کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
گفت دانايي که: گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري، گر که باشي هم چو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟

فریدون مشیری
و قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد...
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟
گله هارابگذار!
ناله هارابس کن!
تابجنبیم تمام است تمام!!
مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت....
یاهمین سال جدید!!
بازکم مانده به عید!!
این شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نیست که نیست!!
زندگی گاه به کام است و بس است؛
زندگی گاه به نام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به کام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگی معرکه همت ماست...
زندگی میگذرد...
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز...
زندگی لحظه بیداری ماست زندگی میگذرد...
در این عمری که میداﻧﻲ
فقط چندی تو مهماﻧﻲ!
به جان و دل
تو عاشق باش......رفیقان را.......مراقب باش......
مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ،
دل موری نرنجاﻧﻲ...
که در آخر تو میمانـﻲ و
مشتی خاک که از آﻧﻲ...
دلا یاران سه قسمند گر بدانی.
زبانی اند و نانی اند و جانی.
به نانی نان بده از در برانش.
محبت کن به یاران  زبانی.
ولیکن یار جانی را نگه دار.
به پایش جان بده تا میتوانی.
در سیاره بعدی میخواره ای مسکن داشت. این دیدار بسیار کوتاه بود، ولی شازده کوچولو را در اندوهی بزرگ فرو برد.
او که میخواره را ساکت و خاموش در پست تعداد زیادی بطری خالی و تعداد زیادی بطری پر دید پرسید:
– تو اینجا چه می کنی؟
میخواره گرفته و غمگین جواب داد:
– می نوشم.
شازده کوچولو از او پرسید:
– چرا می نوشی؟
میخواره جواب داد:
– برای فراموش کردن.
شازده کوچولو که دلش به حال او سوخته بود پرسید:
– چه چیز را فراموش کنی؟
میخواره که از خجلت سر به زیر انداخته بود اقرار کرد:
– فراموش کنم که شرمنده ام.
شازده کوچولو که دلش می خواست کمکش کند پرسید:
– شرمنده از چه؟
میخواره که به یکباره مهر سکوت بر لب زده بود گفت:
شرمنده از میخوارگی!
و شازده کوچولو مات و متحیر از آنجا رفت.
و در بین راه با خود می گفت:
راستی راستی که این آدم بزرگ ها خیلی خیلی عجیبند!
فصل 12 کتاب شازده کوچولو
اثر آنتوان دوسنت اگزوپری
گیر کرده ست دلم پیش نگاهت؛ شده است
رفتنت ساده ترین علت دلگیری ها
.
آنقدر بر سر راه تو کمین ها کردم
شده ام صاحب یک سبک به جاگیری ها
.
تو بیایی همه ی شهر به هم می ریزد
موجی از موی تو چون لشکر تکفیری ها
.
با صدای تو و چشمان سیاهت دیگر
خسته ام از همه ی صوتی و تصویری ها
.
.
علی سلطانی وش
زمین ز بتکده ها پُر شده است ابراهیم
دوباره دور تفاخر شده است ابراهیم
گرفته هرز تجمل حصار حوصله را
که نان سادگی آجر شده است ابراهیم

دمیده بر ریه ی شهر دود تلخ ریا
و روزگار تظاهر شده است ابراهیم
مذاق اهل محبت در این زمانه ی بد
اسیر طعم تکاثر شده است ابراهیم

چه زود گم شده در کوچه های عادت، عشق!
زمین دچار تنفر شده است ابراهیم
ببین تو عزّت لات و منات و عزّی را
تبر ز دست تو دلخور شده است ابراهیم

تبر به دوش چرا از سفر نمی آیی
زمین ز بتکده ها پُر شده است ابراهیم!
(پروانه نجاتی)
شعر با صدای شاعر (اینجا)
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

قیصر امین پور
ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای
وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه‌ای

ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ما چگونه‌ای

آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است
و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه‌ای

ای جان تو در گزینش جان‌ها چه می‌کنی
وی گوهری فزوده ز دریا چگونه‌ای

ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه‌ای

زان گلشن لطیف به گلخن فتاده‌ای
با اهل گولخن به مواسا چگونه‌ای

ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری
وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونه‌ای

عالم به توست قایم تو در چه عالمی
تن‌ها به توست زنده تو تنها چگونه‌ای

ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی
وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه‌ای

زیر و زبر شدیمت بی‌زیر و بی‌زبر
ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه‌ای

گر غایبی ز دل تو در این دل چه می‌کنی
ور در دلی ز دوده سودا چگونه‌ای

ای شاه شمس مفخر تبریز بی‌نظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه‌ای
پلک بستی که تماشا به تمنا برسد
پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد
چشم کنعان نگران است خدایا مگذار
بوی پیراهن یوسف به زلیخا برسد
ترسم این نیست که او با لب خندان برود
ترسم این است که او روز مبادا برسد
عقل می‌گفت که سهم من و تو دلتنگی است
عشق فرمود‌: نباید به مساوا برسد‌!
گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر…
درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد..
"احسان افشاری"
گذر ز دانه و دام جهان و خویش مباز 
که مرغ با پر آزاد می‌کند پرواز

به کوهپایه «زان» بامداد با یاران 
که دور باد دل پاکشان ز سوز ‌و ‌گداز

چه گویمت که چه می‌گفت باد مشک‌فشان 
که می‌گشود به گفتار خود هزاران راز

ز من نیوش و میاسا در این دو روز جهان 
که پیش روی تو راهیست سخت دور و دراز

درختان کهنسال ورس بر سر کوه 
که دیده‌اند به دامان کوه، بس تک و تاز

بگوش هوش شنیدم که دوش می گفتند 
که همچون ناله نی بودشان نوا و نواز

بسی دمیده در این جویبار سبزه نغز 
بسی شکفته در این بوستان، شکوفه ناز

بسی چمیده در این کوهسار کبک دری 

بسی رمیده بر آن آهوان مشک انداز

بسی گذشته از این شاهراه، راهروان
که بود باد بیابان نوردشان، دمساز

به خویش آی و تماشای پیشتازان کن
که هیچ ناید از این کاروان راه، آواز

نشان مهر که دیده است در سرای سپنج؟ 
جهان به کس ننماید دو روز چهره باز

همی برد پی امروز آنچه در دیروز 

همی کند به سر انجام آنچه در آغاز

به ساز و سوز بهار و خزان شکیبا باش 
به تنگنای جهان باش «ورس» را انباز

به هرزه راه مپیما و خویش خسته مساز 
که پیش پای تو باشد بسی نشیب و فراز

علامه طباطبایی
نذر کرده ام
يک روزي که خوشحال تر بودم
بيايم و بنويسم که
زندگي را بايد با لذت خورد
که ضربه هاي روي سر را بايد آرام بوسيد
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

يک روزي که خوشحال تر بودم
مي آيم و مي نويسم که
اين نيز بگذرد
مثل هميشه که همه چيز گذشته است و
آب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است

يک روزي که خوشحال تر بودم
يک نقاشي از پاييز ميگذارم که
يادم بيايد زمستان تنها فصل زندگي نيست
زندگي پاييز هم مي شود ، رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر

يک روزي که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا مي کنم
تا روزهايي مثل حالا
که خستگي و ناتواني لاي دست و پايم پيچيده است
بخوانمشان
و يادم بيايد که
هيچ بهار و پاييزي بي زمستان مزه نمي دهد
و هيچ آسياب آرامي بي طوفان
"مهدي اخوان ثالث"
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از هر غصه وغم میکشم
بهر دلها مهربانی بی قراری یک دلی
هر دلی را در کنار شاخه ای گل میکشم
اندر این دنیا کسی بر کس ندارد برتری
من غنی را با فقیر، یکجا یکسان میکشم
زشت وزیبا خالق وپروردگار ما یکیست
زشت وزیبا ، پیش هم ، اما انسان میکشم
عشق هایی که در آن بوی خیانت میدهند
تا ابد محکوم دل تنگی به زندان میکشم
هرکجا قلبی شکست ، مابی تفاوت بوده ایم
اری اری بهردلهای شکسته ، نیز درمان میکشم
من در این دنیا تمام مردمش را بی درنگ
با تنی سالم ، لب خندان ،خرامان میکشم...!
من که در تنگ برای تو تماشا دارمج
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟
دل پر از شوق رهایی‌ست، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم
چیستم؟! خاطره‌ی زخم فراموش شده
لب اگر باز کنم با تو سخن‌ها دارم
با دلت حسرت هم صحبتی‌ام هست، ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟
چیزی از عمر نمانده‌ست، ولی می خواهم
خانه‌ای را که فروریخته برپا دارم
"فاضل نظری"
یاد  داری   که   وقت   آمدنت         همه  خندان  بدند و تو گریان
 

آن چنان زی که وقت رفتن تو         همه گریان شوند و تو خندان


***



عیب است عظیم برکشیدن خود را        وز  جمله  خلـق  برگــزیدن خود را
 
  
از  مــردمک  دیــده  ببایــد  آموخت        دیدن همه کس را و ندیدن خود را