کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.


بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.


رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی رسته.


نفَس آدم ها
سر به سر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.


دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.


دیرگاهی ست که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها،پاها در قیر شب است.


سهراب سپهری......در مرگ رنگ

همای اوج سعادت به دام ما افتد 53 اگر تو را گذری بر مُقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه 53 اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع 53 بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار 53 کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم 53 که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان، وسیله مساز 53 کزین شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی 53 بود که قرعه ی دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ 53 نسیم گلشن جان در مشام ما افتد




فال خودم1276746pa51mbeg8jبا عدد114.......خیلی به نیتم میخورد53
واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر میاید پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصد هایی است که خبر می ارند
از گل واشده ی دور ترین بوته ی خاک
روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه ی معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می اید
آدم این جا تنهاست
و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر میاید نرم وآهسته بیاید مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
سهراب سپهری
تقدیم به گروه 1 _نسیم حیاتKhansariha (8)
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشويم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند ....
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فرانموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي همه برمي خيزند
خداوندا مرا دریاب که دیگر رو به پایانم
تمام تن شدم زخمی ز تیغ همقطارانم
خداوندا نجاتم ده از این تکرارِ تکراری
از این بیداد دشمن را بجای دوست پـنداری
هیچ با من نیست در این ویرانه ی دنیا
در این نامردی ایام ، در این غمخانه ی دنیا
هیچ با من نیست در این آغازِ بی پایان
ز راه مرگ هم برگشتم ، که مردن هم نبود آسان
همانهایی که می گفتند همیشه یار من هستند
به هنگام نیاز افسوس به رویم دیده بر بستند
53نشانی53
خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بو که پرسید سوار
آسمان مکشی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و درآن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می ارد
سپس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا جوحه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست
53سهراب سپهری53
  • قسمتی از دست نوشته های مهاتما گاندی


    من می توانم خوب ، بد ، خائن ، وفادار، فرشته خو یا شیطان صفت باشم ،
  • من می توانم تو را دوست داشته باشم یا از تو متنفر باشم ،
  • من می توانم سکوت کنم ، نادان یا دانا باشم ،
  • زیرا من یک انسانم و این ها صفات انسانی است .
  • و تو هم به یاد داشته باش :
  • من نباید چیزی باشم که تو می خواهی ،
  • من را خودم از خودم ساخته ام ،تو را دیگری باید برایت بسازد .
  • و تو هم به یاد داشته باش :
  • منی که من از خود ساخته ام ، آمال من است
  • ، تویی که تو از من می سازی آرزوهایت یا کمبودهایت هستند.
  • لیاقت انسان ها کیفیت زندگی را تعیین می کند نه آرزوهایشان
  • و من متعهد نیستم که چیزی باشم که تو می خواهی
  • و تو هم می توانی انتخاب کنی که من را می خواهی یا نه ولی نمی توانی انتخاب کنی که از من چه می خواهی .
  • می توانی دوستم داشته باشی همین گونه که هستم و من هم .
  • می توانی از من متنفر باشی بی هیچ دلیلی و من هم ،
  • چرا که ما هر دو انسانیم . این جهان مملو از انسان هاست ،
  • پس این جهان می تواند هر لحظه مالک احساسی جدید باشد.
  • تو نمی توانی برایم به قضاوت بنشینی و حکمی صادر کنی و من هم ، قضاوت و صدور حکم بر عهده ی نیروی ماورایی خداوندگار است .
  • دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می ستایند ،
  • حسودان از من متنفرند ولی باز می ستایند
  • دشمنانم کمر به نابودی من بسته اند و همچنان می ستایند
  • چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستی خواهم داشت و نه حسودی
  • ونه دشمنی و نه حتی رقیبی
  • من قابل ستایشم و تو هم.
  • یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاوری : آن هایی که هر روز می بینی و مراوده می کنی همه انسان هستند
  • و دارای خصوصیات یک انسان ، با ظاهری متفاوت ،
  • اما همگی جایزالخطا .
  • نامت را انسانی باهوش بگذار؛
  • اگر انسان ها را از پشت ظاهرهای متفاوتشان شناختی
  • ، و یادت باشد که کاری نه چندان راحت است .
  • از زندگی هر آن چه لیاقتش را داریم به ما می رسد نه آن چه آرزویش را داریم.5353


محمدکاظم کاظمی
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفره‌ام كه تهي بود بسته خواهد شد
و در حوالي شبهاي عيد، همسايه
صداي گريه نخواهي شنيد همسايه
همان غريبه كه قلك نداشت خواهد رفت
و كودكي كه عروسك نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گرديده
منم كه هر كه مرا ديده در گذر ديده
منم كه ناني اگر داشتم از آجر بود
و سفره‌ام -كه نبود- از گرسنگي پر بود
به هر چه آيينه تصويري از شكست من است
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر مي‌شناساندم
تمام مردم اين شهر مي‌شناساندم
من ايستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر شهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفره‌ام كه تهي بود بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
چه گونه باز نگردم كه سنگرم آنجاست
چه گونه؟ آه مزار برادرم آنجاست
چه گونه باز نگردم؟ كه مسجد و محراب
و تيغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اين‌جا بود
قيام بستن و الله اكبرم آنجاست
شكسته بالي‌ام اين‌جا شكست طاقت نيست
كرانه‌ي كه در آن خوب مي‌پرم آنجاست
مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم
مگير خرده كه آن پاي ديگرم آنجاست
شكسته مي‌گذرم امشب از كنار شما
و شرم‌سارم از الطاف بي‌شمار شما
من از سكوت شب سرد تان خبر دارم
شهيد داده‌ام از درد تان خبر دارم
تو هم بسان من از يك ستاره سر ديدي
پدر نديدي و خاكستر پدر ديدي
تويي كه كوچه‌ غربت سپرده‌يي با من
و نعش سوخته بر شانه برده‌اي با من
تو زخم ديدي اگر تازيانه من خوردم
تو سنگ خوردي اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرع ما دانه‌هاي جو هم داشت
و چند بُته‌ي مستوجب درو هم داشت
اگر چه تلخ شد آرامش هميشه‌تان
اگر چه كودك من سنگ زد به شيشه‌تان
اگر چه سيبي ازين شاخه ناگهان گم شد
و مايه‌ي نگراني براي مردم شد
اگر متهم جُرم مستند بودم
اگر چه لايق سنگينيي لحد بودم
دم سفر مپسنديد نا اميد مرا
و لو دروغ، عزيران بحل كنيد مرا
تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت
پياده آمدم بودم پياده خواهم رفت
به اين امام قسم صبح، عازم سفرم
به غير خاك حرم چيز ديگري نبرم
خدا زياد كند اجر دين و دنيا تان
و مستجاب كند باقي دعاها تان
هميشه قلك فرزند‌هاي پُر باد
و نان دشمن‌تان هر كه هست آجُر باد
رمیده


نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش


گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم،که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من،ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن این دیوانگی ها

فروغ فرخزاد
بگذار عشق تو
در شعر تو بگرید.....


بگذار درد من
در شعر من بخندد....


بگذار سرخ خواهرِ همزادِ زخم ها و لبان باد!
زیرا لبان سرخ،سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم های سرخ
وین زخم های سرخ،سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان سرخ....
وندر لجاج ظلمت این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمان زنده یی
چون زهره ئی به تارک تاریک گرگ و میش
چون گرمسار امیدی در نغمه های من!


قسمتی از شعر برای خون و ماتیک-از کتاب آهن ها و احساس از احمد شاملو
شعر صبح از مهدی اخوان ثالث


چو مرغي زير باران راه گم كرده
گذشته از بيابان شبي چون خيمه ي دشمن

شبي را در بياباني - غريب اما - به سر برده
فتاده اينك آنجا روي لاشه ي جهد بي حاصل
همه چيز وهمه جا خسته و خيس است
چو دود روشني كز شعله ي شادي پيام آرد

سحر برخاست
غبار تيرگي مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمي كه جاويد است و گاه آيد
برآمد عنكبوت زرد
و خيس خسته را پر چشم حسرت كرد
وزيد آنگاه و آب نور را با نور آب آميخت

نسيمي آنچنان آرام
كه مخمل را هم از خواب حريرينش نمي انگيخت
و روح صبح آنگه پيش چشم من برهنه شد به طنازي
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در آيينه ي زلال جاودانه شست و شويي كرد
بزرگ و پاك شد و ان توري زربفت را پوشيد

و آنگه طرف دامن تا كران بيكران گسترد
و آنگه طرف دامن تا كران بيكران گسترد
در اين صبح بزرگ شسته و پاك اهورايي
ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد
نگهدار سپهر پير در بالا
بكرداري كه سوي شيب اين پايين نمي افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه اي بيرون نمي ريزد
نگدار زمين
چونين در اين پايين
بكرداري كه پايين تر نمي ليزد
ز بس با صد هزاران كوهميخش كرده اي ستوار
نه مي افتد نه مي خيزد

ز تو مي پرسم اي مزدااهورا ، اي اهورامزد
كه را اين صبح
خوش ست و خوب و فرخنده ؟
كه را چون من سرآغاز تهي بيهوده اي ديگر ؟
بگو با من ، بگو ... با ... من
كه را گريه ؟
كه را خنده ؟
شعر پند از فریدون مشیری


هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد
وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بيچاره من ياد كن امروز :‌
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر اين كار فدا كرد
***
هان ! اي پدر پير ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟‌
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر ديده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
***
هان اي پدر پير !
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تما شا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
اي كودك من ! مال بيندوز !
وان علم كه گفتند مياموز !
*****
دود می خیزد


دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟


با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام؟


دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر


خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر


بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید.


چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید


تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان،
لیک بر این سوختن دلبسته ام.


تیرگی پا می کشد از بام ها:
صبح می خندد به راه شهر من.


دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.


سهراب سپهری-مرگ رنگ

شعر سرنوشت
فریدون مشیری


جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

با تازیانه های گرانبار جانگداز

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

گر من به تنگنای ملال آور حیات

آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را !

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

محکم بزن به شانه من تازیانه را .
عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.




عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،

بر لب پیمانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین

زمین و آسمانرا

واژگون ، مستانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحۀ، صد دانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و ، دیوانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم.

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای پر افسانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم...

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!

و گر نه من بجای او چو بودم ،

یکنفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

شعز از رحیم معینی کرمانشاهی