کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی؟
 
دل وجانم به تو مشغول و نگه بر چپ و راست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

سعدی
 53 53 53 53
53  رای  دادیم  ولی از ته دل میگویم

رای من مهدی زهراست خدا میداند 53

#علی_علی_بیگی
به قبرستان گذر کردم کم وبیش
بدیدم قبر دولتـــمند و درویــش 
نه درویش بیکفن در خــاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش


 بابا طاهر
گفت:آنجا چشمه ی خورشیدهاست
آسمان ها روشن از نوروصفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست
باز من گفتم که: بالاتر کجاست؟
گفت: بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که: بالاتر کجاست؟
گفت: بالاتر ازآن آنجا راه نیست
زآنکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرش معراج ما عرش خداست!
باز من گفتم که:بالاتر کجاست؟
لحظه ای در دیدگانم خیره شد
گفت:این اندیشه ها بس نارساست!!
گفتمش: از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست:
دورتر از چشمه خورشیدها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست.

فریدون مشیری 53
غم دنیا نخواهد یافت پایان
خوشا در بر رخ شادی گشایان

خوشا دل های خوش، جان های خرسند
خوشا نیروی هستی زای لبخند


خوشا لبخند شادی آفرینان
که شادی روید از لبخند اینان

نمی دانی -دریغا- چیست شادی
که می گویی: به گیتی نیست شادی

نه شادی از هوا بارد چو باران
که جامی پر کنی از جویباران

نه شادی را به دکان می فروشند
که سیل مشتری بر آن بجوشند

چه خوش فرمود آن پیر خردمند
وزین خوشتر نباشد درجهان پند

اگر خونین دلی از جور ایام
«لب خندان بیاور چون لب جام»

به پیش اهل دل گنجی ست شادی
که دستاورد بی رنجی ست شادی

به آن دستی دهد این گنج گوهر
که پیش آرد دلی لبخند پرور

به آن کس می رسد زین گنج بسیار
که باشد شادمانی را سزاوار

نه از این جفت نه از آن طاق یابی
که شادی را به استحقاق یابی

جهان در بر رخ انسان نبندد
به روی هرکه خندان است خندد

چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی

چه اشکت هم نفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند

گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت، پایان می پذیری

مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت «تبسم» کن، تبسم!
فریدون مشیری 53
بی سبب نیست

که پنهان شده ای پشتِ غبار

تو هم ای آیینه از دیدنِ من بیزاری !

53 53 53 53
در کتابخانه ها، همه ی آدمها -حتی سطحی ترین شان- متفکر و عمیق به نظر می‏رسند؛
و شاگردان مدرسه ها -که احتمالاً برای رونویسی یک مقاله، برای سخنرانی سر کلاس آنجا آمده اند- شبیه فلاسفه و دانشمندان بزرگ می‏شوند.  49-2

خدای من! این همه ابن سینا و خوارزمی و بیرونی و شیخ اشراق و غزالی و ملاصدرا و میرداماد...
مگر ممکن است که با چنین ثروتی، ملتی، از حرکتی عظیم و فرهنگی بازمانده باشد؟

نادر ابراهیمی-یک عاشقانه آرام 53 53
شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را
گر به آئینه سیماب سحر رشک بری
اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را
از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را
طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گویائی را
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرائی را
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را
جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهائی را
خانه دوست كجاست؟

در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت
به تاريكي شبها بخشيد و به انگشت
نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا
سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه
كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل      
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا
جوجه بر مي دارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست؟

53 53 53 53
تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عـاشقی ها از دلـم دیوانگی هـا از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتـشــی جــاویــــد باشـــد در دل خاکـستـــــرم
سـرکـشـــی آمــوخت بخت از یـار یـا آمــوخت یار
شـیـــــوه بــازیــگـــــــری از طــالـــــــع بــازیـگــــــرم؟
خــاطـــرم را الفتـــی بـا اهـل عالـــم نیســت نیســت
کــــز جهــــانی دیـگــــرنــد و از جهـــانــــی دیـگــــرم. . .
رهی معیری
 
نه تو می مانی
نه اندوه
ونه،هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود،قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غم هم ،خواهد رفت
آن چنانی که فقط،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ،خیره شده است
تو اگر خنده کنی، او به تو خواهد خندید
واگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پرشد از حسرت واندوه وچه حیف
بسته های فردا،همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید، در این سینه برو باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا مانده،به غم وعده خانه مده
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام
باده رنگين نمی ‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می ‌بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ
فریدون مشیری 53
تو کجایی سهراب؟...

خانه ی دوست ، فرو ریخت سرم.....!!
مانده ام ، عشق کجا مدفون شد؟...
به چه جرمی، غزلم را خواندن؟
به چه حقی ، همه را سوزاندن؟

گله دارم سهراب..........!!
    
دل من سخت گرفته است ، بگو......
دوست دارم بروم
 اینهمه خاطره را از دل من ، بردارید....
عشق را جای خودش ، بگذارید
 بگذارید ، به این خوش باشم

که به قول سهراب:

پشت دریا ، شهریست
 که در آن هیچکسی ، تنها نیست


53 53 53 53
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست
کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ
کـه من از این‌همه دیوار بدم می‌آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولـــی از مرد تبـــردار بدم مــــی‌آید 

ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگـــو
که من از کار تو بسیار بدم می‌آید



53 53 53 53