کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته‌ام در خاک
چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک
سری به خاک فرو برده‌ام به داغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک
چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک
بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق میزد و راک
به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید:
"اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک"
ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک
تو شهریار به راحت برو به خواب ابد
که پاکباخته از رهزنان ندارد باک


استاد محمد حسین
شهریار

من فکر میکنم ،هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای ،چندین هزار چشمه ی خورشید دردلم ،می جوشد از یقین
احساس میکنم در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس ،چندین هزار جنگل شاداب ناگهان ، می روید از زمین

[b]آه ای یقین گم شده ای ماهی یِ گ
ریز،در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافی ام اینک،به سِحر عشق ،از برکه های آینه راهی به من بجو

[b]من فکر میکنم هرگز نبوده دست من این سان بزرگ و شاد

احساس میکنم در هر رگم به هر تپش قلب من کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس

آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب
من بانگ بر کشیدم از آستان یأس
"آه ای یقینِ یافته ،بازت نمی نهم"53
آه
تو میدانی که مرا سر باز گفتن بسیاری حرف هاست
هنگامی که کودکان
در پس دیوار باغ
با سکه های فرسوده
بازی کهنه زندگی را آماده میشوند
می دانی
تو می دانی
که مرا
سر باز گفتن کدامین سخن است
از کدامین درد...53
غمگینم...


چونان پیرزنی که آخرین


سربازی که از جنگ بر می گردد....


پسرش نیست!


ولادیمیر مایاکوفسکی53
یک عمر دور و تنها......


تنها به جرم اینکه....


او سر سپرده می خواست....


من دل سپرده بودمـــــــــــــــــــــــــ.......






محمد علی بهمنی53
درد میکند هنوز

جای دوست داشتنت ...


علیرضا روشن
جرات دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام
احساس می کنم که کمی دیر است
دیگر نمی توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم

انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی...
آه....
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

با این همه تفاوت
احساس می کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است

امضای تازه من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لا به لای خاطره ها گم شد
آن جا که
ک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه،ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روز ها که جرات دوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار...
بگذزیم!

این روز ها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!!

(زنده یاد قیصر امین پور)
دشت ها آلوده ست
در لجن زار ، گل لاله نخواهد رویید .
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل ِ گندم خوب است
گل ِ خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی کین پوشانده است
هیچ کس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست53
با خشم و جدل زیستم.و به هنگامی که قاضیان

اثبات ان را که در عدالت ایشان شایبه ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می کردند و

امیران ،نمایش قدرت را شمشیر بر گزدن محکوم می زدند،
محتضر را سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که هم گنان من

عشق را در رویای زیستن اصرار میکردند
من ایستاده بودم تا زمان لنگان لنگان از برابرم بگذرد
و اکنون

در آستانه ی ظلمت ،زمان به ریشخند ایستاده است
تا من اش از برابر بگذرم
و در سیاهی فرو شوم،به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته

آن جا که تو ایستاده ای.53
وقتی ما آمدیم


اتفاق،اتفاق افتاده بود؛


و حال.....


هر کس...


به سلیقه ی خود چیزی می گوید


و در تاریکی گم می شود؛


53258zu2qvp1d9v
اطرافم ...
پر از رویاهای سقط شده ای ست
که بر گیسوی تنهایی ام چنگ انداخته ،
و از هر سو
اعصابِ دقایقم را می کشند
جیغ بلندی شده
روزهایم
در سمفونیِ ناکوکِ زمانه
و من
بغضی بی ترانه
زیرِ خاکستر رویا!



سامره حمیدیان
دلم میخواهد بر بالهای باد نشینم و آنچه را که پروردگار جهان پدید آورده ، زیر پا گذارم تا مگر روزی به پایان این دریای بی کران رسم و بدان سرزمین که خداوند سرحد جهان خلقتش قرار داده است ، فرود آیم. از هم اکنون در این سفر دور و دراز ستارگان را با درخشندگی جاودانی خود می بینم که راه هزاران ساله را در دل افلاک می پیمایند تا به سر منزل غایی سفر خود برسند اما بدین حد اکتفا نمیکنم و هم چنان بالاتر می روم . بدان جا می روم که دیگر ستارگان فلک را در آن راهی نیست.

دلیرانه پا در قلمرو بی پایان ظلمت و خاموشی میگذارم و به چابکی نور ، شتابان از آن میگذرم. ناگهان وارد دنیایی تازه می شوم که در آسمان آن ابرها در حرکت اند و در زمینش ، رودخانه ها به سوی دریاها جریان دارند.

در یک جاده خلوت ، راهگذری به من نزدیک می شود ؛ می پرسد : ای مسافر بایست . با چنین شتاب به کجا می روی ؟ می گویم : دارم به سوی آخر دنیا سفر میکنم . میخواهم بدان جا روم که خداوند آن را سر حد دنیای خلقتش قرار داده است و دیگر در آن ذی حیاتی نفس نمی کشد.

می گوید : اوه . بایست. بیهوده رنج سفر را بر خویش هموار مکن. مگر نمیدانی که داری به عالمی بی پایان و بی حد و کران قدم میگذاری ؟

ای فکر دور پرواز من ! بال های عقاب آسایت را از پرواز باز دار و تو ای کشتی تند رو خیال من ! همین جا لنگر انداز؛ زیرا برای تو بیش از این اجازه سفر نیست.

قطعه ادبی مسافر ، از یوهان کریستف فریدریش ( شیللر ) ، نویسنده و شاعر آلمانی 53
جهان برای عشقش 


پرده ی عظمت از چهره بر می داردــــــــــــــ


کوچک می شود


مانا یکی ترانه


مانا یکی بوسه ی جاودان.






رابیندرانات تاگور53
پایدار


گفتم هنوز هم
در جنگل بزرگ
نشمرده ایم برگ درختان سبز را
غافل که برگ ها 
هر یک نشانه ای ز شهیدی ست در جهان 
و هر درخت، دار 
هر دار 
در کمین ِ 
انسان ِ پایدار ... 


( حمید مصدق )
کودکی ها


کودکی هایم اتاقی ساده بود

قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که میشد نقشها جان میگرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
میشدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوجی نبود
باری ما جفت و طاقی ساده بود
قهر میکردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
قیصر امین پور