کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
یه شعر زیبا از مولانا :


نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
فجر انقلاب

برخيز، كه فجر انقلاب است امروز
بيگانه صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه كه دشمن بكشد
از لطف خدا، نقش بر آب است امروز
فجر است و سپيده حلقه بر در زده است
روز آمده. تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در كشور ما
خورشيد حقيقت از افق سر زده است
«والفجر» كه سوگند خداي ازلي است
روشنگر حقي است كه با «آل‌علي» است
اين سوره به گفته امام صادق
مشهور به سوره «حسين‌بن‌علي» است
شب رفت وسرود فجر آهنگين است
از خون شهيد فجر ما رنگين است
اين ملت قهرمان و آگاه و رشيد
ثابت قدم است و قاطع و سنگين است
شب طي شد و روز روشن از راه رسيد
خورشيد اميد شرق، از غرب دميد
عيساي زمان، راز زمين، «روح خدا»
در كالبد مرده، دمي تازه دميد
اين نهضت حق، كه خلق ما برپا كرد
نه شرقي‌و غربي است، نه سرخ است و نه زرد
در وسعت و عمق و شور و يك‌پارچگي
زيباتر از اين نمي‌توان پيدا كرد
جان‌هاي جهانيان به لب آمده است
جان در پي حق، داوطلب آمده است
جمهوري اسلامي ما در اين قرن
فجري است كه در ظلمت شب آمده است
بر ملت تازه رَسته از دام و كمند
آن بردگي گذشته، يارب مپسند
اين در كه به‌روي ما گشودي از مهر
بار دگر از قهر، خدايا تو مبند
بر ملت تازه رَسته از دام و كمند
آن بردگي گذشته، يارب مپسند
اگر در جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشـتن بسته ایست

کس از دست جور زبان ها نرست
اگر خـود نمایسـت و گـر حق پـرست

اگر بـرپری چـون مـلک ز آسـمان
به دامـن در آویـزدت بـد گــمـان

به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید دهـان بد انـدیش بسـت

فـراهـم نـشـینـنـد تـر دامـنان
که این زهـد خـشک است و آن دام نان

تـو روی از پرستیـدن حـق مـپـیچ
بهل تا نگـیـرند خلقت به هـیچ

چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر ایـنان نگـردنـد راضـی چـه باک

بد اندیش خلق از حق آگاه نیـست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست

از آن ره به جایـی نـیـاورده انـد
کـه اوّل قـدم پـی غـلـط کـرده انـد

دو کس بر حـدیثی گمـارند گوش
ازیـن تا بدان ز اهــرمن تا سـروش

یـکـی پنـد گـیـرد دگـر ناپـسـنـد
نپـردازد از حـرف گـیری به پـنـد

فـرومانده در کـنج تاریک جـای
چه دریابد از جام گـیتـی نمـای ؟

مـپـندار اگـر شـیر و گر روبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهـی

اگر کـنج خـلـوت گـزینـد کـسی
که پـروای صـحـبت نـدارد بسـی

مـذمت کـنندش که زرقـست و ریــو
ز مردم چـنان می گریزد که دیو

وگر خنـده رویـست و آمـیـزگـار
عـفـیـفش ندانـند و پـرهـیـزگار

غنی را به غـیبـت بکاوند پوسـت
که فرعون اگر هست در عالم اوسـت

و گـر بـینوایـی بگـرید به سـوز
نگونـبخت خوانـندش و تیـره روز


و گـر کـامـرانی درآیـد ز پـای
غـنـیـمت شـمـارند و فـضـل خدای

که تا چند ازیـن جاه و گردنـکـشی
خـوشـی را بـود در قــفـا ناخـوشـی

وگـر تنگـدستی تنـک مـایه ای
سعـادت بلـنـدش کـند پـایه ای

بخاینـدش از کـینه دندان به زهـر
که دون پرور است این فـرومایه دهـر

چـو بیـننـد کـاری به دستـت درست
حریصـت شــمارند و دنیا پـرست

و گر دست هـمـت نداری به کار
گدا پیـشه خوانندت و پخـته خوار

اگـر نـاطـقـی طـبل پــر یـاوه ای
وگــر خامـشی نقـش گـرماوه ای

تحـمـل کـنان را نخـوانـنـد مـرد
که بیـچاره از بیم سر بر نکـرد

وگـر در سـرش هـول مردانگیست
گـریزند ازو کاین چه دیوانگیست

تعـنـت کـنندش گـر انـدک خوریست
که مالـش مگر روزی دیگـریست

وگر نغـز و پاکـیزه باشـد خورش
شکم بنده خـوانند و تن پرورش

و گـر بی تکـلـف زیــد مـالــدار
که زیـنـت بر اهــل تمیـزسـت عـار

زبـان در نهـندش به ایـذا چو تیـغ
که بدبخت زر دارد از خود دریـغ

و گـر کـاخ و ایـوان مـنـقـش کــنـد
تـن خـویـش را کســوتی خـش کند

به جان آیـد از دست طـعـنه زنان
که خود را بیـاراست هـمچون زنان

اگـر پـارسـایی سـیـاحت نـکـرد
سـفـر کردگـانـش نخـوانـنـد مـرد

که نـارفـته بیـرون از آغـوش زن
کدامـش هــنـر باشد و رای و فــن

جـهـان دیده را هـم بـدرند پـوسـت
که سرگشته ی بخت برگـشـته اوست

گـرش خط از اقـبال بودی و بهـر
زمـانه نرانـدی ز شهـرش به شهـر

عـزب را نکـوهـش کنند خرده بین
که می لرزد از خفت و خـیـزش زمین

وگـر زن کـند گـویـد از دسـت دل
به گردن درافـتاد چـون خر به گـل

نه از جور مردم رهد زشـت روی
نه شاهــد ز نامـردم زشــت خـوی

غـلامی بـه مـصر انـدرم بـنده بود
که چشم از حیا در بر افکـنده بود

کسی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
نـدارد بـمالـش بـه تعـلـیم گـوش

شـبی بر زدم بانگ بـر وی درشـت
همو گفت مسکـین به جورش بکشت

و گـر بـردبـاری کـنـی از کـسی
بگـوینـد غــیــرت نـدارد بــسی

سخی را به انـدرز گـویند بس
که فردا دو دستت بود پیش و پس

وگـر قـانـع و خویشـتن دار گشت
به تشـنیع خلـقـی گـرفتا ر گـشت


که هـمچون پدر خواهـد این سفله مرد
که نعمت رهـا کرد و حسرت ببرد

که یارد به کـنج سلامـت نشست ؟
که پیغـمبـر از خـبث مردم نـرسـت

خدا را که مـانند و انـباز و جفت
ندارد ، شنـیدی که ترسا چه گفت ؟

رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبـر است و بس

سعدی
یک شعر زیبا برای مادر
my mother i love you and i need you,even tough
i love you and i need you,even tough

i may at times have made you tear your hair

i set myself apart,bet even so

your presence and your loves are always there

you are my jail cell and ten-ton door

that keeps me from just being who i am

and so i pound the walls and go to war

ramming all the rules that i can ram

yet though i mast rebel,all the while

i know your love,s the ground on wich i stand

i wait upon the flash of your pround smile,my mother

and twist inside at every reprimand

i,m sorry for the times i,ve caused you pain

after these brief storms,love will remain



مادر دوستت دارم وتا ابد به تو محتاجم

تا ابد دوستت دارم وبه تو محتاجم

وهمین لحظه این قدر اشک برای ریختن دارم که موهایت تر شود

خودم را از تو دور کرده ام،با این وجود توجه وعشق تو هنوز در دلم برپاست

تو مامن وسرپناه من هستی

که مرا از گزندها وآسیب ها حفظ می کنی

من از دیوارها می گذرم وپرواز می کنم

و تمام کارهایی را که باید،انجام می دهم تا در پناه تو باشم

شاید من یاغی وسرکش باشم

اما می دانم حتی زمینی که بر روی آن ایستاده ام از عشق تو سرشار است

من منتظر لبخند درخشان وپرغرور تو هستم،مادر

لبخندی که هر گره ای را باز می کند

برای تمام لحظاتی که به خاطر من رنج کشیده ای متا سفم

اما بعد از طوفان های کوچک

این آرامش است که پا برجا خواهد ماند.

شاهکار شعر خدا

باغبان گل که در بر منی

مهربان من تومــادر منی

می تراود از لبان تو بهار

ابر رحمتی که برسرمنی

آیه آیه خوانده ام تراکه چون

سوره ای که زیب دفترمنی

شاهکار شعـر دفتـر خدا

خوانده ام ترا توازبرمنی





زنده باشی ای که سالهاست چون

شمع شب فروز بستر منی

خواستم بگویمت عزیزمن

من امید تو ،تو سرور منی

دستهات شاخه های سبزعشق

پیچکی که دور پیکر منی

چشمهای تو زلال وباصفا

همچـــو آینه بـرابـر منی

درطلوع زندگی به باغ عشق

از گل سپیـده بهتــر منی



نویسنده : سیدعلمدارابوطالبی نژاد

الیس الصبح بقریب

شعری در وصف خدا


پيش از اينها فكر مي كردم خدا

خانه اي دارد كنار ابر ها



مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا



پايه هاي برجش از عاج وبلور

بر سر تختي نشسته با غرور



ماه برق كوچكي از تاج او

هر ستاره ، پولكي از تاج او



اطلس پيراهن او ، آسمان

نقش روي دامن او ،كهكشان



رعد وبرق شب ، طنين خنده اش

سيل وطوفان ،نعره توفنده اش



دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب

برق تيغ خنجر او ماهتاب



هيچ كس از جاي او آگاه نيست

هيچ كس را در حضورش راه نيست



پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود



آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان ،دوراز زمين



بود ،اما در ميان ما نبود

مهربان وساده وزيبا نبود





در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت



هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا

از زمين ،از آسمان ،ازابرها



زود مي گفتند :اين كار خداست

پرس وجوازكاراو كاري خداست



هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است



تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تاشدي نزديك ، دورت مي كند



كج گشودي دست ، سنگت مي كند

كج نهادي پاي ، لنگت مي كند



با همين قصه، دلم مشغول بود

خوابهايم، خواب ديو وغول بود



خواب مي ديدم كه غرق آتشم

در دهان اژدهاي سركشم



دردهان اژدهاي خشمگين

بر سرم باران گرزآتشين



محو مي شد نعره هايم، بي صدا

در طنين خنده ي خشم خدا ...



نيت من ، درنماز و در دعا

ترس بود و وحشت ازخشم خدا





هر چه مي كردم ،همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود



مثل تمرين حساب هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه



تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله

سخت ، مثل حل صدها مسله



مثل تكليف رياضي سخت بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود



تا كه يك شب دست دردست پدر

راه افتادم به قصد يك سفر



درميان راه ، در يك روستا

خانه اي ديدم ، خوب وآشنا





زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟

گفت ، اينجا خانه ي خوب خداست!



گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند

گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند



با وضويي ، دست و رويي تازه كرد

با دل خود ، گفتگويي تازه كرد



گفتمش ، پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟



گفت :آري ،خانه او بي رياست

فرشهايش از گليم و بورياست



مهربان وساده وبي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است



عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش روشني



خشم ،نامي از نشانيهاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست



قهر او از آشتي ، شيرين تر است

مثل قهر مهربان مادر است



دوستي را دوست ، معني مي دهد

قهرهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد



هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست

قهري ا وهم نشان دوستي است...



تازه فهميدم خدايم ،اين خداست

اين خداي مهربان وآشناست



دوستي ، از من به من نزديك تر

از رگ گردن به من نزديك تر



آن خداي پيش از اين را بار برد

نا م او را هم دلم از ياد برد



آن خدا مثل خيال و خواب بود

چون حبابي ، نقش روي آب بود



مي توانم بعد ازاين ، با اين خدا

دوست باشم ، دوست ،پاك وبي ريا





مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره ي دل را برايش باز كرد



مي توان درباره ي گل حرف زد

صاف وساده ، مثل بلبل حرف زد



چكه چكه مثل باران راز گفت

با دو قطره ، صد زهاران راز گفت



مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد



مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با الفباي سكوت آواز خواند



مي توان مثل علفها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد



مي توان درباره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت



مثل اين شعر روان وآشنا :

« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا ...»





*قيصر امين پور

علی چه گوهری بود که کس به شناختنش توانا نیست و شنیدن وصفش جلای روح و روان وشفای هر بیمرای است؟
علی چه گوهری است
که تا می شنومش جانی تازه میگیرم
تا از علی شنیدم روحم تازه شد




شعری درباره ی مولای متقیان علی (ع)

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا



شهریار
آسمان را گفتم

می توانی آیا

بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه

روح مادر گردی

صاحب رفعت دیگر گردی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

کهکشان کم دارم

نوریان کم دارم

مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم

***

خاک را پرسیدم

می توانی آیا

دل مادر گردی

آسمانی شوی و خرمن اخترگردی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار



بوستان کم دارم

در دلم گنج نهان کم دارم

***

این جهان را گفتم

هستی کون و مکان را گفتم

می توانی آیا

لفظ مادر گردی

همه ی رفعت را

همه ی عزت را

همه ی شوکت را

بهر یک ثانیه بستر گردی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

آسمان کم دارم

اختران کم دارم

رفعت و شوکت و شأن کم دارم

عزت و نام و نشان کم دارم

***

آن جهان را گفتم

می توانی آیا

لحظه ای دامن مادر باشی

مهد رحمت شوی و سخت معطر باشی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

باغ رنگین جنان کم دارم

آن چه در سینه ی مادر بود آن کم دارم

***

روی کردم با بحر

گفتم او را آیا

می شود این که به یک لحظه ی خیلی کوتاه

پای تا سر همه مادر گردی

عشق را موج شوی

مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

بیکران بودن را

بیکران کم دارم

ناقص و محدودم

بهر این کار بزرگ

قطره ای بیش نیم

طاقت و تاب و توان کم دارم

***

صبحدم را گفتم

می توانی آیا

لب مادر گردی

عسل و قند بریزد از تو

لحظه ی حرف زدن

جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی

گفت نی نی هرگز

گل لبخند که روید زلبان مادر

به بهار دگری نتوان یافت

در بهشت دگری نتوان جست

من از آن آب حیات

من از آن لذت جان

که بود خنده ی او چشمه ی آن

من از آن محرومم

خنده ی من خالیست

زان سپیده که دمد از افق خنده ی او

خنده ی او روح است

خنده ی او جان است

جان روزم من اگر، لذت جان کم دارم

روح نورم من اگر، روح و روان کم دارم

***

کردم از علم سوال

می توانی آیا

معنی مادر را

بهر من شرح دهی

گفت نی نی هرگز

من برای این کار

منطق و فلسفه و عقل و زبان کم دارم

قدرت شرح و بیان کم دارم

***

در پی عشق شدم

تا در آئینه ی او چهره ی مادر بینم

دیدم او مادر بود

دیدم او در دل عطر

دیدم او در تن گل

دیدم او در دم جانپرور مشکین نسیم

دیدم او در پرش نبض سحر

دیدم او درتپش قلب چمن

دیدم او لحظه ی روئیدن باغ

از دل سبزترین فصل بهار

لحظه ی پر زدن پروانه

در چمنزار دل انگیزترین زیبایی

بلکه او در همه ی زیبایی

بلکه او در همه ی عالم خوبی، همه ی رعنایی

همه جا پیدا بود

همه جا پیدا بود
بهارحرف کمی نیست٬مانمی فهمیم

زبان تازه تقویم رانمی فهمیم

درخت پاشدوزخم زمین شکوفاشد

هنوزچیزی ازاین حرفهانمی فهمیم
سلام
یاد سهراب بخیر
آن سپهری که تا لحظه خاموشی گفت

تو مرا یاد کنی یا نکن من به یادت هستم
آرزویم همه سرسبزی توست.
......................
یا صمد
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند

و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند

غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد: "هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق

کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
Khansariha (8)

شاعر: مجتبی کاشانی
حافظ وماه رمضان


یا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد
هلال عید به دور قدح اشارت كرد

ثواب روزه و حج قبول آنكس برد
كه خاك میكده عشق را زیارت كرد


مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خدایش خیر دهاد آنكه این عمارت كرد

بهای باده چون لعل چیست؟ جوهرعقل
بیا كه سود كسی برد كاین تجارت كرد

نماز در خم آن ابروان محرابی
كسی كند كه به خون جگر طهارت كرد

فغان كه نرگس جماشّ شیخ شهر امروز
نظر به دردكشان از سرحقارت كرد

به روی یار نظر كن زدیده منت دار
كه كار دیده نظر از سر بصارت كرد

حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبادت كرد


حافظ از روزه سالم و قرآنی سخن به میان می آورد و نه از معامله ایی كه مغروری به دیگر بندگان خدا به حقارت می نگرد... عبادت با خامی جور در نمی آید پخته باید بود و عبادت كرد و به باطن عبادت راه یافت و ثواب روزه و حج قبول برد:
زان می عشق كزو پخته شود هر خامی گر چه ماه رمضان است بیاور جامی!


منبع
سلام منم اگه شعری نوشتم بهم نخندید البته نه به شعر چون مال من نیست بلکه به خودم ومدت پاکیم
53زندگی زیباست چشمی باز کن53
گردشی در کوچه باغ راز کن
53 هر که عشقش در تماشا نقش بست53
عینک بدبینی خود را شکست
53 دیده ام بر شاخه ی احساس ها53
می تپد دل در شمیم یاس ها
53 زندگی یعنی همین پروانه ها53
صبح ها، لبخندها، آوازها...