کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست ،
تا ندانند از چه میسوزم من !
از نخوت زبانم در دهان بسته است،
راه من پیداست ،
پای من خسته است !
 پهلوانی خسته را می مانم که میگوید سرود کهنه ی فتحی قدیمی را ....

آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست؟
و آنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟


و آنکه سوگند خورم جز به سر اونخورم
و آنکه سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست؟


و آنکه جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنکه ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست؟

جان جان‌ست وگر جای نداردچه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست؟

غمزۀ چشم بهانه‌ست و زان سوهوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دلخست کجاست؟

پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود
و آنکه در پرده چنین پردۀدل بست کجاست؟

عقل تا مست نشد چون و چراپست نشد
و آنکه او مست شد از چون وچرا رست کجاست؟


مولانا53


فوق العاده س13
چه راه دور!

چه راه دور بی پایان!

چه پای لنگ!

نفس با خستگی در جنگ

                                      من با خویش

پا با سنگ!


چه راه دور
چه پای لنگ!
برویم ای یار ،ای یگانه ی من!
دست مرا بگیر!

سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود که ایشانند
اینان درد بودند و خود را

نیازمند جراحات به چرک اندر نشسته اند

و چنین است

که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی

کمر به کین ات استوار تر می بندند...53
مرگ را پروای آن نیست
که  به انگیزه ای اندیشد
زندگی  را  فرصتی  آن قدر نیست
که در آینه به قدمت خویش بنگرد
و عشق را مجالی نیست
                           حتی آن قدر که بگوید
                                               برای چه دوستت می دارد53
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما!
بربند سر سفره، بگشای ره بالا!


ای یاوة هر جایی، وقت است که باز آیی!
بنگر سوی حلوایی!، تا کی طلبی حلوا؟


خالی شو و خالی به، لب بر لب نایی نه
چون نی ز دَمش پُر شو، وآنگاه شکر می خا


هر سال نه جُوها را، می پاک کند از گِل
تا آب روان گردد، تا کشت شود خضرا


مولانا
خود شکن




 این مرد خودپرست 
 این دیو، این رها شده از بند 
                                مستِ مست 
 استاده رو به روی من و 
                                خیره در منست 
 گفتم به خویشتن 
 آیا توانِ رَستنم از این نگاه هست ؟
 مشتی زدم به سینه ی او ،
                               ناگهان دریغ 
 آئینه ی تمام قد رو به رو شکست ... 


 ( حمید مصدق )
دریغا


آن گاه که


به تلاش و تقلا از پس کابوس سالیان بدون خورشید
چشم بر روز گشودم

تمام انچه در برابرم نمایان شد
تعبیر سیاه ترین کابوس ها بود
و

هیچ آرزویی در میانه نبود...53
دلــــم بالــکنـــــــے مـــــــے خواهـَــد رو به شَهـــر...

و کَمـــــــے بـاد خنکــــ و تاریکـــــــــــے ...

یکــــ فنجان بــزرگ قـَهوه ...

یک جــُـرعه تــو ...

یکــــ جـُرعـــه من ...

و سـکوتـــــــــے که در آن دو نگـــاه گـــره خـــورده باشَـــد ...

بـــــــے کلام...

میـــــدانــــــــــے...!؟

دلـــَـم یک "من" مـــــــے خواهــد بــَـراے تــو...

و یک "تــو" تـــا ابــَــد بــراے مــَـن ...53258zu2qvp1d9v
در جـوانـی بـی " حـسـیـن " احـسـاس پـیـری مـی كـنـم
بـگـذر از پـیـری ، كـه احـسـاس حـقـیـری مـی كـنـم

دـولـتِ عـشـقـش بـنازم بـا لـبـاس نـوكـری
در سـفارت خـانه ی دل هـا سـفیـری مـی كـنـم

مـن فـقـیـر اهـل بـیـتـم لـیـك كَـشـكـولـم پُـر اسـت
فـخـر بـر تـاجِ شـهـان بـا ایـن فـقـیـری مـی كـنـم

گـفـت زاهـد: از چـه رو بـر سـیـنـه مـحـكـم مـی زنـی؟
گـفـتـم از آئـیـنه ی دل گـردگـیـری مـی كـنـم

مـن اسـیـر رشـتـه ی زلـف حـسـیـنـم، مـدعـی
نـاز بـر آزادگـان بـا ایـن اسـیـری مـی كـنـم

گـر امـیـرالعـاشـقـیـن ایـن عـشـق را امـضـاء كـنـد
مـی روم عـرش و مـلائـك را امـیـری مـی كـنـم

در حـرم نـاخـوانـده رفـتـم حـضـرت مـعـشـوق گـفـت
خـود بـیـا، بـی خـود بـیـا مـهـمـان پـذیـری مـی كـنـم . . .53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
 سوره ی تماشا 


 به تماشا سوگند 
 و به آغاز کلام ...
 و به پرواز کبوتر از ذهن
 واژه ای در قفس است .
 
 حرف هایم، مثل یک تکه چمن روشن بود.
 من به آنان گفتم :
 آفتابی لب درگاه شماست
 که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.


 و به آنان گفتم :
 سنگ، آرایش کوهستان نیست 
 همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ. 
 در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی است 
 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
 پی گوهر باشید.
 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.


 و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم
 و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.
 به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت.


 و به آنان گفتم : 
 هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی 
 صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند.
 هر که با مرغ هوا دوست شود
 خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
 آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند 
 می گشاید گره ی پنجره ها را با آه.


 زیر بیدی بودیم. 
 برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم، گفتم :
 چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید ؟
 می شنیدم که بهم می گفتند :
 سحر می داند، سحر ! 


 سر هر کوه رسولی دیدند 
 ابر انکار به دوش آوردند.
 باد را نازل کردیم 
 تا کلاه از سرشان بردارد.
 خانه هاشان پر داوودی بود، 
 چشمشان را بستیم. 
 دستشان را نرساندیم به سرشاخه ی هوش.
 جیبشان را پر عادت کردیم.
 خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم ...


 ( سهراب سپهری )


53
داد درویشی از سر تمهید
سر قلیان خویش را به مرید
گفت از دوزخ ای نکو کردار
قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِِقد گوهر ز دُرج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش هیزم و زغال نبود
اخگری بهر انتقال نبود
هیچکس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت53258zu2qvp1d9v
Khansariha (8)

حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم،

 و حرف هایی هست برای نگفتن ، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند ،

حرف های شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد .

حرف های بی تاب و طاقت فرسا که هم چون زبانه های بی قرار آتشند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیدند .

کلماتی که پاره های بودن آدمیند. اینان هماره در جست و جوی مخاطب خویشند ، اگر یافتند یافته می شوند و درصمیم وجدان او آرام میگیرند و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند و اگر او را گم کردند روح را از درون به آتش می کشند و دمادم ، حریقهای دهشتناک عذاب بر می افروزند ...

و خدا ... حرف های بسیاری برای نگفتن داشت ....

( 53 دکتر علی شریعتی ، کتاب سرودآفرینش 53 )
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت ...


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت ... 


( افشین یداللهی )


با صدای علیرضا قربانی
سلام

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا


پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا


من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا


حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم
حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا


من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا؟!


آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا


من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا


این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین
شاید كنيز* خانه زهرا کنی مرا...

"علي اكبر لطيفيان"
____________________
* توي شعر اصلي غلام بود..براي اين ك ب من بياد كردمش كنيز.. باشد ك شاعر راضي باشد..42


ياعلي.53