تا تو را از دور ديدم رفت عقل و هوش من
ميشود نزديك منزل كاروان از هم جدا
صائب تبريزي
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
سلامی چو بوی خوش اشنایی ......... بدان مردم دیده روشنایی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبي
برآورند غلامان او درخت از بيخ
سعدي
خرابم انچنان کز باده هم تسکین نمی یابم
لب گرمی شود پیدا که ابادم کند یا نه؟
از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر
پروين اعتصامي
راستی آیاجایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
.
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح --- هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
.
آیین آینه خود را ندیدن است ساحل بهانه ایست رفتن رسیدن است
تا زنده ام به عشق تو باید،امام عصر
فکری به حال این گذر جمعه ها کنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم....
مي روي و گريه مي آيد مرا
ساعتي بنشين که باران بگذرد
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود/تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود