کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مرد ها در چار چوب عشق٬

به وسعت غیر قابل انکاری نامردند!

برای اثبات کمال نامردی آنان٬

تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬

احساس می کنند مردند.

تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬

پست تر از یک ولگرد٬

عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره.

پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی میکنند

اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد٬

به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!

و آنگاه کمال مردانگی را

در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...

[تصویر:  8.gif][تصویر:  8.gif][تصویر:  8.gif]
"دکتر علی شریعتی"

بگذار شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید...
هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد ,
اما کوری را هرگز بخاطر آرامشش تجربه مکن...
دکتر علی شریعتی
نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم / در این سراب فنا چشمه ی حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من / به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی / که نقش بند سراپرده ی رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی / مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند / که آتش و تپش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند / که گم کنی که سرچشمه ی صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت / نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست / وگر خداصفتی دان که کدخدات منم


آدم باید تک تک بیت هاش رو سر خودش داد بزنه، بعد خودش جواب بده "چرا! گفتی! گفتی!..."
پروانه
این همه نفی
درد جان فرسای دگردیسی جهان است


بر جان هنر،


تا از کرم کور بی دست و پا
پروانه ای بسازد
هزار رنگ!



زنده یاد حسین پناهی
نمی دانم چه می خواهم خدایا *****به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستهٔ من*****چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم *****به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها******به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من***** به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت******به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم ، که تا شعرم شنیدند ***** به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ****** مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ، ای دل دیوانهٔ من ******که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد****** خدا را ، بس کن این دیوانگی ها

چرا از مرگ می ترسید
چرزا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افاسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
شعر ابله

سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه
چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به طوفان خطر میرانی
مست از هندسه ی روشن خویشی مستی
پشت در آینه در آینه سرگردانی
بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور
هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی
لب به اسرار فروبند و میندیش به راز
ور نه از قافله مور و ملخ درمانی
.
.
زنده یاد حسین پناهی
بچه ها این شعر خیلی قشنگه...خواهشا بخونیدش...
سودازده
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم
و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم
آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت
ره به سر منزل وصلش ننموده است منم
آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش
آفرین گفته و دشنام شنوده است منم
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک
آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم ...
رهی معیری
ما که این همه برای عشق
آه و ناله دروغ می کنیم
راستی چرا
در رثای بی شمار عاشقان
که بی دریغ
خون خویش را نثار عشق می کنند
از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم؟
(قیصر امین پور)




در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است 53 صراحی می ناب و سفینه ی غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است 53 پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس 53 ملامت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل درین رهگذار پر آشوب53 جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است
بگیر طره ی مه چهره ای و قصه مخوان 53که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت 53ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هُشیارش53 چنین،که حافظ ما مست باده ی ازل است

فال نیلو ی عزیز.....با عدد 4553

سلام .رفتم حافظيه براي خودم فال گرفتم من كه تفسيرش نفهميدم.
همش از مي و شمع چگل(استعاره از زيبارويان شهر چگل) کفته1276746pa51mbeg8j
مرا ععديست با جانان که تا جان در بدن دارم53هوا داري كويش را چو جان خويشتن دارم
صفاي خلوت خاطر از ان شمع چگل دارم 53فروغ چشم و نور دل از ان ماه ختن دارم
به كام و ارزو ي دل چو دارم خلوتي حاصل53جه باك از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
شرابي خوشگوارم هست و ياري چون نكارم هست53 ندارد هيچكس باري چنين عيشي كه من دارم
مرا در خانه سروي هست كه اندر سايه ي قدش53فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم
سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني53چو اسم اغظمم باشد چه باك از اهرمن دارم
خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه53كه من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم
الا اي پير فرزانه مكن عيبم ز ميخانه53كه من در ترك پيمانه دلي پيمان شكن دارم
به رندي شهره شد حافظ پس از چندين ورع اما53جه غم دارم چو در عالم امين الدين حسن دارم.
شاهد فال؛
من كه باشم كه بر ان عالم خاطر عاطر گذرم......لطفها ميكني. اي خاك درت تاج سرم
من كه از تفسير فالم هيچ جي نفهميدم1276746pa51mbeg8j
معني ظاهريش را فهميدم اما تفسيرش...
جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را
نجستم زندگاني را و گم كردم جواني را
كنون با باره پيري آرزومندم كه برگردم
به دنبال جواني كوره راهه زندگاني را
"شهريار"
خدایا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن
کعبه خلوتگه اسرار فراوان علیست
بیت حق جلوه‎گر از روی درخشان علیست
در جهان مرد عمل باش و علی را بشناس
که ترازوی عمل کفه و میزان علیست
ای کج اندیش مکن غصب خلافت زیرا
به خدا بعد نبی سلطنت از آن علیست
روز محشر که گذرنامه جنت طلبی
آن گذرنامه به امضاء و به فرمان علیست
دادگاهی که به فردای قیامت برپاست
حکم حکم علی و محکمه دیوان علیست
کشتن "مرحب" و بگرفتن خیبر در کف
خاطرات خوش دیباچه دوران علیست
دور شو ای پسر "عبدود" از دیده‎ی او
که شجاعان عرب پشه به میدان علیست
این حسینی که رئیس الشهدایش خوانند
با خبر باش که شاگرد دبستان علیست
گرچه این دیده ز دیدار نجف محروم است
در عوض ریزه‎خور سفره احسان علیست
ما سوا و محور مينا علسيت

شهسوار تاج کرمنا عليست

معنى والشمس نور روى اوست

معنى واليل مشکين موى اوست

دين حق با نام او کامل شده

هل اتى در شأن او نازل شده

چون خدا ايجاد غرب و شرق کرد

قبل از ان نور على را خلق کرد

عشق با نام على اغاز شد

با على درهاى رحمت باز شد

اين حديث دل بود تصنيف نيست

شيعه در محشر بلا تکليف نيست

شيعه پايش در مسير اولياست

شيعه مولايش على المرتضاست

هر کسى را اسم اعظم داده اند

بر لبش نام على بنهاده اند

او به بيت الله رکن قائمه است

تاج احمد افتخار فاطمه است

عشق بر حجاج احرام ولاست

کعبه ى کعبه علي المرتضاست

نوح گر در بحر از طوفان برست

مرتضى بگرفت سکان را بدست

هست او هستى به عيسى داده است

او عصا بر دست موسى داده است

اوست هدهد را غزل خوان کرده است

او سليمان را سليمان کرده است

او به ابراهيم احسان کرده است

اوست اتش را گلستان کرده است

آن ملاحت که به يوسف داده اند

جان يوسف از علي بستانده اند

عشق او از دل تجلا مى کند

يا على گفتن گره وا مى کند

تا على سر رشته دار کارهاست

مکتب شيعه پر از عمار هاست

يا على گفتن رموز انبياست

يا على گفتن شعار مصطفاست

يا على گفتن مرام فاطمه است

مزد هر شيعه سلام فاطمه است

پيش او افتاده مرحب از نفس

بت شکستن کار حيدر هست وبس

پس سخن بى پرده گفتن بهتر است

چرخ تحت اقتدار حيدر است

تا على فرمانده دهر است دهر

شيعه با ضد على قهر است قهر

او نه تنها در زمين نام آور است

نام او در اسمانها حيدر است

سعى کن محشور گردي با علي

پس بگو (خوشزاد) يا هو يا علي

آنکه او فرمانرواى محشر است

حيدر است و حيدر است و حيدر است