کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
ترانه ی من

همانند امواج که به شنزارهای ساحل راه می جویند

دقایق عمر ما نیز به سوی فرجام خویش می شتابند

دقیقه ها به یکدیگر جای می سپارند

و در کشاکشی پیاپی از هم پیشی می جویند

ولادت که روزگاری از گوهر نور بود

به سوی بلوغ می خزد و آن گاه تاج بر سرش نهادند

خسوف های کژخیم ، شکوهش را به ستیز برمی خیزند

زمان که بخشنده بود ، موهبت های خویش را تباه می سازد

آری زمان فرّه ی جوانی را می پژمرد

و بر ابروان زیبا شیارهای موازی می افکند ...




 «از شکسپیر تا الیوت ، ترجمه ی سعید سعیدپور»
53
جايي ميان قلب هست
که هرگز پر نمي‌شود
يک فضاي خالي
و حتي در بهترين لحظه‌ها
و عالي‌ترين زمان‌ها
مي‌دانيم که هست
بيشتر از هميشه
مي‌دانيم که هست
جايي ميان قلب هست
که هرگز پر نمي‌شود
و ما
در همان فضا
انتظار مي‌کشيم

انتظار ...




هاینریخ کارل بوکوفسکی (شاعر و داستان نویس آمریکایی)53
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری




فريدون مشيري 53
زند‌گي کوتاه‌تر از آن است که
با افسوس بيهوده سپري شود
بگذار شادکامي روزگار رفته را
به دست فراموشي بسپاريم
بگذار به راه فراموشي برويم
لذّت و اندوه روزگار قديم را
در گذر طلوع و غروب خورشيد
مجالي براي اشک‌هاي بيهوده و آه و فرياد نيست
زند‌گي کوتاه آدمي را
فرصتي براي غم و اندوه نيست
زند‌گي کوتاه‌تر از آني است که مي‌انديشيم

زند‌گي کوتاه‌تر از آن است که
با احساسات تلخ سپري شود
اگر در انتظار باشي
زمان بزرگ‌ترين انتقام‌جوست
سال‌ها به سرعت درگذرند و مرهم را در بال‌هاي خود دارند
و در اين راه ، نفرت را جايگاهي نيست
حقيقتي‌ست آشکار
موانعِ در راه ، نشاني است تو را
و هر گامي که برمي‌داري به پايان نزديک‌تر مي‌شوي
زند‌گي کوتاه‌تر از آني است که مي‌انديشيم

زند‌گي کوتاه‌تر از آن است که
تو را آرماني بزرگ نباشد
کوتاه
کوتاه از براي کينه
بس بلند از براي عشق
و عشق براي هميشه و هميشه خواهد ماند

قانون اوّل خالق
و در زمين وسيله‌اي است تو را با نام عشق
از براي پيوند با آسمان‌ها

اگرچه زند‌گي کوتاه‌تر از آن است که مي‌انديشيم
ليک عاشقان را افسوس نيست




الا ويلر ويلکاکس ( نویسنده و شاعر آمریکایی) 53

ترجمه : مينا توکلي ، احسان قصري

.

 آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت 

 درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت 


 خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

 تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت 


 دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت 

 قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 


 مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت 

 گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت 


 چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 

 پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت 


 بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

 قلم نسخ بر این خط چلیپا زد و رفت 


 دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

 چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت 


 همنوای دل من بود به هنگام قفس 

 ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت ... 




( هوشنگ ابتهاج  -  ه، الف، سایه )




53
باز گردد عاقبت اين در؟ بلي

رو نمايد يار سيمين بر؟ بلي





ساقي ما ياد اين مستان کند

بار ديگر با مي و ساغر بلي




نوبهار حسن آيد سوي باغ

بشکفد آن شاخه هاي تر بلي




طاق هاي سبز چون بندد چمن

جفت گردد ورد و نيلوفر بلي




دامن پرخاک و خاشاک زمين

پر شود از مشک و از عنبر بلي




آن بر سيمين و اين روي چو زر

اندرآميزند سيم و زر بلي




اين سر مخمور انديشه پرست

مست گردد زان مي احمر بلي




اين دو چشم اشکبار نوحه گر

روشني يابد از آن منظر بلي




گوش ها که حلقه در گوش وي است

حلقه ها يابند از آن زرگر بلي




شاهد جان چون شهادت عرضه کرد

يابد ايمان اين دل کافر بلي




چون براق عشق از گردون رسيد

وارهد عيسي جان زين خر بلي




جمله خلق جهان در يک کس است

او بود از صد جهان بهتر بلي




من خمش کردم وليکن در دلم

تا ابد رويد ني و شکر بلي
سلام
خيلي وقته از اين ور و اونور ميشنوم كه ميگن خدا ما رو فراموش كرده و ما رو نميبينه و... از همين حرفا كه احتمالا همتون شنيديد هر چي هم به اين جور آدما ميگي اشتباه ميكني باز يه دليلي برات مياره، چند وقت پيش ديدم سعدي جوابشون رو تو دوبيت انتهاي حكايت هفتم گلستان داده!!!!!!

        
روانـت داد و طـبـع و عقل و ادراک           جمال و نطق و رای و فکرت و هوش
کــنــون پــنـداری ای نـاچـیـز هـمـت           کـه خـواهـد کـردنـت روزی فراموش
آن یکی الله می‌گفتی شبی
تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
می‌نیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله می‌زنی با روی سخت
او شکسته‌دل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای
چون پشیمانی از آن کش خوانده‌ای
گفت لبیکم نمی‌آید جواب
زان همی‌ترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
حیله‌ها و چاره‌جوییهای تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زانک یا رب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفلست و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بی درد از افسردگیست
خواندن با درد از دل‌بردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدا و آغاز را
آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث و ای معین
نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زانک هر راغب اسیر ره‌زنیست
کاش میشد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گلِ لبخند به مهمانیِ لب می بردیم،
بذرِ امید به دشتِ دلِ هم.
کسی از جنسِ محبت، غزلی را می خواند
و به یلدایِ زمستانی و تنهاییِ هم،
یک بغل عاطفه ی گرم به مهمانیِ دل می بردیم...
 
کوفه لبریز بلا گشته میا کوفه حسین

قسمتم سنگ جفا گشته میا کوفه حسین

کوفه ای که پدرت حاکم آن بود قدیم

عاری شرم و حیا گشته میا کوفه حسین

آنهمه وعده وعیدی که به ما میدادند

به روی آب بنا گشته میا کوفه حسین

بی کسی دربه دری با دو پسر نیمه ی شب

به خدا قسمت ما گشته میا کوفه حسین

نگران گلوی طفل توام چون اینجا

مملو از حرمله ها گشته میا کوفه حسین

گرگها منتظر یوسف زهرا هستند

فتنه ای سخت به پا گشته میا کوفه حسین

خواب دیدم دهم ماه محرم آقا

سرت از پشت جدا گشته میا کوفه حسین
از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟
 
بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟
 
اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟
 
یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟
 
راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟
 
از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟
 
از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟
 
از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا


(علیرضا قزوه)
بگذار این شاعر جوانی کرده باشد 

با واژه ها نامهربانی کرده باشد 

بگذار ما را باد با خود برده باشد 
تنهایی ما را جهانی کرده باشد 

بگذار بین دوستان و دشمنانت 

خنجر فقط پا در میانی کرده باشد 

می داند احوال من بی برگ و بر را 
هر کس که عمری باغبانی کرده باشد 

کی دیده ای یک زنبق هفتاد و یک برگ 

بالای نی شیرین زبانی کرده باشد؟ 

ای گل! نبینم نشنوم دست پلیدی 
لب هایتان را خیزرانی کرده باشد

(سعید بیابانکی)
ميانِ آغوش هاي نا امن
دنبالِ امنيت مي گردي
کمي بايست
خود را در آغوش بکش
تا زمين
کمي آهسته تر بچرخد
تا سرگيجه ات
کمتر شود
شايد ديگر نيازي نباشد
خود را به آغوش کسي بياويزي
تو
هيچوقت منتظر خودت نبودي
و تا خود را
در آغوش نکشي
آغوش تو نيز
براي کسي امن نخواهد شد
کمي بايست
خود را در آغوش بکش





افشين يداللهي 53
محشور می‌شویم‌ قیامت‌ چو با حسین‌

جای‌ سلام‌ جمله‌ بگوئیم‌ "یا حسین‌"...

تاریخ‌ زنده‌ از جریان‌ محرّم‌ است

سرچشمۀ‌ بقاست،‌ ز خون‌ خدا حسین‌...

در قلب‌ سنگ‌ زمزمه‌ تاثیر می‌كند

كرده‌ جماد را، به‌ غمش‌ مبتلا حسین‌...

حتی‌ درخت‌ مویه‌ كند در عزای‌ او

بیچاره‌ كرده‌ اُستُنِ‌ حنّانه‌ را حسین‌...

امواج‌ بحر و غرّش‌ رعد و نوای‌ نی

اكسیر عشق‌ و جاذبۀ‌ كهربا، حسین‌...

لطف‌ سحر، نشاط‌ محبت‌، صفای‌ دل

بوی‌ بهشت‌ و عطر نسیم‌ صبا، حسین‌

عالم‌ فدای‌ بانوی‌ مظلومه‌ای‌ كه‌ گفت:

"آیم‌ به‌ خیمه‌ها، چو بگوئید یا حسین"...‌

خنجر، سنان‌، سه‌ شعبه‌ و شمشیر و نیزه‌ها

با اذن‌ وی‌ مقاتله‌ كردند با حسین‌...

هر جا زنید خیمه‌ همانجاست‌ كربلا

واللّهِ‌ نیست،‌ گم‌ شده‌ در كربلا حسین‌...

مهدی‌ گرفت‌، دامن‌ مقتل‌، به‌ روضه‌ گفت:

"گِریم‌ برای‌ داغ‌ تو صبح‌ و مسا، حسین"...‌

این‌ مملكت‌ برای‌ حسین‌ است‌ و زینبش

ای‌ عالمی‌ به‌ محضر عشقت‌ فدا، حسین ...

این‌ مملكت‌ سفینۀ سالار زینب‌ است

ایران‌ چو كشتی‌ است‌ و در آن‌ ناخدا حسین‌... ‌‌

محمود ژولیده
شازده کوچولو گفت: سلام


گل گفت: سلام


شازده کوچولو با ادب پرسيد: آدمها کجايند؟


گل که روزگاري عبور کارواني را ديده بود گفت: آدمها؟!


گمان کنم ازشان شش هفت تايي باشد، سالها پيش ديدم شان


منتها خدا ميداند کجا ميشود پيداشان کرد.


باد اين ور و آن ور مي بردشان نه اينکه ريشه ندارند


اين بي ريشه گي حسابي اسباب دردسرشان شده...


شازده کوچولو - آنتوان دو سنت  اگزوپری - ترجمه احمد شاملو [تصویر:  8.gif]