کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
بگذار سپیده سر زند
چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد
و شبگیر خاموش شود و شبا هنگ گنگ گردد
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری بازگردد و راه کهکشان بسته شود
بگذار سپیده سر زند و
پروانه به سوی افتاب پرکشد...53
(1391 آذر 13، 21:33)Ethereal نوشته است: [ -> ]از مولوی:

رو سر بنه ببالين٫تنها مرا رها کن!
ترک من خراب٫شبگرد مبتلا کن!
ماييم و موج سودا٫شب تا بروز تنها!
خواهی بيا ببخشا٫خواهی برو جفا کن!
از من گريز تا تو٫هم در بلا نيفتی!
بگزين ره سلامت٫ترک ره بلا کن!
ماييم و آب ديده٫در کنج غم خزيده!
بر آب ديده ما٫صد جای آسيا کن!
بر شاه خوبرويان٫واجب وفا نباشد!
ای زرد روی عاشق٫صبر کن وفا کن!
درديست غير مردن٫کان را دوا نباشد!
پس من چگونه گويم٫کاين درد را دوا کن؟


پ.ن: با صدای شهرام ناظری 1

شعر مولاناست53

این غزل یکی از زیباترین غزلهاییه که در دنیا وجود داره واقعا..داستان سروده شدنش بدین شرحه:

و گویند سلطان ولد از بیماری مولانا بسیار بیخواب شده و به غایت ضعیف و ناتوان و دایم نعره ها می زد و جامه ها پاره می کرد و نوحه ها می نمود و اصلا نمی غنود...همان شب حضرت مولانا فرمود که:«بها الدین من خوشم،برو سری بنه و قدری بیاسا.»

چون حضرت ولد سر نهاد و روانه شد این غزل را فرمود و چلبی حسام الدین می نوشت و اشک های خونین می ریخت:رو سر بنه به بالین....
انکار عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کرده ای
دشنه ای مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد53
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟


زنده یاد قیصر امین پور


53
ایستاده بودم و دل برکنده از کویر ،همه تن چشم کردم و در چشم اسمان دوختم.
و همه جان نگاه کردم و در ان گوشه ی اسمان آویختم
و در اعماق این کبود به لذت جان می سپردم
و در آبی این دریا به عشق جان میگرفتم
و غرقه ی مستی و بی خویشی،با اسمان ،عشق می ورزیدم و اشک امانم نمی داد
و می نگریستم و به نگریستن ادامه می دادم
و می شنیدم که سکوت آبی وحی این سخن پیامبر را با دلم می گوید و من در عمق همه ی ذرات وجودم
ان را به نیاز و حسرت زمزمه میکنم :
اگر مامور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان خلق زندگی کنم
دو چشم را به این اسمان می دوختم و چندان به نگاه کردن ادامه میدادم
تا خداوند جانم را بستاند. 53

دکتر شریعتی (کویر)
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

(اشک واپسین ، هوشنگ ابتهاج )
باز عكس خال ابرو ميكشم
يكصد و ده مرتبه هو ميكشم

بسكه از عشق على سرگشته ام
عاقلان گويند كافر گشته ام


مادرم ميگفت ذكر هو بگير
يا على گو دست بر زانو بگير

يا على از جا بلندت ميكند
در دو دنيا سر بلندت ميكند




در راه آشتي با خدا به جاي آن‌که خدا را بخري
و خدا مال تو شود،
توسط خدا خريده مي‌شوي
و تو مال خدا مي‌شوي
و در اين راه همه‌چيزت را مي‌دهي چون خريده شده‌اي،
چنان خراب مي‌شوي که ديگر نتوانندت ساخت،
و چنان ساخته مي‌شوي که نتوانندت خراب کرد.
(استاد اصغر طاهرزاده)
زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا

زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد

زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم

زیبا ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
بنمای رخ که باغ وگلستانم آروزست...بگشای لب کهقند فراوانم آروزست53

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر.......کان چهره ی مشعشع تابانم آروزست
53
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز.....باز آمدم که ساعد سلطانم آروزست
53
گفتی ز ناز :«بیش مرنجان مرا برو»......آن گفتنت که«بیش مرانجانم» آروزست
53
وان دفع گفتنت که «برو!شه به خانه نیست».....وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
53
یعقوب وار واسفاها همی زنم.....دیدارِ خوب یوسف کنعانم آروزست
53
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود.....آوارگیّ و کوه و بیابانم آروزست
53
زین همراهان سست عناصر دلم گرفت...شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
53
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او.....آن نور روی موسی عمرانم اروزست
53
زین خلق پر شکاین گریان ملول شدم......آن های و هوی و نعره ی مستانم آروزست
53
گویاترم زبلبل اما ز رشک عام...مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
53
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر....«کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
53
گفتند:«یافت می نشود جسته ایم ما»...گفت:«آنکه یافت می نشود،آنم آرزوست»
53
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست.....آن آشکار صنعت پنهانم آروزست
53
گوشم شنید قصه ی ایمان و مست شد.....کو قسم چشم؟صورت ایمانم آروزست
53
یک دست جام باده و یک درست جعد یار...رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
53
مولانا53

13آدم دوست داره خودشو منفجر کنه واقعا...پر از عشق و عرفان13
نظر در تو میکنم ای بامداد که انده گنانه نشسته ای
کنار دریچه ی خردی که بر افاق مغربی میگشاید
من و خورشید را هنوز
امید دیداری هست
هرچند روز من اری
به پایان خویش نزدیک میشود
نظر در تو میکنم ای بامداد...
یا مولا
ای شب تو به روزگار من می مانی
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
ای یار نهان به یار من می مانی
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
ای ابر سیه تو هم به این حالت زار
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
بر دیده ی اشک بار من می مانی
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
بر جای دلم به شیشه خون باقی ماند
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
در سر به دل خرد جنون باقی ماند
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
سیمرغ بودم به دام عشق افتادم
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
در دام کبوتر زبون باقی ماند
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
دلدار مرا ازمن ملالیست مگر
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
آسایش دل کار محالیست مگر
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
یک روز در انتظار او پیر شدم
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
هر ساعت انتظار سالیست مگر
یا مولا دلم تنگ آمده
شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ آمده
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود


من دیوانه چو زلف تو رها میکردم
هیچ لایق ترم از حلقه ی زنجیر نبود

یارب این آینه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

سر زحسرت به در میکده ها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود


تا مگر همچو صبا باز که کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود

نازنین تر زقدت در چمن حسن نرست
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

ان کشیدم زتو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آیتی بد ز عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود



شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر

گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد


زندگی صحنه ی یکتای هنرمندیِ ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

شعر: ژالـــه اصفـهـانی
هر زمان بیخود هوایی می کنم ............. قصد کوی دلربایی میکنم

گه به مستی های و هویی میزنم ........... گه به گریه ها هایی می کنم

تنگدل شد هر که آه من شنید ............ زآنچ آه از تنگنایی می کنم

غرقه زانم در میان بحر خون ............. که آرزوی آشنایی می کنم

چون مرا بادی است از وصلت بدست .......... خویشتن را خاک پایی می کنم

ای مرا چون جان، ببین زاری من .......... که این همه زاری زجایی می کنم

گر دمی از دل برامد بی غمت ............ این دل آن دم را قضایی می کنم