بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
|حافظ_غزل شماره ۴۰۰|
بیدل دهلوی
جوش اشکیم وشکست آیینهدار است اینجا
رقص هستی همهدم شیشه سوار است اینجا
عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیداییست
هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا
عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار
هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا
به غرور من وماکلفت دلها مپسند
ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا
نفی خود میکنم اثبات برون میآید
تا بهکی رنگ توان باخت بهار استاینجا
هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخکار است اینجا
سایهام باکه دهم عرضه سیهبختی خویش
روز هم آینهدار شب تار است اینجا
دامن چیده در این دشت تنزه دارد
خاک صیادگل از خون شکار است اینجا
یکباره عهد یار فراموش کردهای
دست مراد با که در آغوش کردهای
گفتی حدیث خصم نگیری به گوش و من
دیدم به چشم خویش که در گوش کردهای
ای دل اگر ز دست برفتی غریب نیست
کز آتش فراق تو بس جوش کردهای
لب را ز یاد آنکه شب و روز و ماه و سال
یادت کند رواست که خاموش کردهای
حیف آیدم ز جان تو ای جان نازنین
کاین جرعههای درد چرا نوش کردهای
جان جهان که در دو جهان از برای تست
یکباره زین معاینه مدهوش کردهای
امروز باز جور و جفایش نتیجه بود
انواع وعدهها که شب دوش کردهای
جهان ملک خاتون
به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند !
حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامیست! اگر شهد و شکر هم بدهند …
همهی غصهی یعقوب از این بود که کاش
باد ها عطر که دادند، خبر هم بدهند …
ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند؟
قوت ما لقمه ی نانیست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند !
دوست که دلخوشیام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند
خستهام، مثل یتیمی که از او فرفرهای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند !
حامد عسکری
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
میدوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میکند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
میتوان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل میکند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
فرخی یزدی
ادبیات مشروطه و بیداری و مشاهده میکنید
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
در جامعه خنده های مستانه کم است
شادی کم و اندوه بشر دم به دم است
در هوش و نبوغ خواجه این بس که نوشت
لبخند بشر... زمان بین دو غم است
از اشتباهات بیپایه مردم یکی این است که خیال میکنند هر کس دارای خصوصیاتی است تغییرناپذیر؛ یکی بد است و دیگری خوب، این هشیار است و آن احمق؛ این فعال است و آن تنبل.
حال آن که اینجور نیست. آدمها مثل رودخانهاند، اگر چه همه یکشکل و یکجورند ولی رودخانه را که دیدهاید، همچنانکه پیش می رود، گاهی آهسته حرکت میکند، گاهی تند، گاه که به کوهسار میرسد باریک میشود، گاهی که به دشت میرسد پهن می شود و وسعت پیدا میکند؛ در جایی آبش سرد است و چند فرسنگ آن طرفتر آبش گرم میشود. یک زمان آرام است و یک زمان طغیان میکند.
هر انسانی در خود عناصر خوب و بد را دارد، گاهی روی خوبش را نشان میدهد
و گاهی روی بدش را ...!
لئو تولستوی
ای مادر سر سپید بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر
بنشین به یکی کبود اورند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی مماثل
معجونی ساز بیهمانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد
از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش زهول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
زانگونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و ییوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زبن بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ملک شعرا بهار
#poem
أخرج لنا من قبعتك بلاداً،
أخرج لنا أمهات لا يمرضن
وأصدقاء لا يهاجرون
أخرج لنا بيوتاً لا تعرف الحرب عناوينها،
لقد سئمنا الأرانب أيها الساحر!
از کلاهت برایمان سرزمینی بُرون آر
مادرانی که بیمار نمیشوند
و دوستانی که کوچ نمیکنند
برایمان خانههایی بُرون آر که جنگ نشانیشان را نمیداند،
ای جادوگر از خرگوشها به ستوه آمدیم...
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانهنیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلمشکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیرخویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهایتو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
زنده یاد قیصر امین پور
صورت سوالو ول کنین: )
هرگز به مهربانی یک عکس دل نبند...!
لبخند های عکس ، بجز حرف "سیب" نیست
ما ز هر صاحب دلی یک رشته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کن آموختیم
گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانه ها
صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم!!!
شهریار
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
صائب تبریزی
(1401 دي 20، 19:27)فرید نوشته است: [ -> ]أخرج لنا من قبعتك بلاداً،
أخرج لنا أمهات لا يمرضن
وأصدقاء لا يهاجرون
أخرج لنا بيوتاً لا تعرف الحرب عناوينها،
لقد سئمنا الأرانب أيها الساحر!
از کلاهت برایمان سرزمینی بُرون آر
مادرانی که بیمار نمیشوند
و دوستانی که کوچ نمیکنند
برایمان خانههایی بُرون آر که جنگ نشانیشان را نمیداند،
ای جادوگر از خرگوشها به ستوه آمدیم...
و أنتهت الحرب... في ذلك اليوم رقص الملايين من الناس في شتى بقاع الأرض، و غنوا، و سكروا، و عربدوا.
إلا الذين تذوقوا طعم الحرب
أولئك ضلوا صامتين...
و جنگ به پایان رسید... در آن روز میلیون ها نفر در سراسر جهان رقصیدند، آواز خواندند، مست شدند و شادی کردند.
به جز کسانی که طعم جنگ را چشیدند
آن ها ساکت ماندند...
"میخائیل نعمة"