چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست ،
تا ندانند از چه میسوزم من !
از نخوت زبانم در دهان بسته است،
راه من پیداست ،
پای من خسته است !
پهلوانی خسته را می مانم که میگوید سرود کهنه ی فتحی قدیمی را ....
چه راه دور!
چه راه دور بی پایان!
چه پای لنگ!
نفس با خستگی در جنگ
من با خویش
پا با سنگ!
چه راه دور
چه پای لنگ!
مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزه ای اندیشد
زندگی را فرصتی آن قدر نیست
که در آینه به قدمت خویش بنگرد
و عشق را مجالی نیست
حتی آن قدر که بگوید
برای چه دوستت می دارد
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما!
بربند سر سفره، بگشای ره بالا!
ای یاوة هر جایی، وقت است که باز آیی!
بنگر سوی حلوایی!، تا کی طلبی حلوا؟
خالی شو و خالی به، لب بر لب نایی نه
چون نی ز دَمش پُر شو، وآنگاه شکر می خا
هر سال نه جُوها را، می پاک کند از گِل
تا آب روان گردد، تا کشت شود خضرا
مولانا
خود شکن
این مرد خودپرست
این دیو، این رها شده از بند
مستِ مست
استاده رو به روی من و
خیره در منست
گفتم به خویشتن
آیا توانِ رَستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه ی او ،
ناگهان دریغ
آئینه ی تمام قد رو به رو شکست ...
( حمید مصدق )
دلــــم بالــکنـــــــے مـــــــے خواهـَــد رو به شَهـــر...
و کَمـــــــے بـاد خنکــــ و تاریکـــــــــــے ...
یکــــ فنجان بــزرگ قـَهوه ...
یک جــُـرعه تــو ...
یکــــ جـُرعـــه من ...
و سـکوتـــــــــے که در آن دو نگـــاه گـــره خـــورده باشَـــد ...
بـــــــے کلام...
میـــــدانــــــــــے...!؟
دلـــَـم یک "من" مـــــــے خواهــد بــَـراے تــو...
و یک "تــو" تـــا ابــَــد بــراے مــَـن ...
داد درویشی از سر تمهید
سر قلیان خویش را به مرید
گفت از دوزخ ای نکو کردار
قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِِقد گوهر ز دُرج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش هیزم و زغال نبود
اخگری بهر انتقال نبود
هیچکس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت
حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم،
و حرف هایی هست برای نگفتن ، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند ،
حرف های شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد .
حرف های بی تاب و طاقت فرسا که هم چون زبانه های بی قرار آتشند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیدند .
کلماتی که پاره های بودن آدمیند. اینان هماره در جست و جوی مخاطب خویشند ، اگر یافتند یافته می شوند و درصمیم وجدان او آرام میگیرند و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند و اگر او را گم کردند روح را از درون به آتش می کشند و دمادم ، حریقهای دهشتناک عذاب بر می افروزند ...
و خدا ... حرف های بسیاری برای نگفتن داشت ....
( دکتر علی شریعتی ، کتاب سرودآفرینش )
سلام
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمدهام، درد میکشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمیکنم
حق میدهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی ندادهام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا؟!
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینهای گم نمیشوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانهات ببین
شاید كنيز* خانه زهرا کنی مرا...
"علي اكبر لطيفيان"
____________________
* توي شعر اصلي غلام بود..براي اين ك ب من بياد كردمش كنيز.. باشد ك شاعر راضي باشد..
ياعلي.