کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است

ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است

هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است

جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است

زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است

کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است

فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است

هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است

جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است

چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است

نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است

همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است

گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است

پروین اعتصامی
مرگ در قاموس مــا از بـی وفایــی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصـــه ی فــرهـاد دنیــــا را گـرفت ای پادشـــاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ  مِهـــر  محتــــاج  ترحـــم  نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایـــم کن ولـــی نا آشنایـــی بهتــر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبــری خوب است، اما دلربایــی بهتر است

هر کســی را تاب دیدار سر زلف تـــو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگــز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

(فاضل نظری)
سیر، یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بد بوئی

گفت، از عیب خویش بی‌خبری
زان ره از خلق، عیب میجوئی

گفتن از زشتروئی دگران
نشود باعث نکوروئی

تو گمان میکنی که شاخ گلی
بصف سرو و لاله میروئی

یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینوئی

خویشتن، بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کوئی

ره ما، گر کج است و ناهموار
تو خود، این ره چگونه میپوئی

در خود، آن به که نیکتر نگری
اول، آن به که عیب خود گوئی

ما زبونیم و شوخ جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمیشوئی

پروین اعتصامی
[تصویر:  13755596123.jpg?56]
ــ «به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید.
ــ «دل من گرفته ز این جا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
ــ «همه آرزویم، امّا، چه کنم که بسته پایم...»
ــ «به کجا چنین شتابان؟»
ــ «به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم.»
ــ «سفرت بخیر امّا، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه‏ها، به باران،
برسان سلام ما را.»

شفيعي كدكني
ولي خوش به حالت
که يک عمر
چون من پريشان نبودي

مسافر نبودي
مهاجر نبودي
پرستوي آواره در باد و باران نبودي

نسيمي که مي آمد از دور
در برگ و بار تو آواز مي خواند
و چون من
درختي در اقصاي سرد زمستان نبودي

چه مي داني از ابر
تو که باخبر
از عطش
از تب شوره زاران نبودي

و شايد که بودي
ولي بي گمان
مثل من
عاشقي خسته
پيوسته سر در گريبان نبودي

محمدرضا ترکي 53
یاد دارم بعثت پیغمبر اسلام را
دوره دینداری و پیکار با اصنام را
سنگباران مسلمانان ز روی بام را
سختی شعب ابی‌طالب در آن ایام را
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

 
یاد دارم هجرت و دل کندن از بیت خدا
قبل رفتن بر مزار مادرت اشک تو را
قهر بود آن روزها یک خواب خوش با مرتضی
تا که برگرداندمت سالم به دست مصطفی
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

 
یاد داری مصطفی از امر حیّ کردگار
نغمه «ناد علی» سر داد بین کارزار؟
جبرئیل آمد میان معرکه با این شعار:
لا فتی إلّا علی لا سیف إلّا ذوالفقار
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

 
یاد داری که شبی با بی‌قراری آمدم
سر به زیر انداخته، با شرمساری آمدم
ساده و با چشم چون ابر بهاری آمدم
گونه‌های سرخ بهر خواستگاری آمدم
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

 
یاد داری لحظه شوق رسول‌الله را
تا نشانم داد آن شب، قرص روی ماه را؟
می‌شنیدی ضربه قلب ولی‌الله را
آمدی و من به دست باد دادم آه را
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

 
یاد داری سادگی زندگی با یکدگر؟
روز میلاد حسن مادر شدی و من پدر
با حسین آرام شد دنیای ما از هر نظر
داد حق بر من دو تا دختر دو زهرای دگر
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

 
یاد داری حج آخر، روز پیمان غدیر
وحی منزل آمد از درگاه دادار قدیر
کای نبی دست علی خویش را بالا بگیر
با همه اتمام حجت کن به بیعت با امیر؟
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

 
یاد داری تا پیمبر بود نه غم داشتیم
نه سر موی سفید و نه قد خم داشتیم؟
بر تمام دردهای با عشق مرهم داشتیم
صورتی چون گل، نفس‌های منظم داشتیم
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

 

یاد داری بر حسن قرآن که می‌آموختی
همزمان بهر حسینت پیرهن می‌دوختی؟
آتشی در جان من با آه خود افروختی
لیک خود در شعله‌های آتشِ در سوختی
یاد داری فاطمه؟ گویا همین دیروز بود

یا علی
اي فرستاده سلامم به سلامت باشي
غمم آن نيست که قادر به غرامت باشي

گل که دل زنده کند بوي وفايي دارد
تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشي

خانه ي دل نه چنان ريخته از هم که در او
سر فرود آري و مايل به اقامت باشي

دگرم وعده ي ديدار وفايي نکند
مگر اي وعده ، به ديدار قيامت باشي

شبنم آويخت به گلبرگ که اي دامن چک
سزدت گر همه با اشک ندامت باشي

مي کنم بخت بد خويش شريک گنهت
تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشي

اي که هرگز نکند سايه فراموش تو را
ياد کردي به سلامم به سلامت باشي

هوشنگ ابتهاج53
   
دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبـــدار با پنجره داشت


یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

چِک چِک،چِکُ چِک،چکار با پنجره داشت؟



قیصر امین پور

 
[dir=rtl]شعر زیبای (تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد ؟ ...) از مرتضی امیری اسفندقه
متن کامل شعر

[/dir]
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگست در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورتست که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوشست که امید رحمت فرداست
[dir=rtl]آه آه از دل من
 

که ازو نیست به جز خون جگر حاصل من
 

زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش
 

چه کنم با دل خویش؟
 

چه دل مسکینی؟
 

که غمین می شود اندر غم هر غمگینی
 

هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه ی میش
 

چه کنم با دل خویش؟
 

در دلم هست هوس
 

که رسد در همه احوال به درد همه کس
 

چه امیری متمول چه فقیری درویش
 

چه کنم با دل خویش؟
 

طفل عریانی دید
 

چشم گریانی و احوال پریشانی دید
 

شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش
 

چه کنم با دل خویش؟
 

دیده گردید فقیر
 

بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر
 

چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو
 

زارم از دست عدو
 

بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش
 

چه کنم با دل خویش؟
 

گر در افتم با مار
 

نیست راضی دل من تا کشد از مار دمار
 

لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش
 

چه کنم با دل خویش؟
 

دارد این دل اصرار
 

که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
 

همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش
 

چه کنم با دل خویش؟
 

از برای همه کس
 

دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس
 

نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش
 

چه کنم با دل خویش؟
 

 
از ابوالقاسم حالت[/dir]
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دلست همچنان ور به هزار منزلم
ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم
بارکشیده جفا پرده دریده هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم
گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی
کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
[dir=rtl]سلطان محمود،پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد
بر او رحمش آمد گفت
ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،تا از این زحمت خلاصی یابی پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند.

عبيد زاكاني

 [/dir]
گروهی از حکیمان فرزانه به درگاه انوشیروان امدند و در باره موضوع مهمی به گفتگو پرداختند، اما بوذرجمهر( بزرگ مهر ) که برجسته ترین فرد حکیمان بود خاموش نشسته بود و حرفی نمیزد. حاضران گفتند چرا در این بحث با ما سخن نمی گوئی؟ بــوذرجـمهر پـاسـخ داد: وزیران مانند پزشکان هستند ، پزشک جـز به بیمار دارو ندهد ، وقتی من می بینم نظر شــما درسـت اسـت ، سخن گفتنم در باره ان از حکمت و راستکاری دوراست.
  چو کاری بی فضول من برآیـد       مـــرا در وی ســخن گفتن نشاید
وگر بینم که نا بینا و چـاه است      اگــر خــاموش بنشینم گـناه است

سعدي