دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟
در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟
در من این شعلۀ عصیان نیاز
در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور ِ تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟
سینه ام آئینه ای ست،
با غباری از غم
تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار
آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا
مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند
آه مگذار ،
که
دستان من آن
اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت
دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه ...
با
تو اکنون چه فراموشی ها
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
[b]
تو مپندار که خاموشی من[/b]
[b]
هست برهان ِ فراموشی ِ من[/b]
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند ...
از : حمید مصدق
عمر به هجر آن مه نامهربان گذشت
دل پایبند اوست مگر می توان گذشت
در آرزوی رخصت پرواز و کوی باغ
ماندیم و بس بهار رسید و خزان گذشت
عمری گذاشتیم به آه و فغان ولی
آخر گذشت گرچه به آه و فغان گذشت
آتش به دودمان زدی ای مدعی خطاست
خواهی چو دود از سر این دودمان گذشت
گلچین مشو که باد خزان نیز عاقبت
افشانده دامن از بر این بوستان گذشت
کاووس جان مخواه به زندان دیو نفس
رستم فسانه نیست که از هفت خوان گذشت
سود جهان گذاشتنی بود و خلق را
عمر عزیز بر سر سودای آن گذشت
خون می خورم چو نرگس مستش که آن حریف
سرمست ناز بود و زمن سرگران گذشت
چون نرگسم ز ضعف بود تکیه بر عصا
کان شاخ گل به عارض چون ارغوان گذشت
تا شاخسار انس به زاغان سپرد گل
یا رب چه ها به بلبل بی خانمان گذشت
صیاد گو اسیر قفس خواستن چرا ؟
مرغی که در هوای تو از آشیان گذشت
یا رب ، قطار عمر جهاز و جرس نداشت
یا بخت خفته بود که این کاروان گذشت
عمرم فسانه شب هجران دوست بود
آن هم به تیغ خواب اجل از میان گذشت
از جویبار دیده مدد جوی شهریار
دیگر صفای چشمه طبع روان گذشت
با خشونت هــرگــز ...
سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
... درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید ...
"پاک تنبل شده ای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"
بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد ...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می گریید ...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ...
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن !
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا ...
چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ...
هــرگــز.
آری،
آری،
زندگی زیباست....
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است
و خاموشی گناه ماست
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش...
سربلند و سبزباش، ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد
«سیاوش کسرایی»
سلام
شعر زیبای استاد شهریار تقدیم شما
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا ............که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین ................به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند ............... چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ .............به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن .............که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من ............چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب ............که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوشت عهد بندد زمیان پاکبازان .................چو علی که می تواند که به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت ..............متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را
به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت ................. که زکوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آنکه شاید برسد به خاک پایش ............... چه پیام ها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان ................که زجان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم .................که لسان غیب خوش تر بنوازد این نوا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی .............. به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
زنوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب ............ غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
محمدحسین بهجت تبریزی- شهریار
....................
یا علی
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید،عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
«هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده ی تابستان بود،
پسر روشن آب،لب پاشویه نشست،
وعقاب خورشید،آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت.
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او،پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی،همت کن
و بگو ماهی ها،حوضشان بی آب است.»
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
سهراب سپهری