کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
بعضی آدم‌ها جلدِ زرکوب دارند،

بعضی جلدِ سخت و ضخیم و بعضی نازک.


بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.


بعضی از آدم‌ها ترجمه شده اند.


بعضی از آدم‌ها تجدیدِ چاپ می‌شوند 


و بعضی از آدم‌ها فتوکپی یا رونوشت آدم‌های ِ دیگرند.


بعضی از آدم‌ها با حروف سیاه چاپ می شوند 


و بعضی از آدمهاصفحاتِ رنگی دارند.


بعضی از آدم‌ها تیتر دارند فهرست دارند،


و روی پیشانی ِ بعضی از آدم‌ها نوشته اند:


حق ِ هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.


بعضی از آدم‌ها قیمتِ روی ِ جلد دارند، 


بعضی از آدم‌ها با چند درصد تخفیف به فروش می‌رسند،


و بعضی از آدم‌ها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند.


بعضی از آدم‌ها را باید جلد گرفت،


بعضی از آدم‌ها جیبی هستند و می‌شود آنها را توی ِ جیب گذاشت،


بعضی از آدمها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.


بعضی از آدم‌ها نمایش‌نامه اند و در چند پرده نوشته می‌شوند.


بعضی از آدم‌ها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند


و بعضی از آدم‌ها فقط معلومات عمومی هستند!


بعضی از آدم‌ها خط خوردگی دارند،


و بعضی از آدم‌ها غلطِ چاپی دارند.


بعضی از آدم‌ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی!


از روی بعضی از آدم‌ها باید مشق نوشت 


و از روی بعضی آدم‌ها باید جریمه نوشت


و با بعضی از آدم‌ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.


بعضی از آدم‌ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی ِ آن‌ها را بفهمیم.


و بعضی از آدم‌ها را باید نخوانده دور انداخت...






زنده یاد قیصر امین پور53
چرا گرفته دلت ... مثل انکه تنهایی...
چه قدر هم تنها...
خیال میکنم ... دچار ان رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک

دچار آبی دریای بیکران باشد...
همیشه فاصله ای هست

دچار باید بود...53
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
 
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
 
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
 
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت


دکتر افشین یداللهی
 

ما در عصر احتمال به سر میبریم

در عصر شک و شاید

در عصر پیش بینی وضع هوا

از هر طرف که باد بیاید......

در عصر قاطعیتِ تردید

عصر جدید

عصری که هیچ اصلی

جز اصل احتمال ، یقینی نیست

اما من

بی نام تو

حتی یک لحظه احتمال ندارم

چشمان تو عین الیقین من

قطعیت نگاه تو دین من است

من از تو ناگزیرم

من بی نام ناگزیر تو میمیرم . . .



زنده یاد قیصر امین پور53
 
انگشتت
را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد.....


لیلا کردبچه
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه ایست ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

 قیصر امین پور
روحش شاد53
اگر توانسته باشم در قلب يک انسان
پنجره جديدي را به سوي او باز کرده باشم
زندگاني من پوچ نبوده است

زندگاني تنها چيزي است که اهميت دارد
نه شادماني و نه رنج و نه غم يا شادي

تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست 

براي خودت زندگي کن
زندگاني را به آن سان که خود مي خواهي زندگي کن
و از اين رهگذر است که تو
وفادارترين دوست  انسان خواهي بود

من هر روز تغيير مي کنم
و در هشتاد سالگي هم ، همچنان تجربه مي آموزم و تغيير مي کنم
کارهايي را  که به انجام رسانده ام
ديگر به من ربطي ندارد ، ديگر گذ شته است
من براي زندگي هنوز نقدينه هاي بسياري در اختيار دارم

جبران خليل جبران
من بامدادم
خسته از با خویش جنگیدن
خسته ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته ی کویر و تازیانه و تحمیل
دیریست تا دم بر نیاورده ام اما اکنون
هنگام ان است که از جگر فریادی بر ارم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می گشاید...
هنگام ان است که تمامت نفرتم را به نعره ای بی پایان تف کنم
من بامداد نخستین و اخرینم
هابیلم من,بر سکوی تحقیر
شرف کیهانم من
تازیانه خورده ی خویش
که اتش سیاه اندوهم دوزخ را از بضاعت ناچیز خویش شرمسار می کند

که اتش سیاه اندوهم دوزخ را از بضاعت ناچیز خویش شرمسار می کند

که اتش سیاه اندوهم دوزخ را از بضاعت ناچیز خویش شرمسار می کند..
مرا تو بی سببی نیستی
به راستی

صلت کدام قصیده ای ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی به افتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد

خوشا نظر بازیا که تو اغاز میکنی
نگاه از صدای تو ایمن می شود
چه
مومنانه

نام مرا اواز میکنی
و دل ات

کبوتر اشتی است

در خون تپیده به بام تلخ
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!53
تلخ منم
هم چون چای سرد
که نگاهش کرده باشی
-ساعات طولانی-
و ننوشیده باشی.

سیّد علی صالحی

ای طبیب زخمهای بی علاج
ای قرار بی قراری ها بیا
کس نمی فهمد زبانِ زخم را
ای دوای زخم کاری ها بیا!

کفش های اتشینت در بغل
باز می دانم که در خوابم هنوز
تاول دستم نشان دست توست
بی قرار وگیج و بی تابم هنوز!
من درختِ شعر نابت میشوم
سایه سارِ واژه وارسته ات
فال می گیرم خیالِ خویش را
در نگاهِ بیقرار و خسته ات!

قایق دریای ذهنت می شوم
تا کران بی کران هر نورد
گو به خشم آید همه امواج ها
جان سپر می سازم از بهر نبرد!

سالهاست که مرده ام - حسین پناهی53
نیم چهره بر کویر
نیمی بر دریا
و معنای جنگلی آشفته بر کف دستانم.

و در راه که می بینم در این کویر
زخم یادبود
پنهان می گریم

با نیم چهره با دل و
نیمی دور از دل.
و می پیچم
بی چهره
سمتِ هیچ

متاسفانه وقتی داشتم این شعر رو یادداشت میکردم اسم شاعر رو ننوشتم.
در وجود و دل من حسی هست
شاید از جنس بلور
داغ چون شعلهء شمع

پاک چون قطره اشک
ناب چون همهمه ء صبح سحر

گرچه این حس غریب
گاه با ضربه ء آن سنگ سخیف
می نشیند بر غم و دلتنگی

دم فرو می بندد از صمیمیت و احسان و صفا ، یکرنگی
سر به تنهایی خود می گیرد

تا که ترمیم کند
زخمهای تن خویش

بازهم شکر ….، در این وسوسه ء صد رنگی
با همه حیله گری ، ظلم و جفا ، بد رنگی
در وجود و دل من حسی هست
شاید از جنس بلور…

سارا / آبان ۸۵

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری
آرام باش،
حوصله کن،
آب های زودگذر،
هیچ فصلی را نخواهند دید
از ریگ های ته جویبار شنیده ام
مهم نیست که مرا
از ملاقات ماه و گفت و گوی باران
بازداشته اند
.
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد
...

حالا آرام باش
همه چیز درست خواهد شد...

سید علی صالحی