تا در ره دوست سر ز پا میدانی
نه مبدأ خود، نه منتها میدانی
در عالم آشنائی ای بیگانه
تا بیگانه ز آشنا میدانی
میرزا محمد رضی معروف به میررضی آرتیمانی یا رضی الدین آرتیمانی
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
حافظ
من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس؟
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
مَنِ گدا وتمنای وصال او هیهات
مگر بخواب ببینم جمال ومنظر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
حافظ
ته دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست
بجان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
باباطاهر
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر اید شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
شیخ بهایی
هم آتش بمردی به آتشکده
همی تیره شد جشن نوروز و سده
به ایرانیان زار و گریان شدم
به ساسانیان نیز بریان شدم
فردوسی
ما گذشتیم وگذشت انچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
شهریار
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست* تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم* پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
هوشنگ ابتهاج
تار زلفت را جدا مشاطه گر از شانه کرد
دست ان مشاطه را باید جدا از شانه کرد
به احتمال 90 درصد حافظ
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد* یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
حافظ
درد ما را نیست درمان الغیاث
الغیاث از جور خوبان الغیاث
ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ
من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ
شهریار