کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
من خسته‌ام، تو خسته‌ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده‌ام از این کلاغ‌ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می‌شود
این‌گونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من

ای هم‌قفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این‌جا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می‌شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده‌ام به شایعه‌ها اعتنا نکن
در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من
خواب دیدم خواب اینکه مرده ام *******خواب دیدم خسته و افسرده ام

روی من خروارها از خاک بود ********* وای قبر من چه وحشتناک بود

تا میان گور رفتم دل گرفت ********** قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

بالش زیر سرم از سنگ بود ********* غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود

ناله می کردم ولیکن بی جواب******* تشنه بودم تشنه ی یک جرعه آب

خسته بودم هیچ کس یارم نشد******زان میان یک تن خریدارم نشد

هر که آمدپیش حرفی راند و رفت ***** سوره ی حمدی برایم خواند ورفت

نه شفیقی نه رفیقی نه کسی ******* ترس بود و وحشت و دلواپسی

آمدند ازراه نزدم دو ملک *********** تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا بگو نام توچیست ****** آن یکی فریاد زد رب تو کیست

ای گنه کار سیه دل بسته پر ********* نام اربابان خود یک یک ببر

در میان عمر خود کن جستجو ********کارهای نیک و زشتت رابگو

گفتنم عمر خودت کردی تباه*********نامه ی اعمال تو گشته سیاه

ما که ماموران حق داوریم **********اینک تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذر خواهی دیربود ********دست و پایم بسته در زنجیر بود

ناامید از هر کجا و دلفکار **********میکشیدندم به خفت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد*********از جنان درهای رحمت بازشد

مردی آمد از تبار آسمان***********نور پیشانیش فوق کهکشان

چشمهایش زندگانی می سرود*****درد را از قلب آدم می زدود

گیسوانش شط پر جوش وخروش****در رکابش قدسیان حلقه به گوش

صورتش خورشید بود و غرق نور*****جام چشمانش پر از شرب طهور

لب که نه سر چشمه ی آب حیات***بین دستش کائنات وممکنات

خاک پایش حسرت عرش برین*****طره یی از گیسویش حبل المتین

برسرش دستار سبزی بسته بود***به دلم مهرش عجب بنشسته بود

در قدوم آن نگار مهجبین ********از جلال حضرت عشق آفرین

دو ملک سر را به زیر انداختند****بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه****آمده اینجا حسین فاطمه

صاحبروزقیامت آمده **********گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد***مهربانانه به رویم خنده کرد

گفت آزادش کنید این بنده را ****خانه آبادش کنید این بنده را

اینکه اینجا این چنین تنها شده***کام او با تربت منوا شده

مادرش او را به عشقم زاده است*گریه کرده بعد شیرش داده است

اینکه می بینید در شور است و شین**ذکر لا لا ئیش بوده یاحسین

دیگران غرق خوشی و هلهله *******دیدم او را غرق شور و هروله

با ادب در مجلس ما می نشست ****او به عشق من سر خود را شکست

سینه چاک آل زهرا بوده است*******چای ریز مجلس ما بوده است

خویش را در سوزعشقم آب کرد******عکس من را بردل خود قاب کرد

اسم من راز و نیازش بوده است******خاک من مهر نمازش بوده است

پرچم من را به دوشش می کشید****پا برهنه در عزایم می دوید

اقتدابر خواهرم زینب نمود ******** گاه می شد صورتش بهرم کبود

بارها لعن امیه کردهاست *******خویش را نذررقیه کرده است

تا که دنیا بوده از من دم زده******او غذای روضه ام را هم زده

اینکه در پیش شما گردیده بد***** جسم و جانش بوی روضه میدهد

حرمت من را به دنیا پاس داشت***ارتباطی تنگ با عباس داشت

نذرعباسم به تن کرده کفن****** روز تاسوعا شده سقای من

گریه کرده چون برای اکبرم*******با خود او را نزد زهرا می برم

هر چه باشد او برایم بنده است **اوبسوزد صاحبش شرمنده است

در مرامم نیست او تنها شود****باعث خوشحالی عداشود

در قیامت عطر و بویش می دهم***پیش مردم آبرویش می دهم

بازبالاتر به روز سر نوشت*******میشود همسایه ی من در بهشت

آری آری هر که پا بست من است****نامه ی اعمال او دست من است


به امید شفاعت
التماس دعا
تو می توانی؟


من سال های سال مُردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم،


تو می توانی


یک ذره
یک مثقال


مثل من بمیری؟


زنده یاد قیصر امین پور.
دل گرفته یاد ایوان بقیع
دیده ای داریم گریان بقیع
حیف بر خاکش بتابد آفتاب
سایه­ی عرش است بر جان بقیع
غربتش چون شمع آبم می­کند
صحن ویرانش خرابم می­کند
نسل در نسل عشق دارم، عاشقم
چون گرفتارت کما فی السّابقم
شیعه­ی فقه و اصول مذهبم
زنده از انوار قال الصّادقم
کرسی درست جهاد اکبر است
ابن حیّان و مفضّل پرور است
فاطمیّه سفره­ی جانانه ات
بود هر شب روضه­ی ماهانه ات
درس اول روضه خوانی بود و بس
تا حسینیّه است مکتب خانه ات
روزی یک عمر ما دست شماست
خرج راه کربلا دست شماست
باز بر بیت ولا آتش زدند
نیمه شب وقت دعا، آتش زدند
باز هم دست ولایت بسته و
پشت در صدیقه را آتش زدند
نه ردایی نه عمّامه بر سرت
بود خالی جای زهرا مادرت
سالخورده طاقتش کم می شود
بی زدن هم قامتش خم می شود
بر زمین می افتد و در کوچه ها
تا که ضرب دست محکم می شود
خود به خود ای وای مادر می کند
یاد خون زیر معجر می کند
خوب شد خواهر گرفتارت نشد
نیزه ای در فکر آزارت نشد
اهل بیتت را کسی سیلی نزد
زیور آلات کسی غارت نشد
خواهری می­کرد با حسرت نگاه
دست و پا می­زد حسین در قتلگاه

شهادت جانسوز رئیس مذهب تشیع، حضرت جعفر صادق(ع) رو به تمام شیعیان حضرت تسلیت عرض میکنم
التماس دعا
شاعری که اندره مالرو بود


آزاد، جسور، شاد
آن سان که کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش
گل باران بوسه و سلام و دلداری می‌شود!
در اولین دیدار
با کلام تو این خواب ها را تعبیر شده خواهم یافت!
با گرما و خیال
یا سرما و عشق
پیش کش آن که عطرش ملکه ی همه عطرهاست
یک لبخند
دو تار مو
وسه سلام
این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه می‌شود
در نور باران گور ساده ام
.
.
زنده یاد حسین پناهی
از گورخره پرسیدم
« توسفیدی و راه راه سیاه داری،
یا اینکه سیاهی و راه راه سفید داری؟ »
گوره خره به جای جواب دادن پرسید:
« تو خوبی فقط عادت های بد داری،
یا بدی و چند تا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقت ها شیطونی،
یا شیطونی بعضی وقت ها ساکت می شی؟
ذاتاً خوشحالی بعضی روزها ناراحتی،
یا ذاتاً افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تميزن فقط پیرهنت کثیفه،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟"

و گورخر پرسید و پرسید و پرسید،
و پرسید و پرسید، و بعد رفت.
دیگه هیچ وقت از گورخرها دربارهء راه راهاشون
چیزی نمی پرسم.


شل سیلور استاین
پادشاه فصل ها، پاییز ...


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی
روز و شب تنهاست ...
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد


گو بروید یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست ...

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی
که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز ...


جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز ...


( م. امید )

با صدای استاد مهدی اخوان ثالث
زوقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
... و موجهای زیر و اوج
نغمه های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین کوچ می کردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را
همراه می بردند
من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز
تو وحشتناک و غمگین است
هر پنجه کانجا می خرامانی
بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست
این ست
در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟
روح کدامین شوربخت دردمند آیا
در آن حصار تنگ
زندانیست ؟
با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه آیین ست ؟
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی ، این
روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولناک قرنها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
و آنگاه می خواند
شو تا بشو گیر ، ای
خدا ، بر کوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله
زارون
بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارشاد

شعر از مهدی اخوان ثالث
پرواز را به خاطر بسپار،پرنده مردنی است


دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم


چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند


کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد


کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد


پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است


از کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل«فروغ فرخزاد»
دل تنگ ام

من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام

روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...


خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام


فاضل نظری
شعر شیخ رجبعلی خیاط در وصف امام علی(ع)



الف اولی ما خلق الله علی است

از ازل تا به ابد مقصد و مقصود علی است

ب بسم الله قرآن به بیانات علی است

باب علم نبی و مظهر علام علی است

ت تولای علی قلعه امن الله است

تاج تقوی به قیامت ز خدا بهر علی است

ث ثناخوان و ثناگوی خداوند علی است

ثمن هشت بهشت ار طلبی حُب علی است

ح حبیب‌الله و محبوب خداوند علی است

حاکم جمله مخلوق ز اخلاق علی است

خ خالی ز نواقص بر خلاق علی است

خیمه چرخ و فلک گردش او بهر علی است

و داروی دوای همه امراض علی است

دین اسلام که کامل شده از نصب علی است

ذ ذکر است که قرآن همگی ذکر علی است

زبده عالم هستی علی و آل علی است

ر روح و نبی و باعث و ایجاد علی است

راه حق گر طلبی شاه روش راه علی است

ز زبان همه اشیاء ز بیانات علی است

زر عالم همگی ذره‌‌ای از جود علی است

س سید بوصیهای نبی جمله علی است

سید هشت بهشت علی و آل علی است

ش شیر است که شیر اسدالله علی است

شای از او به شهان است شهنشاه علی است

ص صبر است که ترویج شریعت همه از صبر علی است

صادق واهب مُصلح علی و آل علی است

ض ضوء‌است و ضیاء همه از نور علی است

ضابط عالم هستی علی و آل علی است

ط طاهر بود آیه تطهیر علی است

طهر و طاهر بود آن‌کس که پسر عم علی است

ظ ظاهر بود و مظهر الله علی است

ظلّ ممدود الهی علی و آل علی است

ع عارف بود از مبداء و میعاد علی است

عالم کون و مکان واسطه فیض علی است

غ باشد غنی و مغنی اشیاء علی است

غنی آخر آن است که محبوب علی است

ف فتح است که عالم همه از فتح علی است

فوق ایدیهم قرآن و یدالله علی است

ق قرآن بود و جملگی‌اش مدح علی است

قسمت دوزخ و فردوس به تقسیم علی است

ک باشد کرم و باعث اکرام علی است

کُل اشیاء که موجود شد از بهر علی است

ل لطف است ز خلاق به مخلوق که از بهر علی است

لغت خالق و مخلوق بر آن‌کس ز اعداء علی است

م میزان صراط است که در شأن علی است

مدح شیاء به شینی است که محبوب علی است

ن ناصر به نبی‌های خدا جمله علی است

ناجی و مُنجی عالم علی و آل علی است

و والی به ولایت ولی‌الله علی است

واجب الطاعه عالم علی و آل علی است

ه هواخواه خدا و نبی و دین علی است

هادی ار می‌طلبی یازده از نسل علی است

لا لا رطب و لا یابس از بهر علی است

لا الله گوی الا الله مخلوق همه از بهر علی است

ی یفعل مایشاء و یحکم از حب علی است

یا که گویم خلقت مخلوق از بهر علی است

من چه گویم گر چه اشیاء جمله مداح علی است

کی خلایق می‌توان باشد که این مدح علی است

آن‌که مداحش خداوند پسر عم علی است

دیگران را کی سزد گویند مداح علی است

آنچه را گویند مداحان عالم کین همه مدح علی است

مدح پیغمبر بود بالاتر از مدح علی است




فارس
من فکر میکنم
گلوله ای که سمت تو شلیک شد
لیوان آبی بود
بر جنگلی که آتش گرفته است.
و سوختن
در آتشی که تو بر پا میکنی
لذتی ست
چون روشن کردن سیگار با خورشید
--------------------------------------------

شعر از گروس عبدالملکیان از مجموعه شعر "سطر ها در تاریکی جا عوض میکنند"
شخصا با مولوی فردوسی و حافظ نمیتونم ارتباط برقرار کنم و بیشتر شعرای معاصر رو بیشتر می خونم
فروغ فرخزاد "دریائی"
یک روز بلند آفتابی

در آبی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آندم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گوئی که ترا به خواب دیدم

مائده های زمینی - دفتر اول (گزینه)

اسم این کتاب رو که یادتون هست، نوشته ی "آندره ژید"، با ترجمه ی جلال آل احمد و پرویز داریوش
این کتاب توی هشت دفتر تنظیم شده، گزینه ای از اون ها رو تو هشت قسمت اینجا میارم. امیدوارم خوشتون بیاد.
"ناتانائیل" در زبان عبری اسم مرد هست به معنی خداداد، عطاالله.

ناتانائیل، آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی. هر مخلوقی نشانی از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا نمی سازد.
همان دم که مخلوقی نظر ما را به خویشتن منحصر کند، ما را از خدا بر می گرداند.

در آن حال که دیگران به تصنیف و تألیف مشغول بودند، من سه سال به سفر* گذراندم تا بر خلاف ایشان، آن چه را به خاطر سپرده بودم به فراموشی بسپارم.
* کشورهای شمال آفریقا از جمله الجزایر

به هر کجا بروی جز خدا چیزی را ملاقات نمی توانی کرد. منالک می گفت: خدا همان است که پیش روی ماست.

ناتانائیل، هم چنان که می گذری به همه چیز نظر می افکنی و هیچ جا درنگ نخواهی کرد. به خویشتن بقبولان که تنها خداست که موقت نیست.
ناتانائیل، ای کاش عظمت در نگاه تو باشد، نه در چیزی که به آن می نگری.

ناتانائیل، من شوق را به تو خواهم آموخت؛ وجودی هیجان انگیز، نه آرام و سر به زیر.
من در آرزوی هیچ آسایش دیگری جز آسایش خواب مرگ نیستم.

ای مزارع گسترده که در سپیدی سحر غوطه ورید، من شما را بسی دیده ام؛
ای دریاچه های آبی، من در موج هایتان غوطه ها خورده ام.
هر نوازش نسیم خندان مرا به تبسم واداشته؛ و من از بازگو کردن آن برای تو خسته نمی شوم.
ای ناتانائیل شوق را به تو خواهم آموخت.

آه! که چه بسا هوای سرد شب را فرو برده ام.
روزنه ها را و چه بسا اشعه رنگ پریده ی ماه را که از خلال مه، هم چون آبی که از سرچشمه ها جاری بوده است، نوشیده ام.

ای تب های ایام گذشته، بدن مرا فرسودگی کشنده ای بوده اید.
اما وقتی هیچ چیز آدمی را از خدا منصرف نمی سازد، چه قدر روح او تهی می شود!

ای انتظار تا کی ادامه خواهی داشت؟ و اگر به پایان برسی با چه می توان زیست؟ ای انتظار!
فریاد می کشیدم؛ آخر انتظار چه؟
آخر جز آن چه زاده ی خود ماست چه می تواند در رسد؟ و چگونه ممکن است چیزی را که از ما باشد تا کنون نشناخته باشیم؟

آرزو می کردم در رطوبت زمین هم چون نباتی به خوابی بی پایان فرو روم.
گاهی احساس سرشار بودن از زندگی و حیاتی که در حین امکان است ولی هنوز به دست نیامده،
خودی می نمود و بر می گشت و بعد بیش از پیش به ستوهم می آورد.

دشت و هامون را از پس تابستان دیده ام که چگونه در انتظار به سر می برد، در انتظار اندکی باران.

ناتانائیل، کاش در تو هیچ انتظاری، حتی میل هم نباشد و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد.
آن چه را که به سویت می آید منتظر باش؛ اما جز آن چه را که به سویت می آید خواستار مباش. جز آن چه داری آرزو مکن...
بفهم که در هر لحظه ای از روز، می توانی مالک خدا با همه ی ملکوتش باشی.
آرزوی تو از عشق باشد و مالک شدنت عاشقانه... زیرا آرزویی که موثر نباشد به چه کار می آید؟

اما ناتانائیل، تنها خداست که نمی توان به انتظارش ماند.
در انتظار خدا به سر بردن یعنی درنیافتن این که خدا در توست.
خدا را با خوشبختی مسنج و همه خوشبختیت را در لحظه ی گذرا بنه.

ای ناتانائیل، تمام دردسر تو از تنوع ثروت توست. تو حتی نمی دانی که میان آن همه کدام را برتر می دانی،
و نمی فهمی که ثروت منحصر به فرد حیات است. کوتاه ترین لحظه ی حیات بسی قوی تر از مرگ و نیستی است.
مرگ چیزی جز اجازه ای برای حیاتی دیگر نیست - تا همه چیز مدام از سر گرفته شود.

ناتانائیل، آخر کِی همه ی کتاب ها را خواهیم سوزاند!
برای من خواندن این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست: می خواهم پای برهنه ام، این نرمی را حس کند.

53
مائده های زمینی - دفتر دوم (گزینه)

اگر آن چه تو می خوری سرمستت نکند، بدان، از این روست که گرسنگی ات کافی نیست.

بیماری های شگفت آوری هست؛ که همان خواستن چیزی است که نداریم.

بسیاری چیزها را به مردمان ترجیح داده ام و آن چه را که من بر روی زمین بیشتر دوست داشته ام ایشان نبوده اند...
زیرا در این باره اشتباه مکن، ای ناتانائیل، نیرومندترین چیزی که من در خویش دارم، محققن نیکی و خیر نیست -
و گمان ندارم از آن بهتر نیز چیزی داشته باشم!
ناتانائیل خدایت را به آنان ترجیح ده...

ناتانائیل، به مصداق آن که نزد آن چه به تو شبیه است درنگ مکن، هرگز درنگ مکن، ناتانائیل.
همان گاه که پیرامون تو با تو شباهت یافت یا همان گاه که تو خود را شبیه پیرامون خود ساختی،
دیگر برایت سودمند نیست... و باید که آن را ترک گویی.

53