(1391 شهريور 1، 22:44)darkness نوشته است: [ -> ]«باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه»
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و شيرین
كوچه ها شد، کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه
سلام.
اين شعر سهراب است. لينك شعر كاملش را گذاشتم. مطمءن باشيد خواندن شعر كاملش خالي از لطف نيست. از دستش نديد.
http://bettersms.blogfa.com/post/288/%D8...9%88%D8%B2
بركت باشد
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
"زنده یاد حسین منزوی"
1توضیح کوچولو
در ادبیات ایران پلنگ نماد غرور و ماه نماد معشوق زیبا و گاها عشقه
و شاعر در دو بیت اول به این اشاره کرده که
عشق و غرور در کنار هم بی معنان
و کسی که دنبال عشقش میره
باید غرورشو جا بذاره ...
دستم همیشه دشمن من بوده است
باور نمی نید! ولی من
دستم به خون خویشتن الوده است
من خود گواه می شوم / - اری
دستم همیشه دشمن من بوده است
بر من ببخش دست محبت!
- این گونه سرد مهری دستم را-
ک - ین اشتیاق ِ وا زده / آنقدر
در انزوا نشسته ک فرسوده است
باور کن ای عطوفت دست ات
تنها نیاز زیستنم / عمری است
در دست های هیچ عزیزی
این دست های خسته نیاسوده است
.
.
.
محمد علی بهمنی
خیلی قشنگه
اما توان ندارم بقیه ش رو تایپ کنم
هر خطش از قبلی قشنگ تره بخونیدش
خدايا كفر نمي گويم
پريشانم خدايا كفر نمي گويم
پريشانم
چه مي خواهي تو ازجانم
مرا بي آنكه خود خواهم اسير زندگي كردي
خداواندا
اگر روزي زعرش خود به زير ايي
لباس فقر بپوشي
غرورت رابراي تكه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گوي خداوندا...
خداوندا
اگر در روز گرم خيز تابستان
تنت بر سايه ي ديوار بگشايي
لبت بركاسه ي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف تر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سكه اي اين سو آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گويي خداوندا...
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
زحال بندگانت با خبر كردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت ، از اين بودن از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي
خداوندا تو مي داني كه انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است
چه رنجي مي كشد انكس كه انسان است!!!
زن عشق می كارد و كینه درو می كند...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی...
برای ازدواجش ـ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به
لطف قانونگذار می توانی
ازدواج کنی...
در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو...
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی...
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد...
او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛
عاشق می شود؛
مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست كه او؛
عشق می كارد و كینه درو می كند...
چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند...
و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده...
و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند ...
و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد ...!
و این رنج است ...
"دکتر علی شریعتی"
رفتم و رفتم
نه به جائی،
که نمی دانستم به کجا؟
رفتم و رفتم تا اینجا نباشم...
که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم،
از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم...
چه رنجیست لذت ها را تنها بردن...
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن...
و چه بدبختی آزاردهنده ایست تنها خوشبخت بودن...!
دکتر علی شریعتی
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
فروغ فرخزاد
می خواهم بگویم ...
فقر همه جا سر میكشد ...
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...
فقر ، چیزی را نداشتن است ...
ولی
آن چیز پول نیست ...
طلا و غذا نیست ...
فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ...
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ...
فقر ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند ...
فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود ...
فقر ، همه جا سر میكشد ...
فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست ...
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است ...
دکتر علی شریعتی
هر لحظه حرفی در ما زاده میشود
هر لحظه دردی سر بر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟
دکتر علی شریعتی
در برابر وحشی ترین تازیانه ها ،
سکوت مردانه و غرور آمیز مرد نباید بشکند...
در برابر هیچ دردی
لب مرد به شکوه نباید آلوده گردد...
من از نالیدن بیزارم...
سنگین ترین دردها و خشن ترین ضربه های آفرینش،
تنها می توانند مرا به سکوت وادارند....
نالیدن، زاریدن، گله کردن، شکایت، بد است...
دکتر علی شریعتی