کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
حسرت پرواز

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم
بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
“قیصر امین پور”
من کیم اندر جهان؟سرگشته ای

در میان خاک و خون آغشته ای


در ریای خود منافق پیشه ای

در نفاق خود ز حد بگذشته ای


شهر گردی،خودنمایی،رهزنی

مفلسی،بی پا و سر سرگشته ای


در ازل گویی قلم رندم رندم نبشت

کاشکی قلم هرگز قلم ننبشته ای


یک سر سوزن ندیدم روی دوست

پس چرا گم کرده ام سر رشته ای؟


بر همی جوید دلم ناکشته تخم

کاشکی یک تخم هرگز کشته ای


کیست عطار این سخن را؟هیچ کس

با دل خالی به خون بسرشته ای


Khansariha (8)
«خانه دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.


رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها
بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت‌:

«نرسيده به درخت‌،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ‌، سر به در مي آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي‌،
دو قدم مانده به گل‌،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي‌:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست.»
سهراب سپهری..(و با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی)

من حس می کنم نصف مفهوم این شعرو نگرفتم..شاید هم همشو!!
شبانه




اگر که بيهده زيباست شب
براي چه زيباست
شب
براي که زيباست؟-
شب و
رود بي انحناي ستاره گان
که سرد مي گذرد.
و سوگ واران درازگيسو
بر دو جانب رود
يادآورد کدام خاطره را
با قصيده ي نفس گير غوکان
تعزيتي مي کنند
به هنگامي که هر سپيده
به صداي ه مآواز دوازده گلوله
سوراخ
مي شود؟


اگر که بيهده زيباست شب
براي که زيباست شب
براي چه زيباست؟




احمد شاملو-برگرفته از کتاب ابراهیم در آتش
سلام،حال همه ی ما خوب است
ملالی نیست ،جز گم شد ن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به ان،شادمانی بی سبب می گویند
با این همه،عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم که ، نه زانوی اهوی بی جفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بی درمان
تا یادم نرفته است بنویسم ،حوالی خواب های ما،سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط انجا،پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما،تو لااقل،حتی ،هر وهله،گاهی ،هر از گاهی
ببین ،انعکاس تبسم رویا ،شبیه شمایل شقایق نیست؟
راستی
خبرت بدهم
خواب دیدم ،خانه ای خریده ام
بی پرده ،بی پنجره،بی در،بی دیوار، هی بخند!
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است ،من چهل ساله خواهم شد
فردا را،به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه ،یک فوج کبوتر سفید
از فراز کوچه ی ما می گذرد
باد ،بوی نام های کسان من میدهد
یادت می اید رفته بودی خبر از ارامش اسمان بیاوری!؟
نه...
نامه ام باید کوتاه باشد ،ساده باشد
بی حرفی از ابهام و ایینه!
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
اما
تو باور نکن!53
از مولوی:

رو سر بنه ببالين٫تنها مرا رها کن!
ترک من خراب٫شبگرد مبتلا کن!
ماييم و موج سودا٫شب تا بروز تنها!
خواهی بيا ببخشا٫خواهی برو جفا کن!
از من گريز تا تو٫هم در بلا نيفتی!
بگزين ره سلامت٫ترک ره بلا کن!
ماييم و آب ديده٫در کنج غم خزيده!
بر آب ديده ما٫صد جای آسيا کن!
بر شاه خوبرويان٫واجب وفا نباشد!
ای زرد روی عاشق٫صبر کن وفا کن!
درديست غير مردن٫کان را دوا نباشد!
پس من چگونه گويم٫کاين درد را دوا کن؟


پ.ن: با صدای شهرام ناظری 1

شعر منسوب به مولاناست53
سکوت سرشار از ناگفته هاست
دلتنگی های ادمی را ،باد ،ترانه می خواند
رویاهایش را اسمان پر ستاره ندیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده، اعتراف،به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
د ر این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من
برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم
که چراغ ها و نشانه هار ا در ظلماتمان ببیند
گوشی که
صدا ها و نشانه هارا در پی بی هوشی مان بشنود
برای تو و خویش
روحی که
این همه را در خود بگیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده سخن بگوییم
...53
اما


با این همه


تقصیر من نبود


که با این همه....


با این همه امید قبولی


در امتحان ساده ی تو رد شدم.


زنده یاد قیصر امین پور53
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش... جان و عشقت هر دو در یک خانه خوش

گر وصال است از تو قسمم ور فراق ....... هست هر دو بر من دیوانه خوش

من چنان در عشق غرقم کز توام ... هم غرامت هست و هم شکرانه خوش

دل بسی افسانه عشق تو گفت .... تا که شد در خواب از این افسانه خوش

گر تو ای دل عاشقی،پروانه وار .............. از سر جان در گذز مردانه خوش

نه که جان در باختن کار تو نیست ...... جان فشاندن هست از پروانه خوش

قرب سلطان جوی و پروانه مجوی .............. روشنایی بشد از پروانه خوش

گر تو مرد آشنایی چون شدی ............... از شرابی همچو آن بیگانه خوش

هر که صد دریا ندارد حوصله ..................... تا ابد گردد به یک پیمانه خوش

مرد این ره آن زمانی کز دو کون .......... مفلسی باشی در این ویرانه خوش

تو از آن مرغان مدار عطار را ............... که از دو عالم آیدش یک دانه خوش



عاشق باشید
303
همه لرزش دست و دلم از ان بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق چهر ه ابی ات پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور وهن و دنج رهایی بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان

آی عشق آی عشق چهره آشنایت پیدا نیست 53


شاملو





زمستان است ...


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سر ها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است ...


نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟


مسیحای جوانمرد من، ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!


منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور


نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم ...


حریفا میزبانا، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است ...


من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان، این سرخی بعد از سحرگه نیست


حریفا، گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است ...
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است ...


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، در ها بسته، سر ها در گریبان، دست ها پنهان
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین


زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده مهر و ماه
زمستان است ...


( مهدی اخوان ثالث - م،امید )


با صدای استاد اخوان ثالث

غم شیر(رباعی)
در کنج قفس پشت خمی دارد شیر


گردن به کمند ستمی دارد شیر


در چشم ترش سایه ای از جنگل دور

ای وای خدایا ، چه غمی دارد شیر



ه.الف.سایه


فوق العاده س واقعا
به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز

[تصویر:  76764275576559164796.jpg]
یه شعر زیبااااااااااااااا از مریم حیدر زاده53258zu2qvp1d9v

کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه‌ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی است
از زلال چشم‌هایش تر شویم
کاش دلتنگ شقایق‌ها شویم
به نگاه سُرخشان عادت کنیم
کاش شب وقتی که تنها می‌شویم
با خدای یاس‌ها خلوت کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله‌های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش مثل آب، مثل چشمه‌ سار
گونه نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزی از اینجا می‌رویم
کاش این پرواز را باور کنیم
کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلب‌های نقره‌ای را نشکنیم
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم‌های خفته را رنگی زنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق
ردپای خویش را پیدا کنیم
کاش رسم دوستی را ساده‌تر
مهربان‌تر، آسمانی‌تر کنیم
کاش اشکی قلبمان را بشکند
با نگاه خسته‌ای ویران شویم
کاش وقتی آرزویی می‌کنیم
از دل شفافمان هم رد شود
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف‌های قلبمان را بشنود
یا علی‌ گفتیم و عشق آغاز شد

یا علی‌ گفیم و درها همه باز شد

باز هم یک روز طوفان می شود

هر چه می خواهد خدا آن می شود

می روم افتان و خیزان تا غدیر

باده ها می نوشم از جوشن کبیر

آب زمزم در دل صحرا خوش است

باده نوشی از کف مولا خوش است

فاش می گویم که مولایم علیست

آفتاب صبح فردایم علیست

هر که در عشق علی گم می شود

مثل گل محبوب مردم می شود

تا علی گفتم زبان آتش گرفت

پیش چشمم آسمان آتش گرفت

آسمان رقصید و بارانی شدیم

موج زد دریا و طوفانی شدیم

بغض چندین ساله ی ما باز شد

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

یا علی گفتیم و دریا خنده کرد

عشق ما را باز هم شرمنده کرد

یا علی گفتیم و گلها وا شدند

عشق آمد قطره ها دریا شدند

یاعلی گفتیم و طوفانی شدیم

مست از آن دستی که می دانی شدیم

یاعلی گفتیم و طوفان جان گرفت

کوفه در تزویر خود پایان گرفت

کوفه یعنی دستهای ناتنی

کوفه یعنی مردهای منحنی

کوفه یعنی مرد آری مرد نیست

یا اگر هم هست صاحب درد نیست

عده ای رندان بازاری شدند

عده ای رسوایی جاری شدند

آن همه دستی که در شب طی شدند

ابن ملجم های پی در پی شدند

از سکوت و گریه سرشارم علی

تا همیشه دوستت دارم علی