کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
خلوتِ شاعرانه ای دارم
دفتر پُر ترانه ای دارم

شعرهایم دلیل عاشقی ام
سندِ جاودانه ای دارم

چون درختِ شکسته در پاییز
آرزوی جوانه ای دارم

از غم بی نصیبی و حسرت
در نگاهم نشانه ای دارم

مثل شب های دورِ اقیانوس
پهنه ی بی کرانه ای دارم

ناگهان بینِ گریه می خندم
گریه ی ناشیانه ای دارم ؛

گریه هایم همه بجاست ، ولی
خنده ی بی بهانه ای دارم !
*
این قفس جای ماندنِ من نیست
که خودم آشیانه ای دارم

پشتِ این میله ی فلزی سرد
رو به خورشید خانه ای دارم

*
هفت پشتم قبیله ی عشقند
نَسَبِ حافظانه ای دارم
*زندگی یعنی چه ؟*

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
فعل مجهول 




بچه ها، صبحتان بخیر ... سلام 
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید ؟
نسبت فعل ما به مفعول است 


در دهانم زبان چو آویزی 
در تهیگاه زنگ می لغزید 
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید 


ساعتی داد آن سخن دادم 
حق گفتار را ادا کردم 
تا ز اعجاز خود شوم آگاه 
" ژاله " را زان میان صدا کردم 


" ژاله " از درس من چه فهمیدی ؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت 
ده جوابم بده کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟


خنده ی دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران 
لیک او بود غرق حیرت خویش 
غافل از اوستاد و از یاران


خشمگین، انتقام جو گفتم 
بچه ها گوش " ژاله " سنگین است 
دختری طعنه زد که نه خانم 
درس در گوش " ژاله " یاسین است 


باز هم خنده ها و همهمه ها 
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده ی من 
" ژاله " آرام بود و سرد خموش


رفته تا عمق چشم حیرانم 
آن دو میخ نگاه خیره ی او 
موج زن در دو چشم بی گنه اش
رازی از روزگار تیره ی او 


آنچه در آن نگاه می خواندم 
قصه ی غصه بود و حرمان بود 
ناله ای کرد و در سخن آمد 
با صدایی که سخت لرزان بود 


" فعل مجهول " فعل آن پدری است 
که دلم را ز درد پر خون کرد 
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت 
مادرم را ز خانه بیرون کرد 


شب دوش از گرسنگی تا صبح 
خواهر شیرخوار من نالید 
سوخت از تاب شب برادر من 
تا سحر در کنار من نالید 


از غم آن دو تن دو دیده ی من 
این یکی اشک بود و آن خون بود 
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود 


گفت و نالید و آنچه باقی ماند 
هق هق گریه بود و ناله ی او 
شسته می شد به قطره های سرشک 
چهره ی همچو برگ لاله ی او 


ناله ی من به ناله اش آمیخت 
که غلط بود آنچه من گفتم 
درس امروز قصه ی غم توست 
تو بگو من چرا سخن گفتم 


" فعل مجهول " فعل آن پدری ست 
که تو را بی گناه می سوزد 
آن حریق هوس بود که در ره او 
مادری بی پناه می سوزد ... 


( سیمین بهبهانی )


53
بچه کـــه باشي

از نقـــاشي هايت هم

مي تـــوانند به روحــــــيات و درونيـاتت پي ببرند

بــــــزرگ کـــِه مي شــــوي

از حـــرفهايت هم نميفهـــند

توي دلــــــــت چه خــبر است.53
ترانه ای برای کوهنوردان ایرانی گم شده در هیمالیا

به آیدین ، پویا ، مجتبی...

[تصویر:  4]


چطور طاقت بیاریم این همه آه و
کجا رفتید تنها این همه راه و
چقدر دنیا توو این روزا غم انگیزه
شما کوه و نَوردیدید ما کاه و

الان مردادِ اما برف میباره
خدا دست از سر ِ ما بر نمیداره
عرق می ریزم از سرمای تنهایی
تو گرما یخ زدن خیلی اسفباره

شما خورشید شبهای بلندید
میگن خورشید خونه اش پشتِ کوهه
جهان و میشه از اونجا رصد کرد
چقدر مُردن رو قله با شکوهه

اگه کار ِ بدی کردین ، برگردین
اگه راست میگین و مردین ، برگردین
دیگه طاقت نداریم این همه بغض و
فقط از کوه برگردین ، برگردین

چه فرقی میکنه تو کوه یا دریا
تو دریا زیر ِ دستِ موج میمیرید
تو کوه زیر ِ یه دنیا برف و یخبندون
مهم اینه شما تو اوج میمیرید

شما خورشید شبهای بلندید
میگن خورشید خونه اش پشتِ کوهه
جهان و میشه از اونجا رصد کرد
چقدر مُردن رو قله با شکوهه

امیر توده فلاح
دوم مرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و دو
یک زن نمی شکند !

هزار تکه می شود

وقتی در عمق صبوری دروغ مردی را به جا رختی تظاهر می آویزد

و آنقدر اتو می کشد تا شکل راستی شود

اما بانو ...

لباس بد قواره همیشه به تن زار میزند

... و معجزه هیچ خیاطی هم کافی نیست .

و تو ! " مرد رویای یک زن "

چگونه از سازی هزار تکه

شوق شنیدن

آوایی خوش داری ؟ .....
چه کنم با دل خویش ...




چه کنم با دل خویش ؟
آه آه از دل من 
که از او نیست به جز خون جگر حاصل من 


زان که هر دم فکند جان مرا در تشویش 
چه کنم با دل خویش ؟


چه دل مسکینی 
که غمین می شود اندر غم هر غمگینی 
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه ی میش 
چه کنم با دل خویش ؟


در دلم هست هوس 
که رسد در همه احوال به درد همه کس 
چه امیری متمول چه فقیری درویش 
چه کنم با دل خویش ؟


طفل عریانی دید 
چشم گریانی و احوال پریشانی دید 
شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش 
چه کنم با دل خویش ؟ 


گر درافتم با مار 
نیست راضی دل من تا کشم از مار دمار 
لیک راضی ست که از او بخورم صدها نیش 
چه کنم با دل خویش ؟
 
دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار 
همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش 
چه کنم با دل خویش ؟ 


از برای همه کس 
دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس 
نرود با دل پرعاطفه کاری از پیش
چه کنم با دل خویش ؟ 




( ابوالقاسم حالت ) 
دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...


به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...


... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"


به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه ! 
... به یک وقت گذاشتن برای تو...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...


به یک غافلگیری :به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ...
به یک شاخه گل...
_دل آدم گاهی ...چه شاد است ...
به یک فهمیده شدن ...درست !


به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!








و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم هم دریغ میکنیم و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم ... ؟
روزی عقل از من پرسید...

چرا یک عمره که از من فرار می کنی؟

گفتم:چطور؟

گفت:هیچ می دونی وقتی از من فرار می کنی داری به کجا می ری؟

گفتم:کجا می رم؟

گفت:به سوی جهل

گفتم:سرانجام جهل چیست؟

گفت:حماقت

گفتم:نتیجه ی حماقت چیست؟

گفت:شکستن

گفتم:می خواهم برگردم،راه کجاست؟

گفت:هر جا نفس گفت برو،تو خلاف آن برو

گفتم:سرانجام آن چه می شود؟

گفت:من برای تو ظهور می کنم.

گفتم:پس در ظهورت تعجیل کن،که من از منتظرانم

......
ابري نيست .
بادي نيست‌.
مي نشينم لب حوض‌:
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب‌.
پاكي خوشه زيست‌.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط‌.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد.

پشت لبخندي پنهان هر چيز.
          روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست‌.
             چيزهايي هست ، كه نمي دانم‌.
               مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
                  مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم‌.
                      راه مي بينم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌.
                       من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت‌.


پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌.
پرم از سايه برگي در آب‌:
     چه درونم تنهاست‌.

[تصویر:  Sohrab-Sepehri.jpg]

"سهراب سپهری"
رفت؟
 
به سلامت!!!!!!!!!!!!
 
من خدا نیستم بگویم:صد بار اگر توبه شکستی بازآی...
 
آنکه رفت به حرمت انچه با خود برد حق بازگشت ندارد.
 
رفتنش مردانه نبود لااقل مرد باشد برنگردد...
 
خط زدن برمن پایان من نیست آغاز بی لیاقتی اوست!!!
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم، 
و به بادش ندهیم 
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم 


هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم

شاید از باغچه ی کوچک اندیشه مان گل روید ... 


( سهراب سپهری )


53
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پردوست


کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام


گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد


وارد خانه ی پرعشق وصفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ


به من هدیه کندشرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست


شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست


بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار


می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست


تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه ی دوست کجاست؟


فریدون مشیری
جز اینکه به نبود تو عادت نکرده ام
از من چه خواستی که اجابت نکرده ام؟


حتی به خشم نیز نگاهم نمی کنی 
من که خدا نکرده جنایت نکرده ام


حفظم ز چهره ات همه ی جزئیات را 
یک بار اگرچه سیر نگاهت نکرده ام 


بس که به لهجه داشتنم طعنه می زنی 
با خود بدون واهمه صحبت نکرده ام 


در خواب اگر ببوسمت آیا حلال نیست؟ 
کاری که برخلاف شریعت نکرده ام ...


( مسلم محبی ) 


53
 تو نیستی 
 اما من برایت چای می ریزم 
 دیروز هم 
 تو نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم 
 دوست داری بخند 
 دوست داری گریه کن 
 و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش 
 مبهوت من و دنیای کوچکم 
 دیگر چه فرق می کند 
 باشی یا نباشی 
 من با تو زندگی می کنم ... 


 ( رسول یونان )


53