کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
.

 درد 




 حکایت از چه کنم، سینه سینه درد اینجاست 

 هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست 


 نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست

 بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست 


 بیا که مسئله بودن و نبودن نیست 

 حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست 


 بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش 

 هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست 


 به روزگار شبی بی سحر نخواهم ماند 

 چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست 


 جدایی از زن و فرزند "سایه" جان! سهل است 

 تو را زخویش جدا می کنند، درد اینجاست ... 



(هوشنگ ابتهاج _ ه، ا، سایه )




53
دقت کردی؟

گاهی... جای رحمت ميشويم زحمت

جای محرم ميشوم مجرم


جای ژست ميشويم زشت

جای يار ميشويم بار

جای قصه ميشويم غصه

جای زبان ميشويم زيان و....

پس زيادی به خودمان مغرور نباشيم چون با يک نقطه جابجا ميشويم
تلخی این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشم آگین
در پس دیوارهای سنگی ی حماسه های پر طبلش
دردناک و تب الود از پای در امده است
مردی که شب همه شب در سنگ های خاره ،گل می تراشید واکنون پتک گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستان خویش که از عشق و امید و اینده تهی ست فرمان دهد
کوتاه کنید این عبث را که ادامه ی ان ملال انگیز است چون بحثی ابلهانه بر سر هیچ و پوچ
کوتاه کنید این سرگذشت سمج را که در ان هر شبی در مقایسه چون لجنی ست که در مردابی ته نشین شود
من جویده شدم و ای افسوس که به دندان سبعیت
و هزار افسوس بدان خاطر که رنج جویده شدن را به گشاده رویی تن در دادم
من عمله ی مرگ خود بودم و ای دریغ که زندگی را دوست می داشتم
ایا تلاش من یک سر بر سر ان بود تا ناقوس مرگ خود را پر صدا تر به نوا در اورم؟
من پرواز نکردم
من پر پر زدم

این سوی دیوار مردی با پتک بی تلاشش تنهاست
به دست های خود می نگرد و دست هایش از امید و عشق و اینده تهی است
این سوی شهر جهانی خالی جهانی بی جنبش و بی جنبنده تا بدیت گسترده است
گهواره سکون از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت خالی ی سرد را از عصاره ی مرگ می اکند
و در پشت حماسه های پر نخوت مردی تنها

بر جنازه ی خود می گرید

53
.

 شب های ملال آور پاییز است 


 هنگام غزل های غم انگیز است 


 گویی همه غم های جهان امشب 


 در زاری این بارش یکریز است ... 






( هوشنگ ابتهاج _ سایه )



53
اولين شاعر جهان
حتماً بسيار رنج برده است
آنگاه که تير و کمانش را کنار گذاشت
و کوشيد براي يارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشيد احساس کرده
توصيف کند 
و کاملاً محتمل است که اين ياران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند 

جبران خليل جبران
‫من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز، دگر نیست دگر هیچ مگو
چهره ی زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
درد بی حد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
دل پر خون بنگر، چشم چو جیهون بنگر
هر چه دیدی بگذر چون و چرا هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برون رخت ببند هیچ مگو
دوباره می سرایمت تو را که شاعرانه ای
بهانه می کند دلم تو را که بی بهانه ای
همیشه چشم های تو دلیل شعرهای من
میان این همه غزل فقط تو عاشقانه ای
خدا تو را نیافرید مگر برای قلب من
که از تبار صبحی و زلال صادقانه ای
بخند خنده های تو بهانه ی ترانه هاست
دلیل هر سکوتی و شروع هر ترانه ای
تو ضربدر دل منی و حاصل شما غزل
همیشه جذر تو منم تویی که بی کرانه ای
نهاد بی گزاره ای اگر چه بی خبر ولی
رسیدی و برای من همیشه جاودانه ای
رضا قریشی نژاد
 

شکوهی در جان ام تنوره میکشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستانی

لبالب

قدحی در کشیده ام

در فرصت میان ستاره ها

رقصی میکنم

دیوانه
به تماشای من بیا!

53
با خوب، خوب بودن هنر نیست...!

ما همه با زندگی معامله میکنیم...!

با خودمان هم معامله میکنیم!

و با کسانی که دوستشان داریم هم...!

اگر نبخشی، نمی بخشم!

خیانت کنی، خیانت می کنم!

بدی کنی، بدی می کنم!

دروغ بگویی، دروغ می گویم!

و اینگونه است که همیشه کوچک می مانیم;

باید بدانیم که با خوب، خوب بودن هنر نیست...!

گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که زِ دستم نرود
ناز چشم تو ، بقدر مژه بر هم زدنی....

"فریدون مشیری"
گفته بودند: از پس هـر گــ ــریـه ، آخـــر خـــ ــنـده ایسـت
این سخن بیـهـــوده نیست ...
زنـدگــ ــی مجــموعـه ای از اشکــــــــــ و لبـخـــ ــنـد است
خـــ ــنـده ی شــ ــیـرین ِ فـــ ــروردیـن
بـازتـابــــــــــــِ گــ ــریـه ی پـربـار ِ اســ ـــفـند است ...


 "فریدون مشیری"

[تصویر:  r8xaknihj6ds4vmpuuxf.gif]

منبع:http://mohammadreza-mahsa.blogfa.com/
خیلی وقت است که "بی تابم "...




دلم تاب می خواهد...!




ویک هل محکم...


که دلم هری بریزد پایین...


هر چه در خودش تلنبار کرده را....
کاش میشد:بچگی را زنده کرد
کودکی شد،کودکانه گریه کرد
شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود
آن قیامت، که دمی بیش نبود
فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟
کاش میشد ، بچگانه خنده کرد . . .53258zu2qvp1d9v
روزگاریست در این شهر غریب

بین آدمهایی که زِ تنهاییِ خود می ترسند

وز پسِ آینه از دیدنِ خود میترسند،


من تو را پاک ترین یافته ام!

آن قدر پاک، که اگر آب نبود

من تو را "آب" صدا می کردم...!53258zu2qvp1d9v
نخستین که در جهان دیدم
از شادی غریو کشیدم
"من ام آه
ان معجزت نهایی
بر سیاره کوچک اب و گیاه"

ان گاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم:
میراث خوار ان سفاهت ناباور بودن
که به چشم و به گوش میدیدم و میشنیدم!

چندان که در پیرامن خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم :
بنگر چه درشت ناک تیغ بر سر من اخته
ان که باور بی دریغ در او بسته بودم

اکنون که سراچه ی اعجاز پس پشت می گذارم
به جز آه حسرتی با من نیست:
تبری غرقه ی خون
بر سکوی باور بی یقین و
باریکه خونی که از بلندای یقین جاری ست.

53
دهمین شعر از کتاب (ما هیچ،ما نگاه)
از سهراب سپهری

چشمان یک عبور:

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺗﻤﺎﺷﺎ.
ﻋﻜﺲ ﮔﻨﺠﺸﻚ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺭﻓﺎﻗﺖ‌.
ﻓﺼﻞ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﻏﺮﻳﺰﻩ‌.
ﺑﺎﺩ ﻣﻲ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ﺯﻧﺒﻴﻞ ﺳﺒﺰ ﻛﺮﺍﻣﺖ‌.
ﺷﺎﺧﻪ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻮﺩ.
ﻛﻮﺩﻙ ﺁﻣﺪ
ﺟﻴﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﭼﻴﺪﻥ‌.
(ﺍﻱ ﺑﻬﺎﺭ ﺟﺴﺎﺭﺕ !
ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﻛﺎﺝ ﻫﺎﻱ ﺗﺎﻣﻞ
ﭘﺎﻙ ﺷﺪ.)
ﻛﻮﺩﻙ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻟﻔﺎﻅ
ﺗﺎ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﻱ ﻧﺮﻡ ﺗﻤﺎﻳﻞ ﺩﻭﻳﺪ،
ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﻫﻤﻴﺸﻪ‌.
ﺭﻭﻱ ﭘﺎﺷﻮﻳﻪ ﺣﻮﺽ
ﺧﻮﻥ ﻛﻮﺩﻙ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻓﻠﺲ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ، ﺧﺎﺭﻱ
ﭘﺎﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺷﻴﺪ.
ﺳﻮﺯﺵ ﭼﺸﻢ ﺭﻭﻱ ﻋﻠﻒ ﻫﺎ ﻓﻨﺎ ﺷﺪ.
(ﺍﻱ ﻣﺼﺐ ﺳﻼﻣﺖ !
ﺷﻮﺭ ﺗﻦ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻓﺮﻭ ﻣﻲ ﻧﺸﻴﻨﺪ.)
ﺟﻴﻚ ﺟﻴﻚ ﭘﺮﻳﺮﻭﺯ ﮔﻨﺠﺸﻚ ﻫﺎﻱ ﺣﻴﺎﻁ
ﺭﻭﻱ ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ ﻓﻜﺮ ﺍﻭ ﺭﻳﺨﺖ .
ﺟﻮﻱ ﺁﺑﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭘﺎﻱ ﺷﻤﺸﺎﺩ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺗﺨﻴﻞ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﻮﺩ
ﺟﻬﻞ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺗﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻲ ﺑﺮﺩ.
ﻛﻮﺩﻙ ﺍﺯ ﺳﻬﻢ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺧﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﻣﻲ ﺷﺪ.
ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻌﻤﻴﺪﻱ ﻓﺼﻞ
ﺣﺮﻣﺖ ﺭﺷﺪ
ﺍﺯ ﺳﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﻱ ﻫﻠﻮ ﺭﻭﻱ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﺶ ﺭﻳﺨﺖ‌.
ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﻏﻢ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺭﻧﮓ ﺍﺷﻴﺎ
ﺭﻳﮓ ﻫﺎﻱ ﻓﺮﺍﻏﺖ ﻫﻨﻮﺯ
ﺑﺮﻕ ﻣﻲ ﺯﺩ.
ﭘﺸﺖ ﺗﺒﺨﻴﺮ ﺗﺪﺭﻳﺠﻲ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﻫﺎ
ﺷﻜﻞ ﭘﺮﭘﺮﭼﻪ ﻫﺎ ﻣﺤﻮ ﻣﻲ ﺷﺪ.
ﻛﻮﺩﻙ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﺣﺰﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﻋﺮﻭﺳﻚ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﻫﺠﺮﺕ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ‌، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺸﺖ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻛﻮﭺ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ.
( ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺗﻤﺎﺷﺎ
ﻛﻮﭺ ﺑﺎﺯﻳﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺯﻳﺮ ﺷﻤﺸﺎﺩﻫﺎﻱ ﺟﻨﻮﺑﻲ ﺷﻨﻴﺪﻡ‌.
ﺑﻌﺪ، ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﮔﺮﻣﺎ
ﻣﺸﺘﻢ ﺍﺯ ﻛﺎﻫﺶ ﺣﺠﻢ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﭘﺮ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ، ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺣﻮﺽ ﻫﺎﻱ ﻗﺪﻳﻤﻲ
ﻓﻜﺮﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻣﻼﻣﺖ ﻛﺸﺎﻧﻴﺪ.
ﺑﻌﺪ ﻫﺎ، ﺩﺭ ﺗﺐ ﺣﺼﺒﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﺑﻌﺎﺩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺭﺳﻴﺪ.
ﮔﺮﺗﻪ ﺩﻟﭙﺬﻳﺮ ﺗﻐﺎﻓﻞ
ﺭﻭﻱ ﺷﻦ ﻫﺎﻱ ﻣﺤﺴﻮﺱ ﺧﺎﻭﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ.
ﻣﻦ
ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﻲ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﻭﺝ ﺩﺭﺧﺖ ،
ﺑﺎ ﺷﻴﻮﻉ ﭘﺮ ﻳﻚ ﻛﻼﻍ ﺑﻬﺎﺭﻩ‌،
با ﺍﻓﻮﻝ ﻭﺯﻍ ﺩﺭ ﺳﺠﺎﻳﺎﻱ ﻧﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺁﺏ ،
ﺑﺎ ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﮔﻴﺞ ﻓﻮﺍﺭﻩ ﺣﻮﺽ ،
ﺑﺎ ﻃﻠﻮﻉ ﺗﺮ ﺳﻄﻞ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﻬﺎﻡ ﻳﻚ ﭼﺎﻩ‌.)
ﻛﻮﺩﻙ ﺁﻣﺪ ﻣﻴﺎﻥ ﻫﻴﺎﻫﻮﻱ ﺍﺭﻗﺎﻡ‌.
(ﺍﻱ ﺑﻬﺸﺖ ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﻲ ﭘﺎﻙ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻨﺎﺳﺐ !
ﺧﻴﺲ ﺣﺴﺮﺕ ، ﭘﻲ ﺭﺧﺖ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﻲ ﺷﺘﺎﺑﻢ‌.)
ﻛﻮﺩﻙ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﻄﺎ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ.
وزن لبخند ادراک کم شد.