ای خیال سبز خم،خفته در خماری ات!
شد مسیر سرخ عشق مست و رهسپاری ات
با شتاب رفته ای،آتشین شهاب من
آن چنان که گم شده است ردّ خون جاری ات
دوست داشتم شبی هم رکاب می شدیم
مهلتم ولی نداد خوی تک سواری ات
تا همیشه خانه ات در میان لاله هاست
غبطه می خورم بر این حسن هم جواریت
در کنار پنجره،باز گرم گفتگو ست
با نگاه خیس من،عکس یادگاری ات
از زبان موج ها،قصه ات شنیدنی است
در توان من که نیست شرح بی قراری ات
از سروده های خویش غرق در خجالتم
پس کجاست ای عزیز!دست های یاری ات؟
حقیقت سبز-کتاب نگین های ارغوانی-حمیدرضا حامدی
باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
روزهای خسته ای
که در خلوتِ خانه پیر میشوی..
و سال هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
من و تو،درخت و بارون.....
من بهارم تو زمین
من زمین ام تو درخت
من درختم تو بهار-
ناز انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میون جنگلا تاق ام می کنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِمهتابی تو اصلا،خودِ مهتابی تو.
تازه ،وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوری رو بره تا دَمِ دروازه ی روز-
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخمل ابری
مثِ بویِ علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا،مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قله ی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادایِ بدی می خندی...
من بهارم تو زمین
من زمین م تو درخت
من درختم تو بهار،
ناز انگشتای بارون ِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاق ام میکنه.
برگرفته ار کتاب آیدا در آیینه-از احمد شاملو
مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
دائما خون می خورد تیغی که صاحب جوهر است
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است
سیرم از زندگی و از همه كس دلگیرم
آخر از این همه دلگیری و غم می میرم
پرم از رنج و شكستن، دل خوش سیری چند ؟
دیگر از آمد و رفت نفسم هم سیرم
هر كه آمد، دل تنهای مرا زخمی كرد
بی سبب نیست كه روی از همه كس می گیرم
تلخی زخم زبان و غم بی مهری ها
اینچنین كرده در آیینه هستی پیرم
بس كه تنهایم و بی همنفس و بی همراه
روزگاریست كه چون سایه بی تصویرم
دلم آنقدر گرفته است، خدا می داند
دیگر از دست دلم هم به خدا دلگیرم!
در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش از این دیار
سایه توام به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خوانم از تو در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه مگر به خواب ها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند بلکه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو ....
لحظه ی دیدار
لحظه ی دیدار نزدیك است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفكم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
سلام
همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
*
زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
*
شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
*
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
*
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
*
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
*
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
*
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
*
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی مستمندی در بسته باز کردن
“شیخ بهایی”
غرق دردیم، ولی می خندیم خنده ای زهرآلود،
بدتر از ناله شب
عمق شب پیدا نیست،
زندگی زیبا نیست
سادگی زیبا نیست - این نشانی است که بر نقش دلم نقش شده
ولی افسوس چه دیر
ولی افسوس چه دیر، این دل ساده بی آلایش
درد را باور کرد
به چه می اندیشی؟ و چه می اندیشی؟
که چرا آمده ایم؟ یا چرا باید رفت؟
و من امروز به تلخي ديدم،
ساده دل بود دل ما که گمان داشت صداقت زیباست
آخر قصه چه شد؟
آخرین قصه چه شد؟
قصه ای تکراری،
قصه بیزاری ،
عشق هم زیبا نیست!!؟؟