غثيانِ ديو از دهان کوه
گريبان دريده به دندان بغض
هزار عقرب کور در خواب شيونم.
سيلاب تشنه پا در رکاب مرگ
زبان زلزله با اژدهای خفتهاش دربند
و صيحهی کودکانی بیراه
که در خواب فاجعه پير میشوند.
دلا! زخمهی مضرابِ مرگ من!
مجال اين تکلم تاريک را
هم از تنفسِ خاموش خستگان نخواهی گرفت؟
غثيان ديو از دهان کوه
گريبانی دريده به دندان بغض
سهتار شکسته بر سنگفرشِ سکتهها!
دلا! کسوف کفنهای بسيار من!
«سید علی صالحی»
تسلیت به خاطر زلزله ی بوشهر
گفتم امروز مولانا بخونیم یه ذره حالمون خوب شه
آمد بهار جانها،ای شاخ تر به رقص آ.....چون یوسف اندرآمد،مصر و شکر به رقص آ
چوگان زلف دیدی،چون گوی در رسیدی....از پا و سر بریدی،بی پاو سر به رقص آ
تیغی به دست خونی،آمد مرا چونی؟....گفتم :«بیا که خیراست»گفتا:«نه،شر،به رقص آ»
ای مستِ هست گشته،بر تو فنا نبشته.....رقعه ی فنا رسیده،بهرسفر به رقص آ
پایان جنگ آمد،آواز چنگ آمد......یوسف ز چاه آمد،ای بی هنربه رقص آ
تا چند وعده باشد؟وین سر به سجده باشد؟.....هجرم ببرده باشدرنگ و اثر؟به رقص آ
کی باشد آن زمانی،گوید مرا فلانی....ک:«ی بیخبر فنا شو،ایباخبر به رقص آ»
طاووس ما درآید،وآن رنگ ها بر آید.....با مرغ جان سراید:«بی بال و پَر به رقص آ»
کور و کران عالم،دید از مسیح مرهم!....گفته مسیح مریم ک:«ی کور و کر به رقص آ»
مخدوم،شمس دین است،تبریز رشک چین است.....اندر بهارحسنش،شاخ و شجر به رقص آ
مولانا
حسرت نگاه پنجرهها را گرفته است
حسرت نگاه پنجرهها را گرفته است
بغضی گلوی زخمی ما را گرفته است
کی این سفر به آخر خود میرسد، ببین
دستم چگونه، دست دعا را گرفته است
در انتظار آمدنت، لحظه میکشیم
یک عمر انتظار کجا را گرفته است
آن قدر عاشقیم که عشق تو از نگاه
پس کی، کجا چگونه، چرا؟ را گرفته است
حالا غروبها همه بارانیاند و بس
باران عجیب حال هوا را گرفته است
برگرد و با وسیع خودت آسمان بساز
غربت نه آسمان، همه جا را گرفته است
بشکن طلسم غربت ما را، دعا بخوان
دستی از این قبیله، خدا را گرفته است
سر در گمیم بین غزلهای نیمه جان
حال و هوای قافیه ما را گرفته است
معصومه قلیپور
امید نانی نیست
آسیاب قلم می چرخد!
تنها برای آن که موی سرم
سفید شود!
علیرضا قزوه
سلام
اون شعره بود که آخر برنامه کودکها میخوند خانم مجری! ... به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی ...
خب، برا یه غزل سعدیه،
این بیتش به نظرم عارفانه و عاشقانه ترین بیتیه که تا به حال شنیدم:
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بمانم در رخ ساقی
اینم کاملش:
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی
ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو میبندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی
مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب میگیرد نه صاحب درد عشاقی
قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما
اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی
انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی
و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه ی دوست کجاست؟"
--------
"فـــــــــــریدون مـــــــــــــشیری"
"در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي،
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست."
( گــفــتم غــم تــو دارم گفـــتا غمـــت ســر ايــد .... گـــفــتم كــه مـــاه مــن شــو گفتــآ اگـر بــر آيــد )
( گفــــتم ز مـــــهر ورزان رســــــم وفـــــآ بيـــــآموز .... گــــفتا ز خوبـــــرويان ايـــــن كــــــآر كــــمتر آيـــــد )
( گــــــفتم كـــــه بــــر خيـــــالــت راه نظـــــر بـــبــندم .... گفتـــــا كـــــه شبــروســت او از راه ديــگـــر آيــــد )
( گـــــــفتم كـــــة بـــوي زلـــفت گــمراه عالــمم كــرد .... گــفتا اگـــر بـــــــــــداني هــــــم اوت رهـــبــــــر آيـــــد )
( گــــــفتم خوشـــــــآ هوائــــــي كــــز بـــــاد صــبح خـــــزد .... گـــــفتا خــنك نســــيمي كـــــز كــوي دلـــــبر آيـــــد )
( گــــــفتم كه نوش لــــــعلت مـــــا را بــــــه ارزو كشـــــــت .... گـــفتــــا تـــــو بندگـــــي كــــــن كـــوبنـــده پــرور آيــــــد )
( گـــــفتم دل رحـــيـــــــمــــت كـــــي عـــزم صلـــــــح دارد .... گــــــفتـــا مـــــگـــوي با كــــــس تـــــآ وقــــــت آن در آيــــــــد )
( گــــــــفتم زمـــــان عـــشــــــرت ديـــدي كـــــه چــــون ســــر امــــد .... گـــفـــتا خـــــموش حافـــظ كايــن غصه هم سر ايــــد )
حافظ
سلام من عاشق اشعار نو بخصوص اشعار سهراب و نيمام!
تقديم شما
در باغی رها شده بودم
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
ایا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟
هوای باغ از من می گذشت
اخ و برگش در وجودم م یلغزید
ایا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد
صدایی که به هیچ شباهت داشت
گویی عطری خودش را در ایینه تماشا می کرد
همیشه از روزنه ای نا پیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود
راهی پیموده نشد
ایا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟
ناگهان رنگی دمید
پیکری روی علفها افتاده بود
انشانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپشهایش
زندگی اش آهسته بود
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم
سهراب
اگر دل دليل است
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولى دل به پائيز نسپرده ايم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده ايم
اگر خون دل بود، ما خورده ايم
اگر دل دليل است، آورده ايم
اگر داغ شرط است، ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم
اگر خنجر دوستان، گرده ايم
گواهى بخواهيد، اينک گواه
همين زخم هايى که نشمرده ايم!
دلى سر بلند و سرى سر به زير
از اين دست عمرى به سر برده ايم
قیصر امین پور
مهربانم ای خوب !
یاد قلبت باشد،یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها به تو می اندیشد
و کمی
دلش از دوری تو دلگیراست...
مهربانم ای خوب!
یاد قلبت باشد ،یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته فبر در مانده
و شب و روز دعایش اینست
زیر این سقف بلند ،هر کجایی هستی به سلامت باشی
و دلت همواره فمحو شادی و تبسم باشد...
مهربانم ،ای خوب یاد قلبت باشد
یک نفر هست که دنیایش را
همه هستی و رویایش را ،به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد،لحظه ها را با تو به خدا بسپارد....
مهربانم ،ای خوب
یک نفر هست که با تو
تک و تنها با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور!
پر احساس و خیال است و سرور!
مهربانم ف ای یار! یاد قلبت باشد
یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد
و دعا می کند این بار تو
با دلی سبز و پر از آرامش ،راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و ابی فرا برسی...
یک لبخند
دو تار مو
و سه سلام
این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه میشود
در نور باران گور ساده ام...
زنده یاد حسین پناهی