به آبِ روشنِ می عارفی طهارت کرد
عَلَی الصَّباح، که میخانه را زیارت کرد
همین که ساغرِ زَرّینِ خور، نهان گردید
هِلال عید به دورِ قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نیازِ کسی که از سرِ درد
به آبِ دیده و خونِ جگر طهارت کرد
امام خواجه، که بودش سرِ نمازِ دراز
به خونِ دخترِ رَز خرقه را قِصارت کرد
دلم ز حلقهٔ زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امامِ جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد
شاعر:حافظ
خدا کیست ؟
خداوند بینهایت است و لامكان و بی زمان
اما :
به قدر فهم تو كوچك میشود،به قدر نیاز تو فرود میآید،به قدر آرزوی تو گسترده میشود،به قدر ایمان تو كارگشا میشود،به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریك میشود،به قدر دل امیدواران گرم میشود...
پدر میشود یتیمان را و مادر.برادر میشود محتاجان برادری را.همسر میشود بی همسر ماندگان را.طفل میشود عقیمان را.امید میشود ناامیدان را.راه میشود گمگشتگان را.نور میشود در تاریكی ماندگان را.خداوند همه چیز میشود همه كس را.
به شرط اعتقاد؛شرط پاكی دل؛به شرط طهارت روح؛
چنین كنید تا ببینید كه: خداوند، چگونه بر سفرهی شما، با كاسه یی خوراك و تكهای نان مینشیند، بر بند تاب، با كودكانتان تاب میخورد، و در دكان شما كفههای ترازویتان را میزان میكند و "در كوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند"...
مگر از زندگی چه میخواهید ؟!
از نوشته های سها بانو
چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
چندان تلاش کن که ترا بی خبر کنند
چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی
شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی
شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف
از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی
از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت
تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی
همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟
تا قانع از خدای به این مختصر شوی
صائب
از در درآمدی و من از خود به در شدم / گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست / صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب / مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق / ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار / چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم / از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت / کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان / مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من / من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد / اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
سعدی
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
سعدی
✍️ دکلمه : استاد #هوشنگ ابتهاج
✍ آوا : امید روشن بین
پ.ن: به دلم نشست شاید حال شما رو هم بهتر کنه☘
مسافر آمده بود،
و روی صندلی راحتی،
کنار چمن نشسته بود...
“دلم گرفته!
دلم عجیب گرفته است!
تمام راه، به یک چیز فکر میکردم...
و رنگ دامنهها،
هوش از سرم میبرد!
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود!
چه درههای عجیبی!
و اسب، یادت هست،
سپید بود و مثل واژه ی پاکی،
سکوت سبز چمن وار را چرا میکرد...
#سهراب_سپهری
:)
ناگهان آمد و دلشوره به دلها انداخت
عشق اینگونه جهان را به تقلا انداخت
قطره از ابر جدا شد که به دریا برسد
آسمان دام به اندازه صحرا انداخت
ترس در جامه صبر آمد و دستم را بست
کار امروز مرا باز به فردا انداخت..
عقل چون در قلمم جوهر معنا میریخت
عشق در دفتر خود نام مرا جا انداخت
آنقدر در طلب هیچ دویدم که سراب
کودک شوق مرا عاقبت از پا انداخت
هیچ جز تکیه به خوش عهدی ایام نبود
اشتباهی که دلم گردن دنیا انداخت
مثل سهراب دلم از همه عالم که گرفت
قایقی ساخت و یک روز به دریا انداخت
دریـاب مـرا یـار کـه فـریاد رسـی نیست
جزعشقِتو درجانوتنمعشقِکسی نیست
با سـیبِِ هـوس سهم دلم عـمْـرِ گران شد
غافلکهدر این وسوسهطعمِملسی نیست
جـویـنـده ی تـو دغـدغـه ی قـبل ندارد
یابنـده ی مهـرت نگرانِ سـپسی نیست
خوشـحالیِ محضیست اگر یار تو باشی
آنلحظهکه در سینه مجالِ نفسی نیست
ای مـحـرمِ اسـرار چـه گـویـم کـه نـدانی
دردی به دلم گر تو به دادم برسی نیست
در حـسـرتِ دیـدار تــو بـی یـار تـریـنـم
جز وصلِتو ایعشق بهجانمهوسینیست
امیر بهنام
هرمرد شتردار اویس قرنی نیست
هرشیشه گلرنگ عقیق یمنی نیست
هرسنگ وگلی گوهر نایاب نگردد
هراحمدومحمود رسول مدنی نیست
برمرده دلان پند مده خویش میازار
زیراکه ابوجهل مسلمان شدنی نیست
با مردخدا پنجه میفکن که چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد زشیرین سخنی نیست
جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست
صدبار اگردایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشوای دوست که مادرشدنی نیست
من خلق شدم تا كـه پريشانِ تو باشم
ديـوانـه و سرگشته و حيرانِ تـو باشم
گفتم: تـو جهانی، که بدانی کـه بمانی
آغوش گشودم كـه جهانبانِ تـو باشم
حبسِ ابـد و ضربه ی شلاق و شكنجه
خوب است اگر گوشهٔ زندانِ تـو باشم
درخواب تورا خواندم وجانۍکه شنیدم
در خواب ببينـم كه مگر جانِ تـو باشم
دور است كنارِ تـو نشستن كه مرا بس
گلـدانِ گُلی گـوشه ی ایوانِ تـو باشم
پيغمبرِ من معجزه ات عشق و غزل بود
می خواهم از امروز مسلمانِ تـو باشم