کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سرسوزن ذوقی
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت
دوستانی ، بهتر از آب روان

و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جا نمازم چشمه ، مهرم نور
دشت سجاده ی من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو
من نمازم را پی"تکبیره الاحرام" علف می خوانم ،
پی "قد قامت" موج
کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر


"حجرالاسود" من روشنی باغچه است

اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاهگاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است

اين کـه خاک سـيـهش بالـين اسـت
اخـتر چـرخ ادب پـرويـن اسـت
گرچه جـز تلـخی از ايـام نـديـد
هرچه خواهی سخنش شيرين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است
دوستان به که ز وی ياد کنند
دل بی دوست دلی غمگين است
خاک در ديده بسی جان فرساست
سنگ بر سينه بسی سنگين است
بيند اين بستر و عبرت گيرد
هر که را چشم حقيقت بين است
هر که باشی و به هر جا برسی
آخرين منزل هستی اين است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسليم و ادب ٬ تمکين است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و راه ديرين است
خـرم آن کس کـه در ايـن محـنت گـاه
خـاطری را سـبب تسکـين اسـت
........................
یا نور القلوب
سلام

چرا از مرگ میترسید؟


چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟

مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من می‌کند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم‌انگیز است

مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی‌آرد
مگر این می پرستیها و مستیها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر افیون افسونکار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی‌کارد
مگر دنبال آرامش نمی‌گردید

چرا از مرگ می‌ترسید؟

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کَس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند!

نمی‌بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

چرا از مرگ می‌ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟

بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی‌فرجام

خوش آن خوابی که بیداری نمی‌بیند!
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها برانگیزند

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید!
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می‌دانید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟

چرا از مرگ می‌ترسید؟

(فریدون مشیری)

در پناه خدا..
53258zu2qvp1d9v

یاعلی.


بسم الله الرّحمن الرِحیمشعر جالبیه ، علی الخصوص ابیات آخرش و تمثیلی که میگه
فقط قبلش یه توضیحی بدم . خارپشت(جوجه تیغی) وقتی احساس خطر کنه خودشو جمع و گولّه میکنه
با تامّل بخونینش نه عجله ای(علی الخصوص ابیات آخرش رو)

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما
53
ملاصدرا می گوید
خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان
اما به قدر فهم تو كوچك مي‌شود
و به قدر نياز تو فرود مي‌آيد، و به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود،
و به قدر ايمان تو كارگشا مي‌شود،
و به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك مي‌شود،
و به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود...
پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر.
برادر مي‌شود محتاجان برادري را.
همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را.
طفل مي‌شود عقيمان را. اميد مي‌شود نااميدان را.
راه مي‌شود گم‌گشتگان را. نور مي‌شود در تاريكي ماندگان را.
شمشير مي‌شود رزمندگان را.
عصا مي‌شود پيران را.
عشق مي‌شود محتاجانِ به عشق را...

خداوند همه چيز مي‌شود همه كس را. به شرط اعتقاد؛ به شرط پاكي دل؛ به شرط طهارت روح؛
به شرط پرهيز از معامله با ابليس.

بشوييد قلب‌هايتان را از هر احساس ناروا!
و مغزهايتان را از هر انديشه خلاف،
و زبان‌هايتان را از هر گفتار ِناپاك،
و دست‌هايتان را از هر آلودگي در بازار...
و بپرهيزيد از ناجوانمردي‌ها، ناراستي‌ها، نامردمي‌ها!
چنين كنيد تا ببينيد كه خداوند، چگونه بر سفره‌ي شما، با كاسه‌يي خوراك و تكه‌اي نان مي‌نشيند و
بر بند تاب، با كودكانتان تاب مي‌خورد، و در دكان شما كفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌كند
و "در كوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند"...
مگر از زندگي چه مي‌خواهيد،
كه در خدايي خدا يافت نمي‌شود، كه به شيطان پناه مي‌بريد؟
كه در عشق يافت نمي‌شود، كه به نفرت پناه مي‌بريد؟
كه در سلامت يافت نمي‌شود كه به خلاف پناه مي‌بريد؟

قلب‌هايتان را از حقارت كينه تهي كنيدو با عظمت عشق پر كنيد.
زيرا كه عشق چون عقاب است. بالا مي‌پرد و دور... بي اعتنا به حقيران ِ در روح.
كينه چون لاشخور و كركس است. كوتاه مي‌پرد و سنگين. جز مردار به هيچ چيز نمي‌انديشد.
بـراي عاشق، ناب ترين، شور است و زندگي و نشاط.
براي لاشخور،خوبترين،جسدي ست متلاشي ...
"... یوهانس هیچ از تابوت و مرده نترسید زیرا خوب می دانست که مردگان آزاری به کسی نمی رسانند و تنها زندگان بد و آزارگر بدی می کنند و آزار می رسانند. "


بخشی از یکی از داستان های هانس کریستین اندرسون
شعله ی ادراک خاکستر کلاه افتاده است _ نیست غیر از بال قمری پنبه ی مینای سرو (( دوستان میشه مفهوم این بیت شعر را برای من بگید؟ ممنون میشم ))
جبران خلیل جبران:دوست بدارید لیکن عشق را به زنجیر بدل نکنید

سکوت را فقط با آوازی شیرین بشکن

جبران خلیل جبران:چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری

اوبالدیا:جهان را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم

جوجیا اوکیف:مهم نیست کجا متولّد شدم و چگونه و کجا زندگی کرده ام. مهم این است که در آنجا که بوده ام چگونه رفتاری داشته ام

آنچه با سخاوت بدهی، به تو باز خواهد گشت


صبح روشن از شب تاریک سر می زند


بودا:زندگی انسان مانند شبنمی است که از برگ گلی می لغزد و فرو می چکد

بزرگمهر:چون دانستی که خدا از خاکت آفریده کردنکشی و خود رایی مکن


کاش می شد سه چیز را از کودکان یاد بگیریم: بی دلیل شاد بودن و پای کوبیدن* همیشه سرگرم کار بودن و بیهوده ننشستن* حق و خواسته خود را با تمام وجود خواستن و فریاد زدن

5353535353535353
سلام303

نثری زیبا ازعین القضاة همدانی Khansariha (8)

ای عزیز این حدیث را گوش دار كه مصطفی علیه السلام گفت :
من عشق و عف ثم كتم فمات مات شهیدا:
هر كه عاشق شود و ان گاه عشق.پنهان دارد و بر عشق بمیرد .شهید باشد .
دریغا : عشق فرض راه است همه كس را از عشق چه توان گفت . دریغا:ای عزیز به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه به واسطه ان به خدا رسند فرض باشد به نزدیك طالبان : عشق .بنده را به خدا رساند پس عشق از بهر این معنی فرض راه امد ای عزیز !

مجنون صفتی باید كه از نام لیلی شنیدن جان توان باختن فارغ از عشق لیلی چه باك ؟

و چه خبر و ان كه عاشق لیلی نباشد انچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبودهمه كس را ان دیده نبود كه جمال لیلی ببیند و عاشق لیلی شودتا ان دیده باید كه عاشق لیلی شود كه این عشق خود ضرورت باشد ان كه عشق دارد چون نام لیلی شنود گرفتار عشق لیلی شود به مجرد اسم عشق.



عاشق شدن كاری طرفه و اعجوبه باشد نادیده هر ان كسی كه نام تو شنید دل نامزد تو كرد و مهر تو گزید چون حسن و لطافت جمال تو بدید جان بر سر دل نهاد و پیش تو كشید.
منبع:hoseeinesfahani.mihanblog


.................
یا علی

در اين زمانه بي هاي و هوي لال پرست

خوشا به حال کلاغان قيل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را

براي اين همه ناباور خيال پرست؟

به شب نشيني خرچنگ هاي مردابي

چگونه رقص کند ماهي زلال پرست

رسيده ها چه غريب و نچيده مي افتند

به پاي هرزه علفهاي باغ کال پرست

رسيده ام به کمالي که جز اناالحق نيست

کمال دار براي من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاري ست به چشم تنگي نا مردم زوال پرست
محمد علي بهمنی
هر که با پاکدلان صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد

زهد با نیت پاک است، نه با جامه ی پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد

شمع خندید بهر بزم از آن معنی سوخت
خنده بیچاره ندانست که جائی دارد

سوی بتخانه مرو ، پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن این ملک خدائی دارد

هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
باید افروخت چراغی که ضیائی دارد

گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره دور از رمه و عزم چرائی دارد

مور، هرگز به در قصر سلیمان نرود
تا که در لانه خود، برگ و نوائی دارد

گوهر وقت، بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهائی دارد

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد

صرف باطل نکند عمر گرامی پروین
آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد

پروین اعتصامی

خود کشی شیرین:جحی در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه ی عسل به دکان برد خواست که به کاری رود جحی را گفت:درین کاسه زهر است زنهار تا نخوری که هلاک شوی.گفت:من با آن چه کار دارم.
چون استاد برفت جحی وصله ی جامه به صراف داد و تکه نانی اضافی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد باز آمد وصله میطلبید جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم.در حالی که من غافل شدم دزد وصله بربود.من ترسیدم که بیابی و مرا بزنی.گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم...آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام.باقی تو دانی.....
عبید زاکانی.....
سلام303

به گیله مرد میگم : بنظرت بهترین دوست آدم کیه ؟
کمی تامل میکنه و میگه: زبونش .
میگم : و بدترین دشمنش ؟
با لبخندی میگه : باز هم زبونش.
بستگی داره چجوری ازش استفاده کنی ...
===========

ای زبان هم گنج بی‌ پایان توی

ای زبان هم رنج بی‌درمان توی
مولوی
منبع : وبلاگ جملات زیبا

................
یا علی


سلام303
انها(دشمنان)از فهمیدن تو می ترسند.

از گاو که گنده تر نمیشوی می دوشنت

و از اسب که دونده تر نمیشوی سوارت میشوند

و از خر که قوی تر نمیشوی بارت میکنند.

انها از فهمیدن تو میترسند.

دکتر شریعتی

..................
یا علی

تهذیب نفس«سقراط را پرسیدند: حکمت چه وقت در تو مؤثر افتاد؟ گفت: آن گاه که نفس خویش را کوچک شمردم».
Khansariha (8)Khansariha (8)

دوستی «بزرگی را پرسیدند: چگونه به این مرتبه از سروری رسیدی؟ گفت: با هیچ کس دشمنی نکردم، مگر آنکه میان خود و او، جایی برای آشتی باقی گذاشتم»
53258zu2qvp1d9v

.
دعا برای دیگران «مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت: «اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.» به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیده ای، چرا خود را دعا نمی کنی؟ گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم».
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v