مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن، چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم
سعدی
من ندانستم که عشق این رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت
دستهٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
خاقانی
تا شدم بی خبر از خویش خبرها دیدم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری
یا بزن سیلی به رویم یا نوازش کن سرم در دو حالت چون رسم بردست تو می بوسمش
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
حافظ
در دل هر خانه خرابی که خواست
ریخت نصیبی به نصابی که خواست
بود بلی نور زمین و آسمان
در سفر نور نگنجد زمان
عالم ازان نور بود مستنیر
دست بزن جامی و دامانش گیر
جامی
روزی نگر که طوطی جانم سوی لبت
بر بوی پسته آمد و بر شکّر اوفتاد
(سعدالدین وراوینی)
دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند
آتش امان نمیدهد آتش پرست را
از آن زمان که فتنهی چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنهی آخر زمان شدم
حافظ
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
تنها تو آگهی و تو میدانی، اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی، بر روح من صفای نخستین را
فروغ فرخزاد
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
حافظ
رو به معشوقان نابخرد منه
افسر دولت ز فرق خود منه
در شکارستان اگر تیر افکنی
گاه آهو گاه نخجیر افکنی
جامی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
حافظ