کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
.


 آخرای عمر شب بود 
 تو دمِ سپیده رفتی 
 گله دارم از نگاهت 
 که منو ندیده رفتی


 نه شنیدی و نه گفتی 
 گفتنی شنیدنی بود 
 ما همو ندیدیم اما 
 حال هر دو دیدنی بود  


 گفته بودی وعده ی ما 
 تو کمینگاه ستاره 
 حالا شب پر از ستاره س 
 که یکی کمین نداره 

 قلب ما بی تپش هم 
 مُردنِ نبض زمونه س 
 صبحو بی چشات نمیخوام 
 مثِ کابوس شبونه س
 
 ما سراغ همو تا کِی 
 باید از جاده بگیریم ؟
 درد ما درد کمی نیس 
 که همو ساده بگیریم ... 



 ( افشین یداللهی ) 




53
.


 هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران 

                                هر کوه بی فرهاد، کاهی به دست باد 


 هفتاد پشت ما، از نسل غم بودند 

                                 ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد 


 از خاک ما در باد، بوی تو می آید 

                                 تنها تو می مانی، ما می رویم از یاد ... 



 ( زنده یاد قیصر امین پور )



53
صخره ام،صخره که دلتا شده از سیلی رود
دل که خـوب است فقط "تا"ی مرا دفن کنید...


حامد عسکری
.


 مرا سفر به کجا می برد ؟
 کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند ؟
 و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد ؟ 

 کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش 
 و بی خیال نشستن 
 و گوش دادن به 
 صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟ 


 و در کدام بهار 
 درنگ خواهد کرد 
 و سطح روح، پر از برگ سبز خواهد شد ؟


 شراب باید خورد 
 و در جوانی یک سایه راه باید رفت 
 همین ...




 ( برگرفته از «مسافر» _ سهراب سپهری )




 53
نذار امشبم با یه بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه

بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یه کم

یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار

هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه

غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکستت کنه

نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

هنوز عاشقی و دوسش داری تو
نشونش بده اشکای جاریتو

نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسوني
.


 به مناسبت اول مهرماه، زادروز گوهر یکدانه ی موسیقی، دماوند آواز ایران، استاد محمد رضا شجریان 




 بیا ساقی و باده افکن به جام 
 که آتش زند بر دل عقل خام 

 بده تا بگویم که آغاز مهر 
 بود تا ابد روز آواز مهر 


 بده ساقی آن می که هوشم برد 
 به درگاه یزدان خروشم برد 


 بگویم ز "بیداد" "آرام جان" 
 ز "دستان" و افسون "سرو چمان"


 بگویم جهانت سراسر غم است
 "معمای هستی" خم اندر خم است 


 بده تا بگویم به جان جهان
 تویی "مرغ خوشخوان" این مردمان 


 درآمد کن ای شاه آواز ما 
 نواخوان دلسوز دمساز ما 


 صدای تو را دوست دارم، بخوان 
 بخوان "جشمه نوش دلدادگان" 


 بخوان در پناه جهان آفرین 
 دماوند آواز ایران زمین ... 




 ( کرم قلاوند )




53
.

 اگر آمدی 
 خبرم کن 
 در خانه بمانم 
 که از اندوه نمیرند 
 شمعدانی های منتظر و ماهی های حوض 
 و لبخندی که به شوق بر لبانم می بندد، 
 که تو بیاییُ کسی خانه نباشد ... 


( سید علی صالحی )




53
.

 من به آمار زمین مشکوکم 

 اگر این سطح پر از آدم هاست 

 پس چرا این همه دل ها تنهاست ؟

 بیخودی می گویند هیچکس تنها نیست 

 چه کسی تنها نیست؟

 همه از هم دورند 

 همه در جمع ولی تنهایند 

 من که در تردیدم 

 تو چطور ؟ ... 


 ( سهراب سپهری )



53
.


 اشک واپسین ...



 به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

 به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم 


 نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم 

 ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم 


 حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی 

 زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم 


 مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت 

 بلی رفتم ولی هرجا که رفتم دربدر رفتم 


 به پایت ریختم اشکی و رفتم درگذر از من 

 ازین ره برنمی گردم که چون شمع سحر رفتم 


 تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی

 دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم ... 



 (هوشنگ ابتهاج _ ه،ا،سایه )



53
.

به مناسبت 15 مهرماه، زادروز سهراب سپهری ... 



 غربت ... 



 ماه بالای سر آبادی است 

 اهل آبادی در خواب 


 روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم. 

 باغ همسایه چراغش روشن، 

 من چراغم خاموش.

 ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه ی آب.


 غوک ها می خوانند.

 مرغ حق هم گاهی.


 کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها.

 و بیابان پیداست.

 سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.

 سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.


 نیمه شب باید باشد.

 دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.

 آسمان آبی نیست، روز آبی بود.


 یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.

 یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،

 طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.

 یاد من باشد، هرچه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.

 یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد.

 یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم. 

 یاد من باشد تنها هستم. 


 ماه بالای سر تنهایی است...




 (کتاب حجم سبز - سهراب سپهری) 




53
از چه دلتنگ شدی؟

دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،

کودک پس فردا،

کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد

و هنوز ، نان گندم خوب است.

و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،

برف بر دوش سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس…
(سهراب سپهری)
53
53

باز باران بی ترانه بی بهانه

میخورد بر بام خانه

خانه ام کو؟ خانه ات کو ؟

آن دل دیوانه ات کو ؟؟

روزهای کودکی کو؟؟

فصل خوب سادگی  کو ؟؟

یادت آید روز باران، گردش یک روز دیرین؟؟

پس چه شد دیگر کجا رفت خاطرات خوب وشیرین ؟؟

کوچه ها شد کوی بن بست، در دل تو آرزوهست؟؟

کودک خوشحال دیروز غرق در غم های امروز

یاد باران رفته از یاد! آرزوها رفته برباد!

باز باران می خورد بر بام خانه

بی ترانه

بی بهانه

شاید هم گم کرده خانه ...
53
53
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9vدیوانه میگوید : من فلانی هستم ...

نادان میگوید : ای کاش من فلانی بودم ...

و انسان سالم و عاقل میگوید :

من منم و تو تویی
ز ليلايي شنيدم يا علي گفت
به مجنون چون رسيدم يا علي گفت

مگر اين وادي دارالجنون است
كه هر ديوانه ديدم يا علي گفت


نسيمي غنچه اي را باز مي كرد
به گوش غنچه كم كم يا علي گفت

چمن با ريزش باران رحمت
دعايي كرد و او هم يا علي گفت

يقين پروردگار آفرينش
به موجودات عالم يا علي گفت

دلا بايست هر دميا علي گفت
نه هر دم بل دمادم يا علي گفت

به هر روز و به هر شب يا علي گفت
به هر پيچ و به هر خم يا علي گفت

خمير خاك آدم را سرشتند
چو بر مي خواست آدم يا علي گفت

علي در كعبه بر دوش پيمبر
قدم بنهاد وآن دم يا علي گفت

عصا در دست موسي اژدها گشت
كليم آنجا مسلّم يا علي گفت

ز بطن حوت ، يونس گشت آزاد
ز بس در ظلمت يم يا علي گفت

به فرقش كي اثر مي‌كرد شمشير
شنيدم ابن ملجم يا علي گفت

مگر خيبر ز جايش كنده ميشد
يقين آن دم علي هم يا علي گفت
زندگی با همه وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است

از تماشاگه راز
تا به جایی که خدا می داند

« سهراب سپهری »