شهادت امام حسن مجتبي عليه السلام
فدای جود کسی که هرآنچه را بخشید
فقط به خاطر خشنودی خدا بخشید
از ابتدا پدرش فکر ما گداها بود
که سفره ی کرمش را به مجتبی بخشید
غریب بود، اگرچه گدا فراوان داشت
کریم بود، بدون سر و صدا بخشید
کریم کار ندارد به اسم و رسم کسی
غریبه را چه بسا بیش از آشنا بخشید
ملامتش نکنید آنکه را مدینه نرفت
مدینه زائر خود را به کربلا بخشید
دو ماه گریه برای حسین باعث شد
که رزق اشک حسن را خدا به مابخشید
گمان کنم که دگر مادری زمین نخورد
خدا فقط به حسن اینچنین بلا بخشید
گمان دیگرم این است که در دم آخر
به غیر قاتل مادر بقیه را بخشید
"علي ذوالقدر"
سفره ی ته مانده ی پاییز را
باد با خود برده بود
آسمان از سیلی سرما کبود
آفتاب صبح هم با گونه هایی سرخ
پشت کوهی در افق کز کرده بود
باد مثل بید می لرزید
ابرها
پشت سرهم
سرفه می کردند
ناودان ها عطسه می کردند
آسمان انگار سرما خورده بود!
"قیصر امین پور"
"شهادت امام رضا عليه السلام"
مگو که بی خردم هیچ کس نمی خردم
کرامت تو به بالای دست می بردم
اگر جدا کنی از خود مرا کم از صِفرم
و گر کنار تو باشم فزون تر از عددم
گدایی درت از خلق بی نیازم کرد
که در سوال کسی جز تو را صدا نزنم
هزار بار شدم غافل از تو دیدم باز
فزونی کرمت سوی این حرم کِشدم
ز کثرت کرمت ای کریم اهل البیت!
خجالتی که کشیدم هماره می کُشدم
زهی کرامت و لطفت که دعوتم کردی
به جای آن که گذاری به سینه دست ردم
مرا میان سگان درت پناه بده
و گر نه گرگِ گنه حمله کرده می دردم
بهای یک ثمن بخس هم ندارم لیک
به لطف خویش امام رئوف می خردم
مرا به گلبن عشقش پناه داد رضا
اگر چه نیست به جز مشت خار در سبدم
نهاده ام به روی خویش نام میثم را
بهانه ای ست قبولم کند، اگر چه بدم
غلام رضا سازگار
"شهادت امام حسن عسگري عليه السلام"
شب تاریک هوای سحرش را می خواست
شهر انگار خسوف قمرش را می خواست
گوشۀ حجره کسی چشم به راه افتاده
حسن دوم زهرا پسرش را می خواست
حضرت عسگری از درد به خود می پیچد
زهر از سینۀ آقا جگرش را می خواست
آسمانیست امامی که زمین افتاده
آسمان جلوه ای از بال و پرش را می خواست
شعلۀ زهر که بد جور زمین گیرش کرد
به خدا که نفس مختصرش را می خواست
لحظه ی آخر خود روضۀ عاشورا خواند
منبر خاک غم چشم ترش را می خواست
ته گودال کسی روی زمین افتاده
خنجر شمر گمانم که سرش را می خواست
دختری دید که بالای سرش نامردی
آمده بود و نگین پدرش را می خواست
"مسعود اصلاني"
به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو
سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی .؟
نشان تو گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجایی..؟
کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم..؟!
به غیر نامت کی نام دگر ببرم..؟!
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی..؟
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی..؟
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی..؟
یک دم از خیال من
نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من اسیر کوی توام به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی..؟
به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی..؟
فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی....؟!
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.
حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.
و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.
و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.
و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.
زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!
سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.
سهراب سپری
سلام ای جنگجویان دلاور
نهنگانی به خاک و خون شناور
سلام، ای صخرههای صفکشیده
به پیش تانکهای کوهپیکر
صف جنگ و جهاد صدر اسلام
صف عمار یاسر، یا که اشتر
به قرآن وصف او، بنیان مرصوص
صف مولا علی، سردار صفدر
در آن عرصه که نه چشم است و نه گوش
نبیند چشم دل، جز روی دلبر
شما را با لقاءالله، پیوست
سر دستست و هر آنی میسر
شهادت برترین معراج عشق است
گهش پروازی از جبریل، برتر
سلام، ای خاندانهای شهیدان
پدر، مادر، برادر، یا که خواهر
به صد داغ ستم ننشسته از پای
که بنشانی به جای خود ستمگر
سلام، ای پیرمردان مجاهد
دل از جان کنده، همپای پیمبر
به جبهه، خود حبیب بن مظاهر
به پشت جبهه، سلمان و اباذر
به جبهه، سنگرت گر خاکریزست
به پشت جبهه، مسجدهاست سنگر
سلام ای ملت دایم به صحنه
خروشان سیل با طوفان صرصر
سلام ای پاسدار کعبة عشق
حریم عشق را چون حلقه بر در
به جان پروانة شمع جماران
به دل گرم طواف حج اکبر
سلام، ای ارتش جانباز اسلام
به سر، با هر صف سرباز، افسر
خط رهبر صراط المستقیمست
نه راه باختر پویی، نه خاور
سلام ای لشکر اسلام پیروز
تو را هر دو جهان باید مسخر
خدایت وعدة فتح و ظفر داد
تو هم مستضعفین خواهی مظفر
تو هم با خون پاکان شهریارا!
بشوی اوراق از این دیوان و دفتر
همزمان
در دو مکان زندگی می کنم
اینجا که منم
و آنجا که تویی.
گونه های ما
چه ساحل های صبوری هستند
از داغی و شوری اشک ها می سوزند
اما هر بار بی صدا
حضور گریه را در آغوش می گیرند.
وحيد عمراني
دوستيها كم رنگ . . .
بي كسيها پيداست . . .
راست گفتي سهراب . . .!
آدم اينجا تنهاست . . .!!!