کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
«باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه»
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و شيرین
كوچه ها شد، کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه
(1391 شهريور 1، 22:44)darkness نوشته است: [ -> ]
«باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه»
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و شيرین
كوچه ها شد، کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه
سلام.
اين شعر سهراب است. لينك شعر كاملش را گذاشتم. مطمءن باشيد خواندن شعر كاملش خالي از لطف نيست. از دستش نديد.
http://bettersms.blogfa.com/post/288/%D8...9%88%D8%B2
بركت باشد
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
"زنده یاد حسین منزوی"
1توضیح کوچولو
در ادبیات ایران پلنگ نماد غرور و ماه نماد معشوق زیبا و گاها عشقه
و شاعر در دو بیت اول به این اشاره کرده که
عشق و غرور در کنار هم بی معنان
و کسی که دنبال عشقش میره
باید غرورشو جا بذاره ...
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا
بي‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي‌خواستي حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من که يک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنينا ما به ناز تو جواني داده‌ايم
ديگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با اين عمرهاي کوته بي‌اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زير افکنده بود
اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چرا

اي شب هجران که يک دم در تو چشم من نخفت
اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي‌کند
در شگفتم من نمي‌پاشد ز هم دنيا چرا

در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا

شهريارا بي‌جيب خود نمي‌کردي سفر
اين سفر راه قيامت ميروي تنها چرا

استاد شهریار53
دستم همیشه دشمن من بوده است

باور نمی نید! ولی من
دستم به خون خویشتن الوده است

من خود گواه می شوم / - اری
دستم همیشه دشمن من بوده است

بر من ببخش دست محبت!
- این گونه سرد مهری دستم را-
ک - ین اشتیاق ِ وا زده / آنقدر
در انزوا نشسته ک فرسوده است


باور کن ای عطوفت دست ات
تنها نیاز زیستنم / عمری است
در دست های هیچ عزیزی
این دست های خسته نیاسوده است
.
.
.
محمد علی بهمنی

خیلی قشنگه
اما توان ندارم بقیه ش رو تایپ کنم
هر خطش از قبلی قشنگ تره بخونیدش
خدايا كفر نمي گويم
پريشانم خدايا كفر نمي گويم
پريشانم
چه مي خواهي تو ازجانم
مرا بي آنكه خود خواهم اسير زندگي كردي
خداواندا
اگر روزي زعرش خود به زير ايي
لباس فقر بپوشي
غرورت رابراي تكه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گوي خداوندا...
خداوندا
اگر در روز گرم خيز تابستان
تنت بر سايه ي ديوار بگشايي
لبت بركاسه ي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف تر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سكه اي اين سو آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گويي خداوندا...
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
زحال بندگانت با خبر كردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت ، از اين بودن از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي
خداوندا تو مي داني كه انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است
چه رنجي مي كشد انكس كه انسان است!!!
زن عشق می كارد و كینه درو می كند...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی...
برای ازدواجش ـ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به
لطف قانونگذار می توانی
ازدواج کنی...
در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو...
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی...
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد...
او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛
عاشق می شود؛
مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست كه او؛
عشق می كارد و كینه درو می كند...
چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند...
و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده...
و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند ...
و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد ...!
و این رنج است ...
"دکتر علی شریعتی"
خیلی حرفای بالا زیبا بود ممنون مهیTears


شگفتا!

وقتی که بود، نمی دیدم؛ وقتی می خواند، نمی شنیدم.

وقتی دیدم که نبود؛ وقتی شنیدم که نخواند.

چه غم انگیز است وقتی چشمه ای سرد و زلال،

در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد؛

توتشنه ی آتش باشی و نه آب.

و چشمه که خشکید،

چشمه، که از آن آتش که تو تشنه آن بودی، بخار شد و به هوا رفت؛

و آتش کویر را تافت و در خود گداخت؛

و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید ،

تو تشنه ی آب گردی و نه آتش.

و بعد ؛

عمری گداختن؛ از غم نبودن کسی، که تا بود،

از غم نبودن تو، می گداخت.
535353

"دکتر علی شریعتی"
رفتم و رفتم
نه به جائی،
که نمی دانستم به کجا؟
رفتم و رفتم تا اینجا نباشم...
که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم،
از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم...
چه رنجیست لذت ها را تنها بردن...
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن...
و چه بدبختی آزاردهنده ایست تنها خوشبخت بودن...!
دکتر علی شریعتی

چه بارانی است در بیرون این اتاق!

باران؟

ابرهای همه غم های تاریخ،

یک باره بر سرم باریدن گرفته اند.

کسی نمی داند که در چه دردی و تبی

می سوزم و می نویسم!

535353
"دکتر علی شریعتی"
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

فروغ فرخزاد

می خواهم بگویم ...
فقر همه جا سر میكشد ...

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...
فقر ، چیزی را نداشتن است ...
ولی
آن چیز پول نیست ...
طلا و غذا نیست ...

فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ...

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ...

فقر ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند ...

فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود ...
فقر ، همه جا سر میكشد ...

فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست ...

فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است ...
دکتر علی شریعتی

زانوانم شکسته است و پاهایم فلج

خسته و مجروح و پریشان

و باری به سنگینی کوهی بر دوش

و من در زیر آن خم شده ام

و از زیر آن که چندین برابر من سنگین است و بزرگ است

آرام گرفته ام

و تنها، برق حسرت از چشمان بازم

_ که همچنان به این راه

که تا افق کشیده است , دوخته ام _ ساطع است.

و جاده ی منتظر را در برابرم روشن می دارد.

جاده ای که سال هاست چشم به راه هر قدمم

خود را بر خاک افکنده است.

امّا ردّپایی بر آن نیست و ...

نخواهد بود !

[تصویر:  8.gif][تصویر:  8.gif][تصویر:  8.gif]

"دکتر علی شریعتی"

هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود

هر لحظه دردی سر بر می‏دارد

و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند

این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند

مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟
دکتر علی شریعتی
خدایا،

آتش مقدس "شک" را

آن چنان در من بیفروز

تا همه "یقین" هایی را که در من نقش کرده اند، بسوزد.

و آن گاه از پس توده این خاکستر،

لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی،

شسته از هر غبار، طلوع کند.

خدایا،

به هر که دوست میداری بیاموز

که عشق از زندگی کردن بهتر است،

و به هر که دوست تر میداری، بچشان

که دوست داشتن از عشق برتر!

535353
"دکتر علی شریعتی"

کسی را دوست میدارم..

خداوندا

از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم

حال که بزرگ شده ام

و
کسی را دوست می دارم

می گویند:

فراموشش کن


[تصویر:  8.gif][تصویر:  8.gif][تصویر:  8.gif]
"دکتر علی شریعتی"
در برابر وحشی ترین تازیانه ها ،
سکوت مردانه و غرور آمیز مرد نباید بشکند...
در برابر هیچ دردی
لب مرد به شکوه نباید آلوده گردد...
من از نالیدن بیزارم...
سنگین ترین دردها و خشن ترین ضربه های آفرینش،
تنها می توانند مرا به سکوت وادارند....
نالیدن، زاریدن، گله کردن، شکایت، بد است...
دکتر علی شریعتی