کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
[تصویر:  r0us_group-285.jpg]
53
من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم


(سعدی)
53
گفته بودم بی تو میمیرم ولی اینبار نه
گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه
هر چه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این تکرار طوطی وار نه
تا که پابندت شوم از خویش میرانی مرا
دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه
قصد رفتن کرده ای تا باز هم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ولی اصرار نه
گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه
میروی اما خودت هم خوب میدانی عزیز
می کنی گاهی فراموشم ولی انکار نه
سخت میگیری به من با این همه از دست تو
میشوم دلگیر شاید نازنین بی زار نه
گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه
"افسار/ محسن چاوشی ، سینا سرلک"
پ ن : رو کاور آهنگ زده که شعر از استاد شهریاره ولی گویا اشتباهه و این شعر از خانم پریناز جهانگیر هستش" 53258zu2qvp1d9v
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست



هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگرست



شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست



ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست



جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست



کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست



جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست



شب‌های بی توام شب گورست در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست



گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست



سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست



زنهار از این امید درازت که در دلست

هیهات از این خیال محالت که در سرست




سعدی شیرازی
مستانه مستم می کنی، دل را ز دستم می کنی
گه باده نوشم ای صنم،گه می پرستم می کنی
 
در سوزو تابم می کنی، هردم خرابم می کنی
گه می نوازی ماه من،گاهی زهستم می کنی
 
حیران شدم در کار تو،درمانده از رفتار تو
هم می گشایی پای را،هم قفل و بستم می کنی
 
با من نگویی چیستی، اهل کجا یا کیستی؟
گاهی بلندم می کنی، گاهی تو پستم می کنی
 
آتش زدی کاشانه را،بردی دل دیوانه را
هم شاد شادم ای صنم،هم غم پرستم می کنی
 
بگرفته ای جان مرا،کردی به زندانت مرا
می بخشیم عالم به من، گه ورشکستم می کنی
 
دل را به زاری می بری،اندرخماری می بری
خوبم که آزردی مرا،آنگه تو مستم می کنی!

نسرین نبئی
53
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد   ---   و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده رای تو   ---   گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد
گر هست بی گناه دل زار مستمند   ---   در محنت و بلای تو این نیز بگذرد
وصل تو کی بود نظر دلگشای تو   ---   گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز و شب   ---   جای دگر هوای تو این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو   ---   اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد
گر سیر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم   ---   گرد در سرای تو این نیز بگذرد
(سنایی غزنوی)
53
اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار
«هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر
تکرار و ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار    ...»
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...
ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
«من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!»
"رویا باقری"
در پیله تا به کی بر خویشتن تنی
پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ 
خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟


نیما یوشیج
چقدر بد شده ای
 
 
(1)
تنها نه رو به روي شما گريه مي‌كند
هر شب درون آينه‌ها گريه مي‌كند
مردي كه سينه‌اش پرِ دردِ دلِ شماست
تا آه مي‌‌كشيد شما گريه مي‌كند
تصوير كيست اين‌كه در آيينه‌ي من است؟
اين مثل من كه بغضِ مرا گريه مي‌كند
اين مردِ متنِ آينه‌ام، مرد مبهميست
يا خيره مانده در من و يا گريه مي‌كند
اين مرد متن آينه‌ام، ساليان سال
با هيچكس نگفت چرا گريه مي‌كند......
 
(2)
چقدر مثل خودت نيستي و بد شده‌اي
كسي كه باورم اصلا نمي‌شود شده‌اي
قرار بود كه مقصد شوي نه جاده، چه شد
كه بين آمد و شدها فقط لگد شده‌اي؟
درون آينه مردي غريبه مي‌خندد
به تو كه از خودت اين طور ساده رد شده‌اي
كدام آينه؟اين قاب عكس ترحيم است
نگاه كن به خودت، كاملا جسد شده‌اي
شبيه ابرِ سياهِ غروبِ دلتنگي
كه درد مي‌كشد و گريه مي‌كند شده‌اي


مهرداد نصرتی
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد
خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست

سعدی شیرازی
امشب من و این شمع که پروانه نداریم
اندر دل خود جز غم جانانه نداریم

آشفته نشستیم در این گوشه ی عزلت
بی باده و می- ساغر و پیمانه نداریم

اندیشه ی ما هست ولی خرمی دوست
جز شادی او در دل دیوانه نداریم

امید دل سوخته ی ما همه این است
ما را که به جز در دل او خانه نداریم


53 53 53
تا کی ب تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد ب سرآید، شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

"جمعی ب تو مشغول و تو غایب ز میانه" 

رفتم ب در صومعه ی عابد و زاهد 
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد 
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

"یعنی ک تو را می طلبم خانه ب خانه"

هر در ک زنم صاحب آن خانه تویی تو
هرجا ک روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر ک جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

"مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه"

بلبل ب چمن زان گل رخسار نشان دید 
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف، صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

"دیوانه منم، من ک روم خانه ب خانه"

بیچاره بهایی ک دلش زار غم توست
هرچند ک عاصی است و ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم ب دم توست
تقصیر خیالی ب امید کرم توست

"یعنی ک گنه را به ازین نیست بهانه"

شيخ بهایی
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

«ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم»

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!
.
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

"کاظم بهمنی"
سخت است که معتاد نگاهی شده باشی
دیوانه ی چشمــان سیاهی شده باشــی
اینکــه پســر رعیت ده باشی و آنوقت-
دلداده ی تک دختر شاهـی شده باشـی
در پیچ و خم عشق به سختی به در آیی -
از چاله،، ولی راهی چاهی شده باشی
از دور تو را محکم و چون کوه ببینند
در خویش شبیه پر کاهی شده باشی
مانند دلیری که به دستش سپری نیست
بازیچه ی دستان سپاهی شده باشی
سخت است که ماه تو سراغ تو نیایـد
آنگاه که در حوضچه ماهی شده باشی


53 53 53 53
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

         چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

         آه از آن مست ، که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار

         طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
با توهستم سهراب...
تو که گفتی: "گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟ "
راست می گویی تو!!!
چه تفاوت دارد قفس تنگ دلم...
خالی از کس باشد؟؟؟
یا به قول تو پراز ناکس و کرکس باشد؟؟؟
من نه تنها چشمم...
واژه را هم شستم!!!
فکر را ...
خاطره را ...
خواب یک پنجره را ...
زیر باران بردم ...
چترها رابستم...
من به این مردم شهر پیوستم...
من نوشتم همه حرف دلم...
آرزو کردم و گفتم که...
هوا...
عشق...
زمین...
مال من است...
ولی افسوس نشد...
زیر باران من نه عاشق دیدم نه حتی یک دوست!!!
" زیر باران من فقط خیس شدم "??

53 53 53