کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مي ايستم
آسمان به حرف هاي ناباورانه ام شك كرده است
همين حوالي بود
شايد كوچه ي حرف هاي نگفته ي پاييز...
از بهار سخن مي گفت
آسمان به حرف هايم شك دارد
من هستم و حرف هايم!!
باران هم بر پاكي ام نباريد
به آسمان مي گويم::
تا بهار پاكي من فصلي نيست
به باران بگو ببارد....
سحر جوون خانم لطفا بگو از کیه53258zu2qvp1d9v
اين شعر از خودمه!!!!
البته به پاي شعراي شما كه نمي رسه!!!
اما اگه جاي نقد داره،خوشحال مي شم بدونم...
مرسي
1744337bve7cd1t81
من جا خوردم!!!
این چندمین شعرتون هست؟
بعد از چند سال شعر گفتن اینو گفتید؟



البته من که اجازه ی نقد به خودم نمی دم ولی اگه دوست داشته باشید با هم بررسیش میکنیم4fvfcja
1744337bve7cd1t81
اینجا چقدر شاعر و ادیب داره! کانون ترک خودارضاییه یا کانون شاعران جوان4fvfcja
اگر چه «در بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست» ولی یه غزل حافظ هست که من واقعا دوسش دارم و احتمالا خوندینش. روح و معنای کلام تو این شعر با صلابت کلام عجین شده و زیبایی کلامی بی بدیلی داره.(البته به نظر من)
شعر اینه:
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند.................پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند.....................ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند ...............نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند.....................رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند................ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد........................ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند....................بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند......................که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
جناس رو داشتین!
بیت دوم مصرع اول و بیت ششم مصرع دوم و بیت هفت مصرع اول جناس تام فوق العاده ای دارن.
البته خوندنش بدون اعراب یکم سخته.
البته علاوه بر جناس آرایه های زیاد دیگه ای هم تو این شعر هستند مثل تضاد زیبای بیت 3 و کلی آرایه ی دیگه.
خلاصه از زیباترین و استوار ترین غزل هایی بود که از حافظ دیدم. امیدوارم خوشتون بیاد.4fvfcja
سلام دوستان

خوبید؟خوبم4fvfcja

خیلی وقته بهتون سر نمی زنم

چون کنکور نزدیکه مجبورم درس بخونم

ولی میخوام براتون آخرین غزلم رو بنویسم:


کنار ساحل چشمت هنوز عاشق هست.......برای موج سواری هنوز قایق هست

اگر چه فزصت دیدارمان کمی کم بود.....تو ساحلی و منم موج ،این حقایق هست

شکوه چشم تو در آسمان شب پیداست...همان ستاره که در سمت و سوی مشرق هست

من از گذشته همانم که بودم و اکنون......بگو که حال و هوای تو مثل سابق هست

برای ثانیه ای چند شده بنشین............بگو دلی که شکسته دوباره لایق هست؟!

زداغ اگر چه دلم لاله وار پرپر شد............هنوز در عوضش غنچه ی شقایق هست

قبول هرچه بگویی به روی چشم آری...................ترنم دل تو با دلم موافق هست

زمان عاشقی آمد شمارش معکوس.........چهار،سه،دو،یک عمر این دقایق هست
سلام بچه ها ی عزیز

از همتون ممنون که افتخار میدید و شعر هاتون توی این تاپیک می نویسید
واقعا اشعار قشنگیدارید جید میگم
ادامه بدید



ابراهام لینکلن:
به فرزندم یاد بدهید که هر چند همه ی انسان ها عادل نیستند اما به ازا ی هر انسان شیادی یک انسان صدیق هم وجود دارد.
به او یاد بدهید که از هر شکست پند بگیرد و از هر پیروزی لذت ببرد


او را از غبطه خوردن بر حذر دارید
به او نقش مهم خندیدن را یاد اوری کنید
به او نقش موثر کتاب را در زندگی بیاموزیدبه ائو بگویید اگر در امتحان مردود شود بهتر از این است که تقلب کند
ارزش های زندگی را به او یاد بدهید

به او بیاموزید که در اوج اندوه تبسم کند

به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق میداند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد
به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد
به جای بدی بدی کردن سگ ساری است
به جای نیکی نیکی کردن خر خواری است
به جای بدی نیکی کردن
کار خواجه عبد الله انصاری است

دیگران را ببخش نه به خاطر اینکه سزاوار بخشش تو هستند
بلکه به خاطر اینکه تو سزاوار ارامش هستی
سلام
خوبیم بچه ها
نمی دونم چر ااین تاپیک اصلا اون چیزی نیست که اوایل دلم میخواست
شاید دلیلش اینه که اصلا وقت ندارم روش بذارم

ولی یه موضوعی که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرد هبود رو توی یه وبلاگ دیدم
عین اونو براتو مینویسم
ادرس وبلاگ اینه
http://najva-ghalam.blogfa.com/post-232.aspx

بازی ِ خطرناک ِ "شریعتی-مطهری" , هرگز !
اینجا مانند ِ هرکجای ِ این دنیای ِ پهناور ؛ نمادهایی دارَد

به طور ِ کلی بشر اگر نماد هم نداشته باشد ؛ راه میفتد ُ یکی برای ِ خودش پیدا می کند ؛ مثل ِ همین مرد ِ عنکبوتی ...

ایران سرزمین ِ نمادها است

نمادهایی که گاهی جلوی ِ یکدیگر ایستاده اند ؛ و بیشتر ِ این تقابل بین ِ ملی بودن ُ مذهبی بودن جلوه گر شده است

در ایران ؛ نماد ِ متفکر ِ دانشگاهی و ملی شریعتی است و نماد ِ متفکر ِ مذهبی و حوزوی مطهری

نمی شود کسی برود دانشگاه ُ شریعتی نخوانده باشد

نمی شود یکی برود حوزه یا دنبال ِ مذهب و مطهری نخوانده باشد

دیروز کارتون های ِ کتاب های ِ دانشگاهی ُ دانش اموزی ِ پدرم را ریختم بیرون

جالب بود ؛ هم مطهری داشت و هم شریعتی ,

اما امروز شاهد ِ مناظره ی یک شریعتی خوانده با مطهری خوانده بودم

شریعتی خوانده داشت می گفت : " ببین چه خیابون ِ مهمی تو بالاشهر به اسم ِ شریعتیه اما مطهری چی ؟ یه خیابونه عادی تو تخت ِ طاووس "

دیگر نخواستم که بشنوم

اینجا ایران است

ایرانی که حالا 2 نماد از نمادهایش را گذاشته است مقابل ِ هم

ادم یاد ِ بازی های ِ شطرنج می افتد

این در حالی ست که همان کشورهای ِ کفر و استبداد ؛ همان شیطان ِ بزرگ

نمادی می سازد

میلیاردها می فروشَد

ماسک ِ صورت ِ بچه ی 10 ساله ی دورافتاده ترین روستای ِ ایران می کند

و سهراب هنوز هم توهم دارد که دست این بچه شاخه ی معرفتی است ...

!! نوشته شده توسط رها | | چهارشنبه 23 تیر1389 • نظر ِشما
الی جان این تاپیک فوق العاده است کی گفته خوب نیست من که خواننده اش هستم ادامه بده :*
امیر هوشنگ ابتهاج ، معروف به «ه.الف سایه»، شاعر متخلص به سایه و موسیقی‌پژوه ایرانی است.

او در 6 اسفند 1306 در رشت متولد شد و پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.

ابتهاج سرپرست برنامه گل‌ها در رادیوی ایران، پس از کناره گیری داوود پیرنیاو پایه‌گذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود.تعدادی از غزل‌های او توسط خوانندگان ترانه اجرا شده‌است.

ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانه‌ای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری با اشاره به همان روابط عاشقانه‌اش با گالیا سرود.



اینم شعرش :

دیریست گالیا!

در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان



عشق من و تو؟ این هم حکایتی است

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت های تو

بر پرده های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...

دیریست گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه های تیره و غمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زودست گالیا!

در من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زودست گالیا! نرسیدست کاروان ...

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،


این رو از توی یه سایتی پیدا کردم که متاسفانه به یه دلایلی نمی تونم اسم سایتوئ بنویسم شرمنده از شما و از نویسنده ی این پست
اینم یه معرفی از فروغ فرخزاد
گویا خیلی ها با اشعار فروغ مخالف هستند
بعضی ها اشعار این شاعر نابغه ی ایرانی رو مبتزل میخوانند.در حالیکه به اعتقاد عده ی زیادی این شاعر تنها صادق بود و بس.چون از احساساتی حرف زده که اگر یک زن از انها سخنی به میان اورد اصلا پسندیده نیست.و اصولا کسی از یک زن انتظار بیان این حرف ه ارا ندارد.اما خیلی ها معتقدند کهاو با صراحت هرچه را که در وجودش حس میکرده بیان کرده.درواقع او نمی خواسته چیزی را پنهان کند.فروغ در شعر هایش فروغ است و بس.نه کمتر و نه بیشتر! هیچ نقابی بر چهره نذاشته.هیچ چیز را پنهان نکرده.
درواقع تنهایی و انتظار توی شعر های فروغ وجود داره.
حتی یه شعری هست که من خودم توی تاپیک گذاشته ام به نام " مثل هیچ کس " بعضی ها میگن این برای امام زمان سروده شده اما خوندم که توی کتابی گفته بوده : این شعر فقط داره تنهایی یک دختر رو نشون میده که منتظره تا مردی بیاد و اونو نجات بده.چون کلا همش در انتظار شوهرش بوده 4chsmu1
این بیت
اینجا گفته :
صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر است
پس نمیتونسته منظورش اما زمان باشه.....

برای فروغ در شعر هیچ محدودیتی نیست و به خاطر همینه که فکر کنم یه زمانی من یه کتابی خوندم از اشعار پروین که اول اون کتاب نویسنده کلی از پروین تعریف کرده بود و هرچی دلش خواسته بود به فروغ گفته بود.هرچی از دهنش دراومده بود.من قصد قضاوت ندارم.قضاوت با خودتون. ام نظر فروغ درباره ی شعر اینه که : :"من در شعر خودم چیزی را جستجو نمی کنم بلکه در شعر خودم تازه "خودم"را پیدا میکنم"

همچنین شاید جزو معدود شاعرانی باشد که زنانگی در اشعارش موج می زند..یعنی هرکس با خواندن شعر او می فهمد که سراینده یک زن است.

بعد از این مقدمه ی کوتاهی که خودم نوشتم با هم میخونیم مطلبی رو که با از توی همون ساییت پیدا کردم



فروغ در ظهر ۸ دی‌ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد.

پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پيش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقيق خواست تا اين اشتباه را تصحيح کنند.

فروغ فرزند چهارم توران وزيری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.

فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.



فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود.

فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام "اولین تپش‌های عاشقانهء قلبم" منتشر گردید.



پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تئاتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی در این دوره زبان ایتالیایی، فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.



آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.

در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم «خانه سیاه است» برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.



آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد.

فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: «آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است» «من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می‌برند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به کار می‌برم.»
4chsmu1 این تیکه ی اخرو شرمنده....317


اسیر - دیو شب - زمستان 1333

لای لای ، ای پسر کوچک من
دیده بر بند ، که شب آمده است
دیده بر بند ، که این دیو سیاه
خون به کف ، خنده به لب آمده است

سر به دامان ِ من ِ خسته گذار
گوش کن بانگ قدم هایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را

آه ، بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سر تا سر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکِشد دم به دم از پنجره سر

از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای ، آرام که این زنگی ِ مست
پشت در داده به آوای تو گوش

یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته ی خود را آزرد
دیو ِ شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد

شیشه ی پنجره ها میلرزد
تا که او نعره زنان می آید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن ، پنجه به در میساید

نه ! برو ، دور شو ای بد سیرت
دور شو ، از رخ تو بیزرام
کی توانی برُبائیش از من
تا که من در بر او بیدارم

ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه !
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست ، گناه

دیوم اما تو ز من دیو تری
مادر و دامن ننگ آلوده !
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک ، کجا آسوده ؟

بانگ میمیرد و در آتش درد
میگذارد دل چون آهن ِ من
میکنم ناله که کامی ! کامی !
وای بردار سر از دامن من
نمیدونم چرا نشد این 4 تا پستو جدا بزارم42
کافر نامه از دکتر علی شریعتی:


خدايا کفر نمي‌گويم،
پريشانم،
چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!
مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.

خداوندا!
اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي ‌تکه ناني
‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌
و شب آهسته و خسته
تهي‌ دست و زبان بسته
به سوي ‌خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي
لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف‌تر
عمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌
و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر مي‌گويي
نمي‌گويي؟!

خداوندا!
اگر روزي‌ بشر گردي‌
ز حال بندگانت با خبر گردي‌
پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
سلام
يه اعتراف..
من فقط يه بخش از پست بالا رو خوندم...بقيه اش رو گذاشتم يه بار ديگه كه نياز داشتم به شعر بخونم..

الي جونم خيلي پستت طولانيه ها...

در هر حال ازت ممنونم..
موفق باشي و شاد..ياعلي.53258zu2qvp1d9v
دکتر علی شریعتی : زن




زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند...

ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر...

مي تواند تنها يك همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....

براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است

و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ...

در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...

او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني....

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ....

او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ....

او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است

از دکتر علی شریعتی