دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
حافظ ...
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید/ هم اگر پیش نهد لطف شما گامی چند
حافظ
خوبه شما یادتونه قبلا ازش استفاده کردید من یادم نمیاد این بیتو قبلا نوشتم یا نه
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
حافظ
اگر دانی ک تا هستم نظر با جز تو پیوستم
پس انگه بر من مسکین جفا کردن صواب استی
یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی، بــِاَبـی انـتَ و امـّی
گوئیا هیچ نه همی به دلم بوده نه غمّی، بــِاَبـی انـتَ و امّـی
شهریار ...
یک روز ب سر زلف تو دراویزم و رفتم
شک نیست ک باشد سر این رشته به جایی
یک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
صائب تبریزی ...
دوش دیدم در می خانه صف است از عاشقان
ای خدا ناخورده می من به کجا رسیده ام
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
حافظ
دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید/ وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین من است
حافظ جان
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
حافظ
داتی که خدا چرا تو را داده دو دست؟
من معتقدم که اندر آن سری هست
یک دست به کار خویشتن پردازی
با دست دگر ز دیگران گیری دست
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو