کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
سلام
پناه بر خدا...1

ای عمر باز رفته، نمی‌آیی از سفر
وی بخفت خفته، هیچ نداری ز ما خبر
ما همچنان خیال تو داریم، در دماغ
ما همچنان جمال تو داریم، در نظر
از بوی تو هنوز نسیم است با صبا
وز روی تو هنوز نشانی است در قمر
سر می‌زنیم بر در سودای وصل و هیچ
از سر خیال وصل نخواهد شدن بدر
دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد ازین
ماییم و آه سرد و لب خشک و چشم تر
رفتی و در پی تو نه تنها دل است و بس
جان عزیز نیز روان است، بر اثر

سلمان ساوجی

در پناه خدا..
یاعلی.53
شده عشقت به کسی بیشتر از حد باشد
هرچه خوبی بکنی با دل تو بد باشد


تو به ایمان برسی اینکه کسی جز او نیست
او بعکس تو به هرچیز مردد باشد


تو به هر در بزنی تا که به دست آوریش
و جوابش به تو یک عمر فقط رد باشد


بنشینی دو سه تا شعر بگویی که مگر
یکی از این همه شعری ،که بخواهد باشد


همه دلداده ترین فرد تو را بشناسند
او به دلسنگ ترین فرد زبانزد باشد


شده از نم نم باران دلت خیس شوی؟
دایما مشق تو آن مرد نیامد باشد؟


تو ندیدی که چه سخت است بیبینی عشقت
پیش چشمان تو با او که نباید؛باشد...


چه کنم با دل دیوانه که با این همه باز..

سعی دارد که به این عشق مقید باشد
گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگوی
که به چوگان نتوان گفت مرو در پی گوی
 
گر ز بیخم بکند، دل نکنم زان خم زلف
ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوی
 
دل به سختی نتوان کند از آن زلف بلند
دیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوی
 
یا به تیغ کج او گردن تسلیم بنه
یا ز خاک در او پای بکش، دست بشوی
 
غنچه گو با دهنش لاف مزن، هیچ مخند
لاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروی
 
نوبهار آمد و تعجیل به رفتن دارد
کو مجالی که بریزند می از خم به سبوی
 
بامدادان همه کس راز مرا می‌بیند
بس که شب می‌رودم خون دل از دیده به روی
 
دانهٔ اشک بده درگران مایه بگیر
غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوی
 
آن چنان دست جنون گشت گریبان گیرم
که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موی
 
راستی گر بچمد سرو فروغی به چمن
باغبان سرو سهی را بکند از لب جوی
فروغي بسطامي
آخ دلم هیچ کی کنارت نیست سر کن با خودت
زیر و رو شو دنیا رو زیر و زبر کن با خودت
وقتی می بینی خودت داره کلافه ت می کنه
از خودت پا شو خودت باش و سفر کن با خودت
 
هر زمستون پیش از اینکه ریشه پابند ت کنه
شاخه تو بردار و تمرین تبر کن با خودت
یا بساز و دونه دونه مرگ برگاتو ببین
یا بسوز و جنگلی رو شعله ور کن با خودت
 
سر بچرخونی مسیر روبه تو باختی
از پل تردید با قلبت گذر کن با خودت
تنها موندی با خودت با دشمنت با دوستت
آخ دلم هیچ کی کنارت نیست سر کن با خودت


ترانه تردید
سی/اوش قمی/شی
صبحدم شد زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفته‌ای
در زیانی در زیانی در زیان
عمر را ضایع مکن در معصیت
تا تر و تازه بمانی جاودان
نفس شومت را بکش کان دیو توست
تا ز جیبت سر برآرد حوریان
چون بکشتی نفس شومت را یقین
پای نه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزه‌ات مقبول شد
پهلوانی پهلوانی پهلوان
پاک باش و خاک این درگاه باش
کبر کم کن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکری
حشر گردی در قیامت با سگان
گر غلام شمس تبریزی شدی
نعره زن کالحمد لک یا مستعان

مولانا
 
باران گرفت ، عقربه ها تند و تیز شد
                                        باران گرفت ، چترِ قدیمی عزیز شد

باران گرفت ، مردِ مرتب شلخته شد
                                        باران گرفت ، خانمِ خانه کنیز شد

دنیا که گاه مثلِ خیابان ساکتی ست
                                       در پیش روی مردمِ بی درد، لیز شد

دستی برای دیدنِ دستی قرار داشت
                                       باران گرفت ، دسته ی گل ریزریز شد

"باران که در لطافت طبع اش خلاف نیست"
                                      آنگونه زد که شاعر مفلس مریض شد

باران لج اش گرفت از این شهرِ صورتک
                                        با مرد های کاغذی اش در ستیز شد

ماسیده بود خونِ نگاهم به سینه اش
                                       باران گرفت ، پنجره ی تو تمیز شد
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می‌روم الله معک
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
بگشا پسته خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز به شک
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چون بر حافظ خویشش نگذاری باری
ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک
حافظ
هرچه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار من

هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر
هر چه دری بدر مدر پرده اعتبار من

هر چه کشــی بکش مکش باده به بزم مدعی
هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم
هر چه نهی بنه منه پای به رهگــــذار من

هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش
هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من

هر چه بری ببر مبر رشته الفت مـرا
هر چه کنی بکن مکن خـانه اختیار من

هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من

شوريده شيرازي
چه میکنی؟ چه میکنی؟
درین پلید دخمه ها
 سیاهها ، کبودها

بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی

به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت

به هستیت ، جوانیت
[تصویر:  855qc8w.jpg]
53
فرزندم!
رویای روشنت را
دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالا باش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خواب های تو را
روشن کند
ای کاش...!
(قیصر امین‌پور)

53
مريز آبروي سرازيرِ ما را
به ما بازده نان و انجير ما را
خدايا! اگر دستبند تجمّل
نمي­بست دست كمانگير ما را،
كسي تا قيامت نمي كرد پيدا
از آن گوشه ي كهكشان تيرِ ما را
ولي خسته بوديم و ياران همدل
به ناني گرفتند شمشير ما را
ولي خسته بوديم و مي برد طوفان
تمام شكوه اساطير ما را
طلا را كه مس كرد، ديگر ندانم
چه خاصيّتي بود اكسير ما را
(محمد کاظم کاظمی)
عاشقانه ی .........
تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری
سر خود آینه را غرق تماشا ببری
مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم
گور بابای دلی را که بـــه اغوا ببری
چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم
به چه حقی مثلن شهرت لیلا ببری
به من اصلن چه که مهتابی و موی تو بلند
چه کسی گفته مرا تا شب یلدا ببری
بخورد توی سرم پیک سلامت بادت
آه، از دست شرابی که تو بالا ببری
زهر مار و عسل، از روی لبم لب بردار
بیخودی بوسه به کندوی عسلها ببری
کبک کوهی خرامان! سر جایت بتمرگ
هی نخواه این همه صیاد به صحرا ببری
آخرین بار ِ تو باشد که میآیی در خواب
بعد از این پلک نبندم کــه به رویا ببری
لعنتـی! عمر مگر از سر راه آوردم
که همه وعده ی امروز به فردا ببری
این غزل مال تو، وردار و از اینجا گم شو
به درک با خودت آن را نبری یا ببری


                          شهراد میدری
شعری فوق العاده از حسین منزوی

                                                                                              سخن مگو
وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست ز دریا سخن مگو
پاییزها به دور تسلسل رسیده اند
از باغهای سبز شکوفا سخن مگو
دیری است دیده غیر حقارت ندیده است
... بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو
یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک حریفا!سخن مگو
چون نیک بنگری همه زو بیوفاتریم
با من ز بی وفایی دنیا سخن مگو
آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته از ید بیضا سخن مگو
وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده ی ظهور مسیحا سخن مگو
آری هنوز پاسخ ان پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا سخن مگو!
این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگو
ظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هم
از شب به استعاره و ایما سخن مگو
با آنکه بسته است به نابودی ات کمر
از مهر و آشتی و مدارا سخن مگو
خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا سخن مگو
شعری بسیار زیبا از امیرخسرو دهلوی

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا 
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا  

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع 
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، يار جدا

سبزه نوخيز و هوا خرم و بستان سرسبز 
بلبل روي سيه مانده ز گلزار جدا

اي مرا در ته هر بند ز زلفت بندي 
چه كني بند ز بندم  همه يكبار جدا

ديده ام بهر تو خونبار شد اي مردم چشم
مردمي كن مشو از ديده خونبار جدا

نعمت ديده نخواهم که بماند پس از این 
مانده چون ديده از آن نعمت ديدار جدا

مي دهم جان ، مرو ازمن ،وگرت باور نیست 
بيش از آن خواهي بستان و نگهدار جدا

حسن تو دير نماند چو ز خسرو رفتي
گل بسي دير نماند چو شد از خار جدا
حافظ شیرازی:

جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

هما زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد

کسی کو بسته زلفت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد

بتا چون غمزه ات ناوک فشاند
دل مجروح من پیشش سپر باد

چو لعل شکّرینت بوسه بخشد
مذاق جان من زو پر شکر باد

مرا از توست هر دم تازه عشقی
ترا هر ساعتی حسنی دگر باد

به جان مشتاق روی توست حافظ
ترا در حال مشتاقان نظر باد

53