یار اگر سوزد اگر سازد رواست ......... عاشقان را این و آن یکسان بود
در طریق عاشقان خون ریختن ................ با حیات جاودان یکسان بود
عطار
ماهی از دریا چو با خشک اوفتد
می تپد تا چون سوی دریا شود؟
گر تو بنشینی به بیکاری مدام
کارت ای غافل،کجا زیبا شود؟
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
(مولانا)
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که کارم همه در کار دعا رفت
(حافظ)
ترسم این قوم که بر درد کشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را ...
( حافظ )
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمی شود نظر بس که لطیف منظری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
می روی و مقابلی ، غایب و در تصوری
(سعدی)
یاری به دست کن که به امّید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش ...
( سعدی )
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست
(سعدی)
تو که پادشاه حُسنی، نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
( سعدی )
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشا زاده ای
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند
یک دم گمان مبر که ز یاد تو غافلم
گر مانده ام خموش ، خدا داند و دلم
وز نفحه ی روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری
(دهخدا)