کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
وقتی ریاضی دان عاشق می شود




منحنی قامتم، قامت ابروی توست



خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی توست



حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست



بازه‌ی تعریف دل، در حرم کوی توست



چون به عدد، یک تویی من همه‌ی صفرها



آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست



پرتو خورشید شد مشتق از آن روی تو



گرمی جان‌بخش او جزئی از آن خوی توست



بی تو وجودم بود یک سری واگرا



ناحیه‌ی همگراش دایره‌ی روی توست




(پروفسور هشترودی)
شاعران ايران - گلچين گيلاني

وقتی که شاعری پزشک بود ؟؟
یا
وقتی پزشک شاعر می شود ؟؟


قبل از هرچیزی باید بگم این نوشته ها از من نیست من فقط کپی پیست کردم اما به دلایلی نمیتونم بگم از کجا کپی کردم
اما جالبه بخونید

بسياری از ما با ريزش اولين دانه های باران پاييزی به ياد « باز باران » کتاب دبستانی مان افتاده و شايد لحظاتی کوتاه به سفری طولانی به سرزمين خاطره های دور می رويم. به سزمينی که در آنجا بالا رفتن از درختان آلوچه لوس و "بچگانه" نبود ، به دياری که آرزوهای کهن در آنجا زنده گشته و دوباره کودک می شويم. اما اين سفر دور چندان نمی پايد و پس از لحظه ای نه چندان ديرپا ، با آهی برآمده از سينه به خود می آييم .

دريغ که محکوم به بزرگ شدنيم و دانستن همه آن چيزهايی که اغلب زيبا نيستند ، افسوس که مجبور به ترک دوران کودکی هستيم و تمام آن شيرينی ها و زيبايی هايش. چه تفاوت وحشتناک و چه دره عميقی است بين کودکی و امروزمان! چه شيرين و مطبوع ست "ندانستن"، زمانی که کودکيم. و چقدر سزاوار سرکوفت و نکوهش است "ندانستنِ" امروزمان. شايد شاعر سی و سه ساله ی گيلانی درگير انديشه هايی اينچنانی بود که سرود:
يادم آرد روز باران:
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان:
کودکی ده ساله بودم
...
مجدالدين ميرفخرايی معروف به گلچين گيلانی جزو نخستين گروه از شعرای سراينده ی شعر نو ايران می باشد. وی در شهريور سال 1287 در شهر بارانهای هميشگي، رشت، در خانه ای نزديک سبز ميدان متولد شد . دبستان را در رشت و دوره دبيرستان را در مدارس سيروس و دارالفنون تهران می گذراند. در در دارلفنون شاگرد اساتيدی چون وحيد دستگردی وعباس اقبال آشتيانی بود.

هنوز دانش آموز بود که دو شعر از وی در مجلهفروغ »رشت منتشر می شود. در جلسات « انجمن ادبی ايران » به سرپرستی شيخ الرئيس افسر شرکت می جويد. از سال 1307 اشعارش در مجله « ارمغان » به سردبيری وحيد دستگردی منتشر می گردند. سال 1312 در آزمون اعزام دانشجو به اروپا پذيرفته می شود.

نخست در فرانسه و سپس در انگلستان به ادامه تحصيل می پردازد. در زمان جنگ جهانی دوم و بسته شدن دانشکاههای لندن و متعاقب آن قطع کمک هزينه های تحصيلی برای امرار معاش به کارهای متفاوتی از جمله رانندگی آمبولانس و گويندگی فيلم‌ها و راديو، ترجمه‌ی خبر و مقاله می پردازد.

در سال ١٩٤٧ميلادی در رشته بيماري‌های عفونی و بيماري‌های سرزمين‌های گرمسيري، دكترای تخصصی گرفت و كار پزشكی را آغاز كرد . نيمی از عمرش در غربت گذشت و سه بار ازدواج کرد . اشعارش در مجلات ادبی « روزگار نو » ، « جهان نو » و « سخن » منتشر می شدند. در سالهای 1325-1320 اشعار ضد جنگ می سرود ، اما در مجموع آثارش کمتر سياسی بوده و بسياری از آنها متاثر از طبيعت زيبا و لطيف گيلان سروده شدند.

عليرغم دوری از ميهن با تعداد زيادی از بزرگان ادب زمان تماس مستمر داشت. از جمله با محمدعلی اسلامی ‌ندوشن، ‌صادق چوبك، هوشنگ ابتهاج، ‌محمد زهري، مسعود‌فرزاد، محمد مسعود و پرويز خانلری.

چندين دفتر شعر از وی منتشر گرديده که معروفترين شان « برگ » ، « نهفته » ، « مهر و کين » و « گلی برای تو » می باشند. معروفيت گلچين با انتشار شعر « باران » در مجله « سخن » آغاز گرديد و از شعر « پرده پندار » به عنوان اوج خلاقيت وی در عرصه شاعری نام می برند.

مرحوم نادر نادر پور درباره ی گلچين گفته است: « سخنش، همچون سرود جاويد کودکی و جواني، آهنگی شاد و سبکبار دارد » . گلچين گيلانی در 29 آذر سال 1351 در لندن ، احتمالا در يک روز بارانی درگذشت . يادش گرامی باد...





باران

باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.

شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو.

می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی.

يادم آرد روز باران:
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان:

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.

از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبي، چو دريا
يک دو ابر، اينجا و آنجا
چون دل،
من روز روشن.

بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان ميزدی پر،
هر کجا زيبا پرنده.

برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابی.

سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زيبا ترانه،
زير پاهای درختان
چرخ ميزد همچو مستان.

چشمه ها چون شيشه های آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی انها سنگريزه،
سرخ و سبزو زرد و آبی.

با دو پای کودکانه،
می دويدم همچو آهو،
می پريدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.

، می پراندم سنگريزه
تا دهد بر اب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم « کرده خاله » *

می کشانيدم به پايين،
شاخه های بيد مشکی
دست من می گشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکی.

، می شنيدم از پرنده
داستانهای نهاني،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.

هر چه می ديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا،
شاد بودم.
می سرودم:
« - روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان.

ای درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟

روز ای روز دلارا
گر دلارايی است از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا!
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد.

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديد تيره.
بسته شد رخساره ی خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.

جنگل از باد گريزان
چرخها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن ميگشتند هر جا.

برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی
از ميانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.

گيسوی سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگلِ وارونه پيدا.

بس دلارا بود جنگل.
به! چه زيبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران.
به ! چه زيبا بود باران!
می شنيدم اندر اين گوهر فشانی
رازهای جاوداني، پندهای اسمانی:

« - بشنو از من. کودک من!
پيش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا. »


* کرده خاله: چوبی چنگک وار که برای بالا کشيدن آب از چاه به سطل می بندند
(1389 شهريور 1، 18:29)M.D. Eli نوشته است: [ -> ]دکتر علی شریعتی : زن




زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...

مي تواند تنها يك همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....

...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است

از دکتر علی شریعتی

اما این یعنی دیدن نیمه خالی لیوان. شنیدین که میگن تو طرز زندگی کردن رو به من یاد بده من خودم طرز مردن رو یاد میگیرم. ما باید چیزایی بگیم که توی دلمون حس خوشبختی ایجاد کنه. حس بدبختی خودش خودبه خود میاد نیاز نیست هی تقویتش کنیم.
اوکی
سعی می کنم
(1389 شهريور 29، 23:28)سلام نوشته است: [ -> ]
(1389 شهريور 1، 18:29)M.D. Eli نوشته است: [ -> ]دکتر علی شریعتی : زن




زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

از دکتر علی شریعتی

اما این یعنی دیدن نیمه خالی لیوان. شنیدین که میگن تو طرز زندگی کردن رو به من یاد بده من خودم طرز مردن رو یاد میگیرم. ما باید چیزایی بگیم که توی دلمون حس خوشبختی ایجاد کنه. حس بدبختی خودش خودبه خود میاد نیاز نیست هی تقویتش کنیم.

سلام سلام جان 4fvfcja
چیزی که میگی درسته همیشه باید دونست نیمه پری هم هست و شکر گزار بود
به نظر من شاعر از وضع اجتماعی زن در اون دوران می گفته که هنوز هم بعضی هاش اونطوری هستن تو جامعه ما که در اثر نااگاهی زن از حق و حقوقش53258zu2qvp1d9v و فرهنگ غلط خانواده ها بوده. به هر حال زن همیشه مورد استعمار و استثمار بوده و مورد ظلم قرار می گرفته 13
زنی آهسته می میرد/ زنی هم انتقامش را/ ز مردی هرزه می گیرد ...زنی را می شناسم من....

[تصویر:  68730.jpg]
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...زنی را می شناسم من
سيمين بهبهانی

Tears
seemorgh.com
(1389 شهريور 29، 23:48)davoodgt نوشته است: [ -> ]
(1389 شهريور 29، 23:28)سلام نوشته است: [ -> ]
(1389 شهريور 1، 18:29)M.D. Eli نوشته است: [ -> ]دکتر علی شریعتی : زن




زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

از دکتر علی شریعتی

اما این یعنی دیدن نیمه خالی لیوان. شنیدین که میگن تو طرز زندگی کردن رو به من یاد بده من خودم طرز مردن رو یاد میگیرم. ما باید چیزایی بگیم که توی دلمون حس خوشبختی ایجاد کنه. حس بدبختی خودش خودبه خود میاد نیاز نیست هی تقویتش کنیم.

سلام سلام جان 4fvfcja
چیزی که میگی درسته همیشه باید دونست نیمه پری هم هست و شکر گزار بود
به نظر من شاعر از وضع اجتماعی زن در اون دوران می گفته که هنوز هم بعضی هاش اونطوری هستن تو جامعه ما که در اثر نااگاهی زن از حق و حقوقش53258zu2qvp1d9v و فرهنگ غلط خانواده ها بوده. به هر حال زن همیشه مورد استعمار و استثمار بوده و مورد ظلم قرار می گرفته 13
[color=#006400]زنی آهسته می میرد/ زنی هم انتقامش را/ ز مردی هرزه می گیرد ...زنی را می شناسم من....

Tears
seemorgh.com

بازم قبول ندارم. آخه این چجور حمایت کردنه که واسه حمایت از یه نفر همه بدبختیاش و بیاریم جلو چشمش؟

مثل اینه که واسه همدردی با یه نفر بشینی کنارش و بهش بگی:
آخی.... درکت می کنم... منم اگه مثل تو بدبخت بودم همینطوری افسرده می شدم... تویی که این همه زشتی... تویی که بی عرضه ای ... تویی که همه حقت و میخورن... درکت میکنم. حق داری ناراحت باشی!

حالا ممکنه طرف اصلا این چیزا یادش نباشه4fvfcja
در جواب پست بالایی
هه هه ..مردم از خنده
ای کاش اون عکسی که از خنده روی زمین قل میخوره اینجام بود
بله ایشون راست میگن
ممنون از اینکه یه کلید بهم دادید


درضمن خوشحالم که استاد داوود جی تی بعد از قرن ها اومدن باز به کانون و پستی که گذاشتن تو تاپیک من بود
مرسی استادKhansariha (56)Khansariha (46)
کانون پشه هم نداره که حداقل وقتی کسی نیست پر بزنه 4fvfcja

الان پشه پر نمیزنه تو کانون !
Smiley-face-cool-2

روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بياراست

بر راستی بال نظر کرد و چنين گفت
امروز همه روی زمین زير پر ماست

بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــيز
می‌بينم اگر ذره‌ای اندر ته درياست

گر بر سر خـاشاک يکی پشه بجنبد
جنبيدن آن پشه عيان در نظر ماست

بسيار منی کـرد و ز تقدير نترسيد
بنگر که ازين چرخ جفا پيشه چه برخاست

ناگـه ز کـمينگاه يکی سـخت کمانی
تيری ز قضاو قدر انداخت بر او راست

بـر بـال عـقاب آمـد آن تير جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست

بر خـاک بيفتاد و بغلـتيد چو ماهی
وانگاه پر خويش گشاد از چپ و از راست

گفتا عجبست اينکه ز چوبست و ز آهن
اين تيزی و تندی و پريدنش کجا خاست

چون نیک نگه‌کرد و پر خويش بر او ديد
گفتا ز که ناليم که از ماست که بر ماست


ببینین برا پشه کلاس الکی گذاشت !

(شاعر : ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصرخسرو)
سلام خدای من
دوست دارم توی همه ی لحظه هام عاشقت باشم
حتی اون لحظه هایی که فکر میکنم زندگی برام معنایی نداره
توی لحظه هایی که فکر میکنم چیزی بزرگ میخوام که بدست بیارم اما نمیشه
نه اینکه نتونم
میتونم
اما اطرافیان نمیذارن
اون وقته که دلم اتمام زندگیمو میخواد
فقط فکر به تو باعث میشه که این چیزارو بیرون کنم از مغزم
میدونم که تا خدا هست
جایی برای نا امیدی وجود نداره
وقتی تو رو دوست دارم
احساس سر خوردگی نمی کنم
وقتی تورو دوست دارم یه گوشه تو خلوت خودم کز نمیکنم

وقتی تو رو دوست دارم یه چیزی بهم میگه خدا تورو به چیزی که میخوای میرسونه
ارزوهامو برای کسی جز تو نمیگم
چون جز تو کسی ارزو هامو درک نمیکنه
خدایا دوستت دارم
تنها ناجی من
دوستت دارم
عشق بی نظیرم
دوستت دارم

خدایا یه اتفاقاتی افتاده ویه اشتباهاتی شده
بیشترش از طرف دیگران بوده
که منو از ارزوم دور انداخته
اما من حالا یه دختر بیست ساله هستم
و کلی راه مونده تا ارزومو بدست بیارم
پس نمیشه گفت اخرراه من اینجاست
خانم لوئیز هی تازه توی 40 سالگی فهمید چیزی رو که بایدمی فهمید
خدای خوبم
بهم شهامت بده
می خوام..........
نمی گم چی ارزومه
بهتره بین خودمو ن بمونه
هر بار جایی بازگو کردم یه جورایی ضررشو دیدم
خدایا ازت می خوام بهم شهامت بدی
شهامتی
تا کار درستو انجام بدم
شهامتی
شهامتی مثال زدنی
شهامتی
شهامتی
شهامتی
شهامتی
شهامتی بی مانند
و عشقی عمیق
و فهمی تا بدانم ادم های مثل من زیادند روی زمین
و هیچ چیز بی نقص نیست
و من اول راهم
و من میتوانم همانی بشوم که میخواهم
و زندگی ادامه دارد
و شهامتی
که من از این صفت تهی ام
: زنده انان که پیکار میکنن
انان که جان و تنشان اکنده از عزمی راسخ است و پیوسته در خیال خویش هم عشقی بزرگ دارندو هم هدفی مقدس : ویکتور هوگو

اه ای خدای زیبایی ها
دست من و دامنت
سلام
53258zu2qvp1d9v

هیچ کس جز تو نخواهد آمد

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
شعله ی روشن این خانه تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد تابید
چشمه ی جاری این دشت تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد جوشید
سرو آزاده ی این باغ تو باید باشی
هیچ کس جز تو نخواهد رویید

باز کن پنجره، صبح آمده است
در ِ این خانه ی رخوت بگشای
باز هم منتظری؟!

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است
هیچ کس جز تو نخواهد آمد

خانه خلوت تر از آن است که می پنداری
سایه سنگین تر از آن است که می پنداری
داغ دیرین تر از آن است که می پنداری
باغ غمگین تر از آن است که می پنداری

ریشه ها می گویند:
ما تواناتر از آنیم که می پندارید
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ بذری بی تو، روی این خاک نخواهد پاشید
خرمنی کود نخواهد گردید

هر کجا چرخی بی چرخش تو، هر کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو،
بی توانایی اندیشه و عزم تو، نخواهد گردید
هیچ چرخی بی تو نخواهد گردید

اسب اندیشه ی خود را زین کن
تک سوار سحر جاده تو باید باشی
و خدا می داند، و خدا می خواهد، که تو خود آیی و باشی

خدا می خواهد، تو خدایی باشی بر پهنه ی خاک

نازنین! نازنین! داس بی دسته ی ما، سال ها، خوشه ی نارسته ی بذری را بر می چیند که به دست پدران ما بر خاک نریخت
کودکان فردا، خرمن کشته ی امروز تو را می جویند
در حضور تاریخ، در نگاه فردا، هیچ کس بر تو نخواهد بخشید

باز هم منتظری؟!
هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز که صبح آمده است
هیچ کس نمی گوید که برخیز، صبح است،‌ بهار آمده است

ولیکن تو بهاری، آری، تو بهاری، آری
خویش را باور کن
خویش را باور کن

"مجتبي كاشاني"

موفق باشين..ياعلي.
این شعر نیس ولی خوب بی ربطم نیس 53258zu2qvp1d9v

[تصویر:  46564143951359.jpg]
سلام ممنون از اتریال جونم و سها جونم

خیلی قشنگ بود
البته بگم من همین شعر سها رو اوایل همین تاپیک نوشته بودم یه جایی
ولی کامل نبود
ولی بازم مرسی
خاک...


خاک عاشقی می داند

گریه می کند

رنج می کشد و صبر می کند

سر به آستان مرگ می گذارد

بر شانه هایش می گرید اما نمی میرد

خاک عاشقی صبور است

بر برگهای پائیزی بوسه می زند

تقدیر جهان را عوض می کند

جوانه ها را بیدار

و درخت ها را خواب می کند ،اما خود هرگز نمی خوابد !

خاک عاشقی صبور است

که سالها و سالها

برای آسمان صبر می کند ...

و من همانم که از خاک آمده ام

چون خاک ... عاشقم و چون خاک ...

روزی صبوری را هم خواهم آموخت ...

"جبران خلیل جبران"
beheshte.blogfa.com
خدایا همه چیز رو پاک کردم
و دیگه هم نمی نویسم
انداختم دور همه چیزو
فقط تورو می خوام
فقط تو برای من کافی هستی
دیگه هیچ حاجتی ازت ندارم
فقط خودتو بهم پس بده
خودتو بهم پس بده
خودتو بهم پس بده
خودتو بهم پس بده
اون دخترو معصومو باز تو وجودم زنده کن
من هیچ چیز نیستم نه اسمی دارم و نه هیچ متعلقه ی دیگه ای

فقط تو رو می خوام
تنها حاجت من فقط وجود با ارزش خود تو هست

معبود من
محبوب من
تنها معشوق همیشگی من که دل هرگز ازت نمیگیره
تنها مقصودم بمان
وای اخ جون بچه ها چقدر خوشحالم زیر پست های شعر و نثر ادیبان چقدر رنگی رنگی شده
خیلی خوشگل شده53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
میخواستم تشکر کنم از مدیران عزیزی که تشکر میکنن و از مدیران عزیزی که انجمن ادبی ایجاد کردن
دیگه داشتم نا امید می شدم از تاپیکی که زیر بعضی از پست هاش حتی یه تشکرم نبود317