کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده ....... وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده

ای مه غلام روی تو،گشته زحل هندوی تو .......... وی خور زعکس روی تو چون ذره در کار آمده

ای در سرم سودای تو،جان و دلم شیدای تو ........ گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده

جان بنده شد رای تو را،روی دلاری تو را ................. خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده

چون بر بساط دلبری،شطرنج عشقم می بری ............ گشتم زجان و دلبری،ای یار عیار آمده

تا نرد عشقت باختم،شش را ز یک نشناختم ..... چون جان و دل درباختم،هستم به زنهار آمده

ای جزع تو شکر فروش،وی لعل تو گوهر فروش ......... وی زلف تو عنبر فروش،از پیش عطار آمده


Khansariha (8)303
خویش را باور کن
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید
شعله روشن این خانه تو باید باشی
هیچ کس جز تو نخواهد تابید
سرو آزاده این باغ تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد رویید
ابر این پهنه توباید باشی
هیچ کس جز تو نخواهد بارید
رعد این صحنه تو باید باشی
هیچ کس جز تو نخواهد غرید
چشمه جاری این دشت تو باید باشی
هيچكس بر در اين خانه نخواهدكوبيد
و نمي گويد برخيز
كه صبح است بهار آمده است
تو بهاري آري
خويش را باور كن.
.

   در عین نا امیدی 


 تو در ضمیرِ منی 

 چگونه از تو گریزم 

                             که ناگزیر ِمنی 
 
 تمام هستیَم از توست

                             سرفرازی نیز 

 مرا ز هر دو جهان، جمله بی نیازی نیز 


 به روز حادثه تنها 
                          تو دستگیر ِمنی ... 


 ( حمید مصدق )


53
افتاده خزان در چمن حضرت صادق

یثرب شده بیت الحزن حضرت صادق

افسوس که از آتش زهر ستم خصم

شد آب تمام بدن حضرت صادق

بالله قسم اهل مدینه نشنیدند

جز حرف خدا از دهن حضرت صادق
آوای باد انگار آوای خشکسالیست

دنیا به این بزرگی یک کوزه ی سفالیست

باید که مهربان بود , باید که عشق ورزید

زیرا که "" زنده ماندن "" هر لحظه "" احتمـــــــــــــــالیســــــــــــــت ...

فرصت با هم بودنمون خیلی کمه ...

جنگ و جدال و قهر و دشمنی رو کنار بذاریم ...

این حرفا که فقط مال لحظه ی تحویل سال و حالت احتضار و بستری

شدن تو بیمارستان و سفر دور و دراز رفتن که نی ...

این حرفا که همش نباید شعاری بشه که دیگه ارزش نداشته

باشه ...
بین در سطر سطر صفحۀ فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم
ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم
تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم
چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز، پایان ترا در حال تمرینم
نه! تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم
در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم
برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم
پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم

محمد سلمانی
گاهي دلم مي گيرد
از آدم هايي كه در پس نگاه سردشان با لبخندي گرم
فريبت مي
دهند
دلم ميگيرد از خورشيدي كه گرم نمي كند
و نوري كه تاريكي مي دهد
ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت مي دهند
دلم مي گيرد
از سردي چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد
و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي بيند
از دوستي كه برايت هديه
دوبال براي پريدن مي آورد
و بعد
پروازرا با منفورترين كلمات دنيا معني مي كند
دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين
همه هيچ
گاهي حتي
از خودم هم دلم میگيرد

دکتر علی شریعتی
تصور كن توي ذهنت ، يه لحظه پشت لبخندات

كي فهميده توي دنيا ، غم پنهون توي چشمات

تصور كن داري ميري ، دلت درياي تشويشه

همش توي دلت ميگي ، که كي دلواپسم ميشه؟

ببند چشماتُ رو دنيا ، دلتُ با خدا پر كن

اگه غمگين شده دنيات ، بخند بازم تصور كن
   بی نشان 




 زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست 
 گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست 


 جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش 
 کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست 


 گم گشته ی دیار محبت کجا رود 
 نام حبیب هست و نشان حبیب نیست 


 عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد 
 ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست 


 گلبانگ "سایه" گوش کن ای سرو خوش خرام 
 کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست ... 




 ( هوشنگ ابتهاج _ ه،ا، سایه )




53
ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم


آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد


و لابه لای خاطره ها گم شد


آنجا که یک کودک غریبه با چشم های کودکی من نشسته است


از دور لبخند او چه قدر شبیه من است !


آه ، ای شباهت دور!


ای چشم های مغرور !


این روزها که جرأت دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم !


بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم!


بگذار در خیال تو باشم!


بگذار ...


بگذریم!


این روزها



خیلی برای گریه دلم تنگ است !



"قیصر امین پور"
هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.



جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن ــ

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.


احمد شاملو
دی ۱۳۴۱
.
535353


   احساس خواهد کرد کوه نور می بیند 

     وقتی که شهرت را کسی از دور می بیند 


   احساس انسانی که روی تکه ی چوبی 

     در عمق تاریکی دریا، نور می بیند 


   جای قدم های بهشتی تو را عاشق 

     در کوچه باغ سبز نیشابور می بیند


   زائر همان آنی که مشهد می رسد خود را 

     با بچه آهوی شما محشور می بیند 


   با اشک هر کس پا میان صحن بگذارد 

     شور خودش را گوشه ی "ماهور" می بیند 


   با اشک می آید ولی دلخوش به روزی که 

     بالای بالینش تو را در گور می بیند  


   شاعر نگاهش سمت گنبد می رود اما 

     جای کبوتر دسته های حور می بیند 


   در "بیت هشتم" صحن کهنه - پنجره فولاد 

     انگار می گویند مردی کور می بیند ... 


 ( سید محمد حسینی )




535353
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم             اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم
یک قطره ی اشکم که در اندیشه ی دریا      افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم        یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد؛ چه جای نگرانی ست    من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را                بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

زیاد اهل فاضل نظری خوندن نیستم؛ اما این شعرش شاهکار نیست آیا؟
.


     خاکستر 


 چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت 
 نامهربان من که به ناز از برم گذشت 

 چون ابر نوبهار بگریم در این چمن 
 از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت 

 خوناب درد گشت و زچشمم فرو چکید 
 هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت 

 صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ 
 هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت 

 خوش سایه روشنی است تماشای یار را 
 این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت ... 


 ( هوشنگ ابتهاج - ه،ا، سایه )


53
جا مانده است 
چیزی جایی که هیچ گاه دیگر 
هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد.

حسين پناهى