کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
53طولانیه ولی.............حتما بخونید53
من چرا آمده ام روی زمین؟
در یکی روز عجیب،



مثل هر روزِ دگر،
خسته و کوفته از کار،
شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا،
همسر و فرزندان،



چند روزی است مسافر هستند،
توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود،
بهرِ یک شکوۀ تاریخی پر درد از او . . . . . . .
پس به فریاد بلند،
حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستیِ این عالم و آن بالاها . . . .!
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟
که شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانید خدایی بکنید؟
و شما ساخته اید این عالم،



با همه وسعت و ابعاد خودش،
تا به ما بنمائید،
قدرت و هبیت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
هیبتا،



ما همگی ترسیدیم!
به خداوندیتان،



تنمان می لرزد . . .!
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار،
که شما دوزخِ سختی دارید،............
آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
و شنیدیم اگر ما شب و روز،
زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم،
چشممان خون بارد و بساییم به خاکِ درتان پیشانی،
و به ما رحم کنید،
و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،



حور و پردیس و پری هم دارید..........................
من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است!
شده ام من آدم،
اشرف مخلوقات، ( راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟)
داشتم خدمتتان می گفتم،
قسمتم این بوده،
جنس من مرد شده !
آمدم من دنیا،







مرز سال دو هزار.
قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،
پدرم این بوده،
که به من گفت:پسر! مذهبت این باشد!
راه و رسم و روشت این باشد!
سرنوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دست نِعَم . . . . !
هرچه شد قرعۀ من این آمد!
راستی باز سؤالی دارم،



بنده را عفو کنید.



توی آن قرعه کشی،



ناظری حاضر بود؟
من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست
ولی می گویم: من شنیدم که کسی این می گفت:
چشمِ تنها ز خودش بی خبر است.



چشم را آینه ای می باید،
تا خودش دریابد،
تا بفهمد که چه رنگی دارد،



تا تواند ز ِخودش لذّت کافی ببرد.
عجبا فهمیدم،
شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد . . . . . .!
از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستمِ آینه را می بینید؟
شاید این آینه، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پُر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!



ور نه در ساحتتان، این همه زشتی و نا زیبایی؟
کمی از عشق بگوییم با هم.
عرفا می گویند،



که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
عجبا!
عشق ما یک طرفه ست؟
به چه کس گویم من؟
می شود دست زِ من برداری؟



بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدنِ ما برهم!
من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی، که شوم عاشق تو؟
که برایت بشوم والِه و حیران وخراب؟
مرحمت فرموده،
همۀ عشق و مِی و ساغر خود را تو زِ ما بیرون کش!
عذر من را بپذیر!
این امانت بده مخلوق دگر!
می روم تا کپه ام بگذارم.
صبح باید بروم بر سر کار،
پی این بدبختی،
پی یک لقمۀ نان!
به گمانم فردا،
جلوۀ عشق تو را می بینم،
در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده . . . . !
خوش به حالت که غمی نیست تو را،
نه رئیسی داری،
نه خدایی عاشق،
نه کسی بالا دست!
تو و یک آینۀ بی انصاف!
کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی؟
خواب سنگین به سراغم آمد.



کم کمک خواب مرا پوشانید.
نیمه شب شد و صدایی آمد،



از دل خلوت شب،




از درون خود من.
من خدایت هستم،
هرچه را می خواهی،
عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خندۀ شیرین تو سوگند که تو،
هرچه را می بینی،



ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هرچه را خواسته ای آمده است.
من فقط ناظر بازی توام.
منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه،
زِته دل، زِ درون،
خواهشی نا محسوس، نه به فریاد بلند،
بلکه از عمق وجود،
زِ برای عدم خود بنما،



تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگیِ آمدنت.
خواهش بودن تو،
علت خلقِ همه عالم شد.
تو به اعماق وجودت بنِگر،
زِ چه رو آمده ای روی زمین؟
پیِ حس کردن و این تجربه ها .
حس این لحظۀ تو، علّت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هرچه را می خواهی،
چه وجود و چه عدم،
بهر تو خواهد بود.
در همان لحظۀ آن خواستنت.
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟
دلبرم حرف قشنگت این بود:



شهر زائیده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا،
خلق و خویش، روشش، میراثش،
همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردی.
همه را خلق نمودی همه را.
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی،
من شدم عاشق تو.
دست من نیست،
تورا می خواهم،



به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،



شرّ و بی حوصله و بازیگوش،
مثل یک بچۀ پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند،
که شوم عاشق تر،
هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
رشتۀ عشق شود محکمتر ....................!
دیر بازی ست به من سر نزدی!
نگرانت بودم،
تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند،
رمز شب را گفتی: " من چرا آمده ام روی زمین؟ "
باز هم یادم باش!
مبر از یاد مرا
همه شب منتظر گرمیِ آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد . . . . . . . . . . . !
خواب من خواب نبود!
پاسخی بود به بی مهری من،
پاسخ یک عاشق . . . . . . . . . . . . . . . . .
به خداوند قسم،
من از آن شب،
دل خود باخته ام بهر رسیدن
به عزیزم به خدا
[تصویر:  %D8%AE%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%A7.jpg]
[تصویر:  fleur-aq8.gif]
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت


از : افشین یداللهی

دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد

از : گروس عبدالملکیان
خانه دوست کجاست ؟؟

در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد
. رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت : نرسیده به درخت
، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است


و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ ، سر به در می آرد
، پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل ،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا
، خش خشی می شنوی کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا ،
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی خانه دوست کجاست ؟؟ .
535353« سهراب سپهری »5353535353
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد.............................فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی.....................رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب...............که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا............................کجا عاشقی کرد،آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد...........................که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم.....................ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چوروزی ز آغوش دریا برآمد...........................شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش واکن....................که میخواهد این قوی زیبا بمیرد

(دکتر حمیدحمیدی)
حبیبم که خوندتش

انسان بودن و ماندن

خدایا کفر نمی‌گویم ..

پریشانم ...

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
TearsTearsTearsTearsTearsTearsTears


دکتر علی شریعتی


برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی توان برد. ماست را با چاقو می بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطرآگین ساخته است. گندم ها هنوز خوشه نبسته اند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمی شود.جوجه کبک ها، خط و خال انداخته اند. کبک دری در قله های کمانه، فراوان شده است.
بیا تا هوا تر وتازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلویش پایین نمی رود.
بوی جوی مولیان آید همی ...

بخارای من، ایل من

[تصویر:  bcfr372ezo3f323wldm3.jpg]

اگر بشود که باز
باد بیاید و بوی پیراهنِ ترا به یادم بیاورد،
به خدا از تختِ ستاره و تاجِ ترانه خواهم گذشت
درِ بی کلیدِ زندانِ گریه را خواهم گشود
حواسِ همه ی کلمات را
از دستورِ بی دلیل اسم و استعاره آزاد خواهم کرد
بعد هم حکومتِ دیر سال دریا را
به تشنه ترین مرغانِ بی اردی بهشت خواهم بخشید
من عاشق ترین امیرِ اقلیمِ آب و آینه ام.

اگر بشود باد بیاید و باز
بوی خیسِ گیسوی ترا
به یادم بیاورد
به خدا به جای غمگین ترین مادرانِ بی خواب و خسته
خواهم گریست
مسافرانِ بی مزارِ زمین را
از آرامگاه آسمان آواز خواهم داد
پیراهنِ شبِ نپوشیده را
به خبرچینِ مجبورِ نان و گریه خواهم بخشید
و رو به گرسنگانِ بی رویا
نامه ای روشن از نمازِ نور و عطر عدالت خواهم نوشت،
که تشنه ترین مرغانِ بی اردی بهشت
خوابِ آب دیده و دعای دریا شنیده اند.

این پایانِ مویه های مادران ماست
به خدا او در باد خواهد آمد ...!

((سید علی صالحی))
یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟

پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟



خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم

آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟



یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر

کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟



نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من

در کشور زیبایی تو چند به چند است؟



با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!

غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟



وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را

در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟



یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق

تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟



دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند

کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟



چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟

چندین بغل از برف دماوند به چند است؟





از : حسین منزوی

عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد..................عارف از خنده ی می در طمع خام افتاد
53
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد.................این همه نقش در آینه ی اوهام افتاد
53
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود........یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
53
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید...........................کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
53
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم...........................اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
53
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار............................هر که در دایره ی گردش ایام افتاد
53
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ................................آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
53
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی......................کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
53
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت................کانکه شد کشته ی او نیک سرانجام افتاد
53
هردمش با من دلسوخته لطفی دگر است............این گدا بین که چه شایسته ی انعام افتاد
53
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی............................زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
53
اینم فال نسیم حیاتی های گل گلاب(از این زیباتر دیگه نمیشدااااااا)
[تصویر:  47eedbcf5a80.png]
همه می­پرسند:
-چیست در زمزمه­ی مبهم آب؟
-چیست در همهمه­ی دلکش برگ؟
-چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می­برد اینگونه به ژرفای خیال؟
-چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
-چیست در کوشش بی­حاصل موج؟
-چیست در خنده­ی جام؟
که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می­نگری؟
-نه به ابر
-نه به آب
-نه به برگ
-نه به این آبی آرام بلند
-نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
-نه به این خلوت خاموش کبوترها ...
من به این جمله نمی­اندیشم !
-من مناجات درختان را هنگام سحر
-رقص گل یخ را با باد
-نفس پاک شقایق را در سینه­ی کوه
-صحبت چلچله­ها را با صبح
-نبض پاینده­ی هستی را در گندم­زار
-گردش رنگ و طراوت را در گونه­ی گل
همه را می­شنوم ، همه را می­بینم
من به این جمله نمی­اندیشم
به تو می­اندیشم ، ای سراپا همه خوبی
تک وتنها به تو می­اندیشم
همه وقت ، همه­جا
من به هر حال که باشم به تو می­اندیشم
تو بدان ، این را تنها تو بدان
تو بیا تو بمان با من ، تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شب­ها تو بتاب
من خدای تو ، به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن زلف ،دراز
تو بگیر! تو ببند! تو بخواه!
پاسخ چلچله­ها را تو بگوی
قصه­ی ابر هوا را تو بخوان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه­ی جانم باقیست!
آخرین جرعه­ی این جام تهی را تو بنوش!!


«فریدون مشیری»
کنار دریا
عاشق باشی،
عاشق تر می شوی.

و اگر دیوانه،
دیوانه تر.

این خاصیت دریاست.

به همه چیز،
وسعتی از جنون می بخشد.

شاعران،
از شهرهای ساحلی،
جان سالم به در نمی برند...

(رسول یونان)
ای وصل تو آب زندگانی.........تدبیر خلاص ما تو دانی
از دیده برون مشو،که نوری......وز سینه جدا مشو ،که جانی
من خود چه کسم که وصل جویم!.........از لطف توام همی کشانی
ای دل،تو مرو سوی خرابات.....هرچند قلندر جهانی
کآنجا همه پاکباز باشند....ترسم که تو کم زنی ،بمانی
ور زانکه روی،مرو تو با خویش....در پوش ،نشان بی نشانی
پرسید یکی که :عاشقی چیست؟....گفتم که :مپرس از این معانی
آنگه که چو من شوی ،ببینی.......آنگه که بخواندت،بخوانی
مولانا
تو زني مردانه اي، سالاري و از مرد هم بيشي؛ جامه جنسيت زن ست،اما درد و غيرت در تو دارد ريشه اي ديرين . كم مبين خود را كه بسيار هم بيشي. گوهر غيرت گرامي دار،اي غمگين مرد،يا سالارزن،بايد بداني اين، كاندرين روزان صد ره تيره تر از شب اهل غيرت روزيش درد است. خواه در هر جامه ، وز هر جنس درد قوت غالب مرد است. اخوان ثالث عاشق این شعرم
  • شعری زیبا از حکیم ابولقاسم فردوسی
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


    در این خاک زرخیز ایران زمین


    نبودند جز مردمی پاک دین





    همه دینشان مردی و داد بود


    وز آن کشور آزاد و آباد بود





    چو مهر و وفا بود خود کیششان


    گنه بود آزار کس پیششان





    همه بنده ناب یزدان پاک


    همه دل پر از مهر این آب و خاک





    پدر در پدر آریایی نژاد


    ز پشت فریدون نیکو نهاد





    بزرگی به مردی و فرهنگ بود


    گدایی در این بوم و بر ننگ بود





    کجا رفت آن دانش و هوش ما


    چه شد مهر میهن فراموش ما





    که انداخت آتش در این بوستان


    کز آن سوخت جان و دل دوستان





    چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟


    خرد را فکندیم این سان زکار





    نبود این چنین کشور و دین ما


    کجا رفت آیین دیرین ما؟





    به یزدان که این کشور آباد بود


    همه جای مردان آزاد بود





    در این کشور آزادگی ارز داشت


    کشاورز خود خانه و مرز داشت





    گرانمایه بود آنکه بودی دبیر


    گرامی بد آنکس که بودی دلیر





    نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت


    نه بیگانه جایی در این خانه داشت





    از آنروز دشمن بما چیره گشت


    که ما را روان و خرد تیره گشت





    از آنروز این خانه ویرانه شد


    که نان آورش مرد بیگانه شد





    چو ناکس به ده کدخدایی کند


    کشاورز باید گدایی کند





    به یزدان که گر ما خرد داشتیم


    کجا این سر انجام بد داشتیم





    بسوزد در آتش گرت جان و تن


    به از زندگی کردن و زیستن





    اگر مایه زندگی بندگی است


    دو صد بار مردن به از زندگی است





    بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم


    برون سر از این بار ننگ آوریم
    _____________
    [تصویر:  44296950011909882253.jpg]