ای دوست طواف خانهات میخواهم ...............بوسیدن آستانهات میخواهم
بیمنت خلق توشه این ره را .......................میخواهم و از خزانهات میخواهم
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم....... نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن.... من باشم و آن کسی که من میخواهم
سرمایهی غم ز دست آسان ندهم................... دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست که یادگار دردی دارم ............................آن درد به صد هزار درمان ندهم
در کوی تو سر در سر خنجر بنهم.............. چون مهرهی جان عشق تو در بر بنهم
نامردم اگر عشق تو از دل بکنم ........................سودای تو کافرم گر از سر بنهم
دارم ز خدا خواهش جنات نعیم ...........................زاهد به ثواب و من به امید عظیم
من دست تهی میروم او تحفه به دست............ تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم
ابوسعید ابولخیر
دیشب
باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبـــدار با پنجره داشت
تا صبح در گوش پنجره پچپچ کرد
چک چک،چک چک،چکار با پنجره داشت؟
قیصر امین پور
ما حاشیه نشین هستیم.
مادرم می گوید:پدرت هم حاشیه نشین بود،
در حاشیه به دنیا آمد،در حاشیه جان کند،یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.
من هم در حاشیه به دنیا آمده ام.
ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم.
برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند،گاهی در حاشیه ی گریه کمی هم می خندد.
مادر می گوید:سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند.
او هرشب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.
ولی من می گویم این ستاره ی من نیست.
من در حاشیه به دنیا آمدم،
در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشه ی زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند جا نداریم
مادرم گریه کرد.مدیر مدرسه گفت:آقای ناظم اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویس تا ببینم!
من در حاشیه ی روز به مدرسه ی شبانه می روم
در حاشیه ی کلاس می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم،چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.
من در حاشیه شهر زندگی می کنم.
من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم.بر لبه ی آخر دنیا!
من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم،پس چطور پایم به لبه ی زمین نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟
زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است،آدم هر لحظه ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم:حاشیه یعنی چه؟
گفت:حاشیه یعنی قسمت کناری هر چیزی،مثل کناره ی لباس یا کتاب،مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند.
من گفتم:مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟معلم چیزی نگفت.
من حاشیه نشین هستم
به مسجد می روم،در حاشیه ی مسجد نماز می خوانم،نزدیک کفش ها،در حاشیه ی جلسه ی قرآن می نشینم.من قرآن خواندن را یاد گرفته ام،قرآن کتاب خوبی است.
قرآن ما حاشیه ندارد.
هیچ کلمه ای را در حاشیه ی آن ننوشته اند،اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه ی آن باشند،آن کلمات حاشیه هم مثل کلمات دیگر عزیز و خوب اند.
من قرآن را دوست دارم.خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.
قیصر امین پور-بی بال پریدن
هر حکایتی، شکایتی است
قصه ای ، ز غصه ای است
از غروب آشتی ، کنایتی است
نه دگر کبوتر دلی که پر زند
در هوای پاک و روشن نوید
خو گرفته با غبار راه
دیده ی سپید
سینه ی سیاه
هر دریچه ای که باز می شود
از شکاف آن
دست استغاثه ای دراز می شود
هر ترانه ای که ساز می شود
ناله ی نیاز می شود
با خمیر ِ لحظه های بی درنگمان
مایه ی گلایه ایست
آفتاب و ماهتاب
آفریدگار ِ سایه ایست
***
ای شکوفه های خرم ِ بهار !
خسته ایم
بسته ایم
تا درین خزان جاودان نشسته ایم
ای ستاره های آسمان ِ پاک !
مانده ایم
رانده ایم
تا به خاک تیره ، دل نشانده ایم
گوش ما پر از دریغ ِ روزگار
خود چو روسپی ، در انتظار سنگسار
هر حکایتی ، شکایتی است
قصه ای ، ز غصه ای است
از غروب آشتی ، کنایتی است
شب قدر است من قدری ندارم
چه سازم توشه ی قبری ندارم
شب قدر آمده کاری نکردم
برای مرگ خود کاری نکردم
خدایا
شب قدر است تو را نشناختم من
که خود را در گناه انداختم من
ندارم هیچ جز بار گناهی
آخ الهی یا الهی یا الهی
شب قدر شده دوباره آمدم آوا نمایم
با سوز دل بر درگهت سودا نمایم
حالا که آمدم چیزی به روم نیا
الهی العفو
من در اين كنج قفس غوغاي محشر مي كنم
پيروي از مادرم زهراي اطهر ميكنم
كاخ استبداد را بر فرق هارون دغل
واژگون با نعره ي اللّه اكبر ميكنم
تا زند سيلي به رويم سندي از راه ستم
ياد سيلي خوردن زهراي اطهر مي كنم
گر چه در قيد غل و زنجير مي باشم ولي
استقامت در بر دشمن چو حيدر مي كنم
گر ز پا و گردنِ رنجور من خون مي چكد
ياد ميخ و سينه ي مجروح مادر مي كنم
علی را وصف در باور نیاید
زبان هرگز ز وصفش برنیاید
علی با درد ِغربت آشنا بود
علی تنهاترین مرد ِخدا بود
علی درآستین دستِ خدا داشت
قدم در آستانِ کبریا داشت
علی سوز و گدازی جاودانه است
علی راز و نیازی عاشقانه است
دل دریایی اش دریای خون بود
ز خون باغ و بهارش لاله گون بود
نوای عشق از نای علی بود
اذان ِ سرخ ، آوای ِعلـی بــود
علی را قدر ، پیغمبر شناسد
که هرکس خویش را بهتر شناسد