یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
(حافظ)
روی بنما و مرا گو که زجان دل برگیر ........... پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر
تو را که هر چه مراد است در جهان داری ............ چه غم زحال ضعیفان ناتوان داری؟
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم ـــــ پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت ............... از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت .............. این هر سه مرا نقد و تورا نسیه بهشت
تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو می گردم ــــــــ تو ای پیدا و نا پیدا به دنبال تو میگردم
مهتاب به نور دامن شب بشکافت .......... می نوش و می بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی ........... اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
(حافظ)
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گِلی لگد همی زد بسیار
آن گِل به زبان حال با او می گفت
من همچو تو بوده ام. مرا نیکو دار.
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
تا کی به تمنای وصل تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چو سیل روانه