دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
حافظ
تو مپندار كه خاموشي من هست برهان فراموشي من
حميد مصدق
پ ن:بیشتر بیت ها تکراری شده ها
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
حافظ
در کار گه کوزه گری بودم دوش دیدم دوهزار کوزه گویای خموش
هر یک به زبان حال با من میگفت کو گوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
حکیم عمر خیام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش ِ همرنگ میزند رسام.
لینک
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
«حافظ»
تو خود
ای گوهر یک دانه!
کجایی آخِر؟
کز غمت
دیده ی مردم
همه، دریا باشد.
حافظ
دیدار شد میسر و
بوس و کنار، هم؛
از بخت، شکر دارم و
از روزگار، هم.
حافظ
مرا دل
ز که پرسم؟
که نیست دلداری
که جلوه ی نظر و شیوه ی کَرم دارم.
حافظ
مزرعِ سبزِ فلک دیدم و
داسِ مهِ نو
یادم از کِشته ی خویش آمد و
هنگام درو.
حافظ
مگه میشه با خودمون مشاعره کنیم؟؟
...
وفایی نیست در گُل ها ، منال ای بلبل مسکین
کزین گُل ها پس از ما هم فراوان روید از گِل ها
شهریار
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﻣﻴﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻝ ﻫﻨﻮﺯ
ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻭ ﺟﻔﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ
فروغ فرخزاد
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
حافظ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﭼﻮﻥ ﺧﻢ ﻣﯽ ﺩﺭ ﺟﻮﺷﻢ
ﻣﻬﺮ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺯﺩﻩ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﻢ
حافظ
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است