کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


کاظم بهمنی
و باز هم کاظم بهمنی عزیز:

پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم

ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم!

زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم

بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :

یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"

شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم

موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"

گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
قبول نيست ری‌را
بيا قدمهامان را تا يادگاری درخت شماره کنيم
هر که پيشتر از باران به رويای چشمه رسيد
پريچه‌ی بی‌جفت آبها را ببوسد،
برود تا پشتِ بالِ پروانه
هی خواب خدا و سينه‌ريز و ستاره ببيند.
قبول نيست ری‌را!
بيا بی‌خبر به خواب هفت‌سالگی برگرديم،
غصه‌هامان گوشه‌ی گنجه‌ی بی‌کليد،
مشقهامان نوشته،
تقويم تمامِ مدارس در باد،
و عيد ... يعنی هميشه همين فردا!
نه دوش و نه امروز،
تنها باريکه‌ی راهی است که می‌رود ... می‌رود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تا سهم گريه از بغض آه،
ها ... ری‌را!
حالا جامه‌هايت را
تا به هفت آب تمام خواهم شُست،
صبح علی‌الطلوع راه خواهيم افتاد
می‌رويم،‌ اما نه دورتر از نرگس و رويای بی‌گذر،
باد اگر آمد
شناسنامه‌هامان برای او،
باران اگر آمد
چشمهامان برای او،
تنها دعا کن کسی لایِ کتابِ کهنه را نگشايد
من از حديث ديو و
دوری از تو می‌ترسم ... ری‌را!
#سيدعلى صالحى
شعر های عاشقانه میفرستم تا بفهمد عاشقم ... 
لعنتی خخخخ میفرستد تو بگو تکلیف چیست؟! 
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان با دگران وای به حال دگران
شهریار سخن
باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست
 
کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست
 
شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است
شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست
 
اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است
شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست
 
در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است
توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست
 
همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام
عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست
 
باز اگر دیوانه ای سنگی به من زد شاد باش
خاطر آیینه ی ما از کسی دلگیر نیست

فاضل نظری 53
زیباترین حرفت را بگو


زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
                                ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ
چرا که ترانه ی ما
                      ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
                  حرفی بی هوده نیست .
 
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
                        بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
                    خود فرداست
                                        خود همیشه است .


احمد شاملو

سرت که درد نمی آید از سوالاتم ؟
مرا ببخش کـــه اینقدر بی مبالاتم
چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟
بگو به من کـه همان آدم همیشگی ام؟
نه ... مدتی است که تغییر کرده حالاتم
چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم
درست از آب درآیند احتمــالاتم
تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی ، مــــــــــــــــن از محالاتم
چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتمـــا از سوالاتم
دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مــرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
مهدی فرجی
بگذار بی پرده بنویسم
      پرده ی آخر این بازی را،
             زمان روی لحظه ای که رفته ای ایستاده،
                       پنجره ها پشت پرده ها پنهان شده اند،
                                       حجم خالی اتاق پر از توست
                                                         و من خالی از تو

                                                                         مرده ام.
                                               کسی شبیه تو هر شب مرا می کشد...

"کامران رسول زاده"
[تصویر:  xmyx_photo_2016-10-09_18-13-08.jpg]


آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است
بره ی لعنتی ام عاشق گرگی شده است

سرد شد از تن من... دل به خیابان زد و رفت
گرگِ من بره نچنگیدهِ به باران زد و رفت...

آه دکتر! لبِ او «صبر و ثباتم» می داد
بوش «وقت سحر از غصه نجاتم» می داد!

آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت است
نفست همدم مردم شده باشد... سخت است

آه دکتر! سرِ من درد بزرگی دارد
بره ام میل به بوسیدن گرگی دارد...

دکتر این بار برایم نمِ باران بنویس
دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس...


"مهتاب یغما"
به گورستان گذر کردم صباحی''' شیندم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت''' که این دنیا نمی ارزد به کاهی

به گورستان گذر کردم کم و بیش''' بدیدم حال دولت مند و درویش
نه درویشی به خاک بی کفن ماند'' 'نه دولت مند برده یک کفن بیش 


بابا طاهر
[تصویر:  cvwc_11.jpg]

بس حلقـــه زدم بر در و حرفی نشنـــیدم !

من هیچـــكســم؟ یا كه در این خانه كسی نیست ؟


"بیدل شیرازی"
در هر دشتي كه لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده است

حکیم عمر خیام 53
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم

صوفی صومعه عالم قدسم لیکن
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت
با همه پادشهی بنده تورانشاهم


حافظ شیرازی
[تصویر:  1_tifabkceenumqfoqzjco.jpg]
من درهمین شروع غزل مات مانده ام
حیران سرگذشت نفس هات مانده ام
خیمه، حریق، همهمه، شمشیر، دست، سر
مبهوت در هجوم اشارات مانده ام
«هَل من...» چه بر صحیفه ی سی پاره رفته است؟
در گردباد چرخش «آیات» مانده ام
من، های های، زخم تورا ضجّه می زدم
مجروح آن ترنّم «هیهات…» مانده ام
خورشید- سوگوار تو می سوخت- می سرود
یک اخگر از حریم ملاقات مانده ام
باید شهید بود و تو را خون چکان سرود
شرمنده ام… اسیر عبارات مانده ام
قربان ولیئی