کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
بند پانزدهم؛


باری بگذر که در فراقت
خون شد دل ریش از اشتیاقت

بگشای دهن که پاسخ تلخ
گویی شکرست در مذاقت

در کشتهٔ خویشتن نگه کن
روزی اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقی
پروانه صفت در احتراقت

ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت؟

ما اخترت صبابتی ولکن
عینی نظرت و ما اطاقت

بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی‌رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را
بیخوابی کشت در تیاقت

نه قدرت با تو بودنم هست
نه طاقت آنکه در فراقت

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت
برگشتن ما ضرورتی بود
وآن شوخ به اختیار برگشت
پرورده بدم به روزگارش
خو کرد و چو روزگار برگشت
غم نیز چه بودی ار برفتی
آن روز که غمگسار برگشت

رحمت کن اگر شکسته‌ای را
صبر از دل بیقرار برگشت
عذرش بنه ار به زیر سنگی
سر کوفته‌ای چو مار برگشت
زین بحر عمیق جان به در برد
آنکس که هم از کنار برگشت
من ساکن خاک پاک عشقم
نتوانم ازین دیار برگشت
بیچارگیست چارهٔ عشق
دانی چه کنم چو یار برگشت؟

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
حسرت :

من به درماندگی صخره و سنگ

من به آوارگی ابر و نسیم

من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

گیسوان تو به یادم می آید

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

شعر چشمان تو را می خوانم

چشم تو چشمه شوق

چشم تو ، ژرف ترین راز وجود

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن عمر ابدی می سپرد

تو تماشا کن

که بهاری دیگر

پاورچین پاورچین

از دل تاریکی میگذرد

و تو در خوابی

و پرستو ها خوابند

و تو می اندیشی

به بهاری دیگر

و به یاری دیگر

نه بهاری

و نه یاری دیگر

حیف

اما من و تو

دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست

از سر این بام

این صحرا

این دریا

پر خواهم زد

خواهم مرد

غم تو این غم شیرین را

با خود خواهم برد ...


حمید مصدق 53
ای کاش دلم شبیه گنبد میشد
عالم همگی شبیه مشهد میشد


ای کاش دلم شبیه یک فرش فقط
از داخل صحنهای او رد میشد
بند هفدهم؛ من خیلی نتونستم با این بند ارتباط خوبی برقرار کنم و از حیث معنا و استحکام زبان، ضعیف به نگاهم اومد.

هر دل که به عاشقی زبون نیست
دست خوش روزگار دون نیست
جز دیدهٔ شوخ عاشقان را
بر چهره دوان سرشک خون نیست
کوته نظری به خلوتم گفت
سودا مکن آخرت جنون نیست
گفتم ز تو کی برآید این دود
کت آتش غم در اندرون نیست؟
عاقل داند که نالهٔ زار
از سوزش سینه‌ای برون نیست
تسلیم قضا شود کزین قید
کس را به خلاص رهنمون نیست
صبر ار نکنم چه چاره سازم؟
آرام دل از یکی فزون نیست
گر بکشد و گر معاف دارد
در قبضهٔ او چو من زبون نیست
دانی به چه ماند آب چشمم؟
سیماب، که یکدمش سکون نیست
در دهر وفا نبود هرگز
یا بود و به بخت ما کنون نیست
جان برخی روی یار کردم
گفتم مگرش وفاست چون نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند هجدهم،


در پای تو هرکه سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد
آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی
تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غم تو روشنایی
آن را که چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم که مرد معنی
در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود
خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تو در خطر نینداخت

گفتا نه! که تیر چشم مستم
صید از تو ضعیفتر نینداخت

با آنکه همه نظر در اویم
روزی سوی ما نظر نینداخت

نومید نیم که چشم لطفی
بر من فکند، و گر نینداخت

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند نوزدهم، چه زیبا و رسا!


ای بر تو قبای حسن چالاک
صد پیرهن از محبتت چاک

پیشت به تواضعست گویی
افتادن آفتاب بر خاک

ما خاک شویم و هم نگردد
خاک درت از جبین ما پاک

مهر از تو توان برید؟ هیهات
کس بر تو توان گزید؟ حاشاک

اول دل برده باز پس ده
تا دست بدارمت ز فتراک

بعد از تو به هیچ‌کس ندارم
امید و ز کس نیایدم باک

درد از جهت تو عین داروست
زهر از قبل تو محض تریاک

سودای تو آتشی جهانسوز
هجران تو ورطه‌ای خطرناک

روی تو چه جای سحر بابل؟
موی تو چه جای مار ضحاک؟

سعدی بس ازین سخن که وصفش
دامن ندهد به دست ادراک

گرد ارچه بسی هوا بگیرد
هرگز نرسد به گرد افلاک

پای طلب از روش فرو ماند
می‌بینم و حیله نیست الاّک

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند بیستم، 


ای چون لب لعل تو شکر نی
بادام چو چشمت ای پسر نی

جز سوی تو میل خاطرم نه
جز در رخ تو مرا نظر نی

خوبان جهان همه بدیدم
مثل تو به چابکی دگر نی

پیران جهان نشان ندادند
چون تو دگری به هیچ قرنی

ای آنکه به باغ دلبری بر
چون قد خوش تو یک شجر نی

چندین شجر وفا نشاندم
وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی

آوازهٔ من ز عرش بگذشت
وز درد دلم تو را خبر نی

از رفتن من غمت نباشد
از آمدن تو خود اثر نی

باز آیم اگر دهی اجازت
ای راحت جان من، و گر نی

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند بیست و یکم،




شد موسم سبزه و تماشا
برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد
هرجا که نشست خاست غوغا

صاحبنظری که دید رویش
دیوانهٔ عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز
دیوانه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم
من بی تو خسم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم
خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نهفته می‌دار
تا می‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو
زنهار مرو ازین پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
زندگی رویا نیست، زندگی زیباییست
می توان بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست!

دوتا شعر دوبيتي هست كه شايد خلاف جو كانون باشه ولي:

نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است

گر تو آزاد نباشي همه دنيا قفس است

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است

هر كجا هست، زمين تا به ثريا قفس است


******************************
دیشب که یک آواره در پایانه جان داد
یک سوژه بی شک دست عکاس جوان داد
هی حرف پشت حرف جنجالی به پا شد
هی عکس پشت عکس دست عابران داد


##########
پوريا بيگي
بند آخر؛ و الحمدلله ربّ العالمین؛ خدایش بیامرزاد.

بربود جمالت ای مه نو
از ماه شب چهارده ضو

چون می‌گذری بگو به طاوس
گر جلوه‌کنان روی چنین رو

گر لاف زنی که من صبورم
بعد از تو، حکایتست و مشنو

دستی ز غمت نهاده بر دل
چشمی ز پیت فتاده در گو

یا از در عاشقان درون آی
یا از دل طالبان برون شو

زین جور و تحکمت غرض چیست؟
بنیاد وجود ما کن و رو

یا متلف مهجتی و نفسی
الله یقیک محضر السو

با من چو جوی ندید معشوق
نگرفت حدیث من به یک جو

گفتم کهنم مبین که روزی
بینی که شود به خلعتی نو

در سایهٔ شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو

وز لطف من این حدیث شیرین
گر می‌نرسد به گوش خسرو

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
واقعا عاليه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منت از خلق، برای لقمه ای نان می کشیم
دیگری نان می دهد، ما ناز اینان می کشیم
چون توکل نیست، کار ما به دست مردم است
شاه ما را منتظر، ما ناز دربان می کشیم
دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
بما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من
بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص د ریا کردنش با من
اگر درها برویت بسته شد دل بَرمَکن باز آ
درِاین خانه دق الباب کن واکردنش با من
به من گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی
طلب کن آنچه می خواهی مهیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک وبد را جمع و منها کردنش با من
چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن
غم فردا مخور تامین فردا کردنش با من
بقرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان
بخوان این آیه را تفسیر ومعنا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس امضا کردنش با من
سلام ماه مبارک سلام ماه خدا!
سلام ماه پذیرایی خدا از ما

سلام شهر طهورای ساکنان زمین
سلام چشمه ی تنزیه عالم بالا

ببین به سوی تو قرآن به دست آمده ام
سلام شهر تلاوت، سلام ماه دعا

به دعوت تو در این میهمانی آمده ام
و گر نه خاک کجا و زلالیِ دریا!

ببین به ساحت خود این همه ستم کردم
ببین شکسته ام آئینه ی خدایم را

چقدر سنگ به بالم زدم به دست خودم
چقدر زخمی ام و پرشکسته ام حالا!

شکسته ام که مرا در تلاطمت بکشی
تو ناز و قهر خودت را نکن دریغ از ما

برای اذن دخولم اجازه می خواهم
اجازه از علی و یک اجازه از زهرا

به اذن دست بریده به اذن مشک و علم
به اذن روضه ی چشمان حضرت سقّا