1391 تير 6، 16:48
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی رسته.
نفَس آدم ها
سر به سر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی ست که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها،پاها در قیر شب است.
سهراب سپهری......در مرگ رنگ
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی رسته.
نفَس آدم ها
سر به سر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی ست که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها،پاها در قیر شب است.
سهراب سپهری......در مرگ رنگ