کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
گفته بودم بی تو می‌میرم ، ولی این بار نه

گفته بودی عاشقم هستی، ولی انگار نه

هرچه گویی دوستت دارم ، به جز تکرار نیست

خو نمی‌گیرم به این ، تکرارِ طوطی وار نه

تا که پا بندت شوم از خویش می‌رانی مـــرا

دوست دارم همدمت باشم ، ولی ســــربار نه

دل فروشی می‌‌کنی ، گویا گمان کردی که باز

با غرورم می‌خرم آن را ، در این بازار نه

قصد رفتن کرده‌ای ، تا باز هـم گویم بمان

بار دیگر می‌کنم خواهش ، ولی اصرار نه

گه مـرا پس می‌زنی ، گه باز پیشم می‌کشی

آنچه دستت داده‌ام نامش دل است ، افسار نه

می‌روی اما خودت هم خوب می‌دانی عزیز

می‌کنی گاهی فرامـوشم ، ولی انکار نه

سخت می‌گیری به من ، با اینهمه از دست تـو

می‌شوم دلگیر شایــد نازنیــن ، بیزار نه    

 ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم             
                         چند وقتیست که هر شب به تو می اندیشم

          به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،  
                          به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور

           به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری 
                             که سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛

          به تبسم ، به تکلف ، به دل آرایی تو ...
                            به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

           به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت،
                              به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت،

            به همان زل زدن از فاصله دور به هم
                               یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

              شبحی چند شب است آفت جانم شده است
                             اول اسم کسی ورد زبانم شده است،

              در من انگار کسی در پی انکار من است ،
                            یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است،

                  یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش
                            میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش

                   یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش
                           میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش ،

                 رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
                             اول اسم کسی ورد زبانم شده است ...

                   آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست ؛
                              راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟!

                  اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛
                              پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟!

                  حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش ...
                             عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش
بهروز یاسمی
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست

53 53 53 53
غم دیروز و پریروز و فلان سال 

و فلان حال و فلان مال 

که بر باد فنا رفت نخور!!! 

به خدا حسرت دیروز عذاب است!! 

مردم شهر به هوشید؟؟؟

هر چه دارید و ندارید

 بپوشید و برقصید 

و بخندید که امروز،

 سر هر کوچه خدا هست!!!
 
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست!!!
 
نه یکبار و نه ده بار 

که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید،

 خدا هست و خدا هست  و خدا هست.

مولانا 53 53 53 53
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اِکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصهٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش؟
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب؛ وین چه قادر حکمت است؟
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طُغرا نشان حَسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو
گیر و دار و حاجب و دربان درین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک‌رنگان بُوَد
خودفروشان را به کویِ مِی فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مَشربیست
عاشق دُردی‌کِش اندر بند مال و جاه نیست
از نجمه زارع عزیزم خدا بیامرزتش:

خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ي جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بــی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی کــــــه سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
بـــه راحتی کسی از راه نـاگهـــــــان برسد،...

رهــــــا کنی بــــــرود از دلت جــدا بـــــاشد
به آن کـــه دوست تَرَش داشته به آن برسد

رهـــــــا کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر بـــه دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایـــه اي نکنی بغض خـویش را بخــــــوري
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند کــه... نه! نفرین نمی کنم... نکند
به او کـــــــه عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند کــه فقط زود آن زمان برسد
از مولوی:




گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بی‌ما زین طعنه‌ها گذر کن

گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بی‌تو خوش نباشد رو قصه دگر کن

گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن

در آتشم در آبم چون محرمی‌نیابم
کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر کن

گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن

گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن

گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن
بس کــه جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچـو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمـــع طــرب ز بخت مـــا آتش خانه‌ســـوز شـــد
گــشت بلای جـــان مـــن عشـق بـــه جان خریده‌ام

حاصــل دور زندگــی صحبت آشنـــا بــــود
تـــا تــــو ز مـــن بریده‌ای من ز جهــان بریده‌ام

تــا تــــو مــــراد مــن دهی کـــشته مـــرا فراق تو
تــا تـــو به داد مـــن رسی مـن بـــه خدا رسیده‌ام...

Hanghead 
رهی معیری
[تصویر:  %D0%93%D0%B0%D0%B4%D0%B0%D0%BD%D0%B8%D0%...11x167.jpg]
در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی   ---   کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای   ---   هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم   ---   بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی
هر پارگی بهمت من میشود درست   ---   پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی
در راه خویشتن، اثر پای ما ببین   ---   ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی
تو پای بند ظاهر کار خودی و بس   ---   پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی
گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم   ---   چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی
جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ   ---   با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی
خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم   ---   پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی
پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان   ---   بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی
پروین اعتصامی
[تصویر:  3004-300x170.jpg]
به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی   ---  ببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است
همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست    ---   هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است
بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست   ---   برو بگوی بدرزی که رهنمای من است
وگر نه، بی‌سبب از دست من چه مینالی   ---   ندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن است
ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل   ---   خود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن است
بدان هوس که تن این و آن بیارایم   ---    مرا وظیفهٔ دیرینه، ساده زیستن است
شعار من، ز بس آزادگی و نیکدلی   ---   بقدر خلق فزودن، ز خویش کاستن است
همیشه دوختنم کار و خویش عریانم   ---   بغیر من، که تهی از خیال خویشتن است
بباید آنکه شود بزم زندگی روشن    ---   نصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن است
هر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشد    ---   عبث در آرزوی همنشینی بدن است
میان صورت و معنی، بسی تفاوتهاست   ---   فرشته را، بتصور مگوی اهرمن است
هزار نکته ز باران و برف میگوید   ---   شکوفه‌ای که به فصل بهار، در چمن است
هم از تحمل گرما و قرنها سختی است   ---   اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است
پروین اعتصامی
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر


لای موهای تو گم کرد خداوندش را »

کاظم بهمنی
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا -- گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن -- کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت -- حکمش رسد ولیکن، حدّی بود جفا را
من بی تو زندگانی، خود را نمی‌پسندم -- کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد -- آب از دوچشم دادن بر خاک من گیا را؟
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید -- آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت -- دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را؟
یا رب! تو آشنا را مهلت ده و سلامت -- چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان -- وَقعیست ای برادر، نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی بُرقَع ز روی لیلی -- تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی، قلم به سختی رفتست و نیکبختی -- پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شده ام بي سر و سامان كه مپرس
كس  به  امّيد  وفا  ترك  دل و دين  مكناد
كه چنانم من از اين كرده پشيمان كه مپرس
به يكي جرعه كه آزار كسش در پي نيست
زحمتي مي كشم از مردم نادان كه مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر كاين مي لعل
دل و دين مي برد از دست بدانسان كه مپرس
گفت و گو هاست در اين راه كه جان بگدازد
هركسي عربده اي اين كه مبين  آن كه مپرس
پارسايي و  سلامت  هوسم  بود  ولي
 شيوه اي مي كند آن نرگس فتّان كه مپرس
گفتم از گوي فلك صوت حالي پرسم
گفت آن مي كشم اندر خم چوگان كه مپرس
گفتمش زلف به خون كه شكستي گفتا
حافظ اين قصه دراز ست به قرآن كه مپرس
شعری از حسین منزوی شاعر گرانقدر:
 
در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب
بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب
من بی‌تو، امشب دلم شادمان نیست اینجا
بی‌من تو هر جا که هستی دلت شاد، امشب
چشم تو روشن که افروخت بعد از چه شب‌ها
یادت چراغی در این ظلمت آباد، امشب
دیوار ذهنم پر از سایه‌های گذشته است
افتاده بر یک دگر شاد و ناشاد، امشب
یک سایه از تو که گوید: «قرار ملاقات، 
نزدیک آن بوتهٔ سبز شمشاد، امشب!» 
یک سایه از من شتابان سوی سایهٔ تو
با هم مگر سایه‌ها راست میعاد امشب؟ 
با آنچه رفته است یاد تو یاد خوشی نیست
با این همه کاش، صبحی نمی‌زاد امشب
...
در ذهنم‌ ای چهره‌ات بهترین یادگاری

زیبا‌ترین شعرم ارزانی‌ات باد امشب
عاشقی کافیست بعد از این، پریشانی بس است
غصّه ی این قصّه ی پردردِ پنهانی بس است

«دل» شهیدِ راه عشقِ کافری دلسنگ شد
بر سر این جسم بی جان، تعزیه خوانی بس است

با خدا بودن، خودش یعنی خدا بودن، عزیز
قصد کوه قاف کن، امیال انسانی بس است

نقل «فاضل» میکنم، دلسرد از این بیهودگی؛
«هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است»

«مرگ» رخداد عجیبی نیست، پایان غم است
شوقِ دنیایی چنین بیهوده و فانی بس است

جنگ کن با سرنوشتت، مرگ را تسخیر کن
ترس از چیزی که ناچار است و می دانی بس است...
آریا صلاحی