کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
ای خیال سبز خم،خفته در خماری ات!
شد مسیر سرخ عشق مست و رهسپاری ات


با شتاب رفته ای،آتشین شهاب من
آن چنان که گم شده است ردّ خون جاری ات


دوست داشتم شبی هم رکاب می شدیم
مهلتم ولی نداد خوی تک سواری ات


تا همیشه خانه ات در میان لاله هاست
غبطه می خورم بر این حسن هم جواریت


در کنار پنجره،باز گرم گفتگو ست
با نگاه خیس من،عکس یادگاری ات


از زبان موج ها،قصه ات شنیدنی است
در توان من که نیست شرح بی قراری ات


از سروده های خویش غرق در خجالتم
پس کجاست ای عزیز!دست های یاری ات؟


حقیقت سبز-کتاب نگین های ارغوانی-حمیدرضا حامدی
شعری از هوشنگ ابتهاج برای شهریار و پاسخ آن


شعر هوشنگ ابتهاج (ه-ا-سایه):

بـا مـن بـی کـس تـنــــهـا شـده ، یــــارا تـو بـمـان
هـمـه رفــتـنــد از ایــن خـانـه ، خـدا را تـو بـمـان
مـن بــی بــرگ خـــزان دیــــده دگـــر رفــتــنـی ام
تـو هــمــه بـار و بـری ، تــازه بــهــارا تـو بـمـان

داغ و درد اســـت هــمــه نـقـش و نـگـــار دل مـن
بـنـگـر این نـقـش به خون شسته ، نگارا تو بمان

زیـن بـیـابـان گـذری نـیــسـت سـواران را، لـیـک
دل مـن خـوش بـه فـریــبی است ، غـبـارا تو بمان

هـر دم از حـلـقـه ی عـشــــاق پـریـــشـانـی رفــت
بـه سـر زلـــف بـتــــان ، سـلـسـلـه دارا تـو بـمـان

شـهـریـــارا ، تـو بـمـان بـر سـر ایـن خـیـل یـتـیـم
پــــدرا ، یــــارا ، انــــدوه گـــــســـارا ، تـو بـمـان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
کـه سـر سـبـز تـو خـوش بـاشـد ، کــنـارا تو بمان



جواب شهریار:



سایه جان رفتنى استیم بمانیم كه چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم كه چه

درسِ این زندگى از بهرِ ندانستن ماست
اینهمه درس بخوانیم و ندانیم كه چه

خود رسیدیم به جان، نعشِ عزیزى هر روز
دوش گیریم و به خاكش برسانیم كه چه

آرى این زهرِ هلاهل به تشخّص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم كه چه

دورِ سر هلهله و هاله شاهینِ اجل
ما به سرگیجه كبوتر بپرانیم كه چه

كشتیى را كه پىِ غرق شدن ساخته اند
هى به جان كندن از این ورطه برانیم كه چه

قسمتِ خرس و شغال است خود این باغِ مویز
بى ثمر غوره چشمى بچلانیم كه چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم كه چه

ما طلسمى كه قضا بسته ندانیم شكست
كاسه و كوزه سرِ هم بشكانیم كه چه

گر رهایى ست براى همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودى از لُجّه رهانیم كه چه

ما كه در خانه ایمانِ خدا ننشستیم
كفرِ ابلیس به كُرسى بنشانیم كه چه

قاتلِ مُرغ و خروسیم، یكیمان كمتر
این همه جان گرامى بستانیم كه چه

مرگ یك بار ــ مَثَل دیدم ــ و شیون یك بار
این قَدَر پاىِ تعلّل بكشانیم كه چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم كه چه
باید باور کنیم
تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست
روزهای خسته ای
که در خلوتِ خانه پیر میشوی..
و سال هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.


تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست:


دیر آمدن!
دیر آمدن!
من و تو،درخت و بارون.....


من بهارم تو زمین
من زمین ام تو درخت
من درختم تو بهار-
ناز انگشتای بارونِ تو باغم می کنه
میون جنگلا تاق ام می کنه.

تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.

خودِمهتابی تو اصلا،خودِ مهتابی تو.
تازه ،وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوری رو بره تا دَمِ دروازه ی روز-
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.

تازه روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.

تو مثِ مخمل ابری
مثِ بویِ علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:

اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا،مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات


مثِ برفایی تو.

تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قله ی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادایِ بدی می خندی...

من بهارم تو زمین
من زمین م تو درخت
من درختم تو بهار،
ناز انگشتای بارون ِ تو باغم می کنه
میونِ جنگلا تاق ام میکنه.


برگرفته ار کتاب آیدا در آیینه-از احمد شاملو
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت 53حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
به نوک خامه رقم کرده ای سلام مرا 53 که کارخانه دوران مباد بی رقمت
نگویم از من بیدل بسهو کردی یاد 53 که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت 53که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد 53 که گر سرم برود بر ندارم از قدمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی 53 که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
روان تشنه ما را به جرعه ای دریاب 53 چو می دهند زلال خضر ز جام جمت
همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد 53 که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت




فال ساحل عزیزم...با عدد 9053
مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
دائما خون می خورد تیغی که صاحب جوهر است
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است

سیرم از زندگی و از همه كس دلگیرم

آخر از این همه دلگیری و غم می میرم

پرم از رنج و شكستن، ‌دل خوش سیری چند ؟

دیگر از آمد و رفت نفسم هم سیرم

هر كه آمد، دل تنهای مرا زخمی كرد

بی سبب نیست كه روی از همه كس می گیرم

تلخی زخم زبان و غم بی مهری ها

اینچنین كرده در آیینه هستی پیرم

بس كه تنهایم و بی همنفس و بی همراه

روزگاریست كه چون سایه بی تصویرم

دلم آنقدر گرفته است، خدا می داند

دیگر از دست دلم هم به خدا دلگیرم!
(1391 مرداد 29، 12:08)mohi002 نوشته است: [ -> ]مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
دائما خون می خورد تیغی که صاحب جوهر است
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است
من از روييدن خار سر ديوار دانستم
كه ناكس كس نمي گردد بدين بالانشيني ها
(1391 مرداد 29، 13:49)همای رحمت نوشته است: [ -> ]

من از روييدن خار سر ديوار دانستم
كه ناكس كس نمي گردد بدين بالانشيني ها


ان ماهی که بر سطح آب می بینیی
همیشه مرده است ...

در منی و این همه ز من جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر زمن

برکشی تو رخت خویش از این دیار

سایه توام به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که برگزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم

خوانم از تو در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم دریغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم

وه مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند بلکه ره برم به شوق

در سراچه غم نهان تو ....









لحظه ی دیدار

لحظه ی دیدار نزدیك است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد ، دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ

های ، نپریشی صفای زلفكم را ، دست

و آبرویم را نریزی ، دل

ای نخورده مست



سلام303

همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

*
زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
*
شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
*
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
*
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
*
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
*
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
*
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
*
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی مستمندی در بسته باز کردن
“شیخ بهایی”
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت 53بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم 53 زینجا به آشیان وفا می فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست 53 می بینمت عیان و دعا می فرستمت
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر 53 در صحبت شمال و صبا می فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب 53 جان عزیز خود به نوا می فرستمت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل 53 می گویمت دعا و ثنا می فرستمت
در دروی خود تفرج صنع خدای کن 53 کآیینه ی خدای نما می فرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند 53قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت 53 با درد صبر کن که دوا می فرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست 53 بشتاب هان! که اسب و قبا می فرستمت


فال نفیسه ی عزیز...با عدد 9153
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست 53در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست 53در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند 53عرصه ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش 53 زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمتست 53 کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمی داند حساب 53 کاندرین طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو 53کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود 53 خود فروشان را به کوی میفروشان راه نیست
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست 53 ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده ی پیر خراباتم که لطفش دایم است 53 ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست 53عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست


فال هپی عزیزم با عدد 7153






غرق دردیم، ولی می خندیم خنده ای زهرآلود،
بدتر از ناله شب
عمق شب پیدا نیست،
زندگی زیبا نیست

سادگی زیبا نیست - این نشانی است که بر نقش دلم نقش شده
ولی افسوس چه دیر
ولی افسوس چه دیر، این دل ساده بی آلایش
درد را باور کرد

به چه می اندیشی؟ و چه می اندیشی؟
که چرا آمده ایم؟ یا چرا باید رفت؟
و من امروز به تلخي ديدم،
ساده دل بود دل ما که گمان داشت صداقت زیباست

آخر قصه چه شد؟
آخرین قصه چه شد؟
قصه ای تکراری،
قصه بیزاری ،
عشق هم زیبا نیست!!؟؟


قاصدك
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی
اما
‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصد
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك
هان
ولی آخر
ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام
آی
كجا رفتی؟
آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
لحظه ی دیدار نزدیك است