کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
ای دوست طواف خانه‌ات می‌خواهم ...............بوسیدن آستانه‌ات می‌خواهم
بی‌منت خلق توشه این ره را .......................می‌خواهم و از خزانه‌ات می‌خواهم
نی باغ به بستان نه چمن می‌خواهم....... نی سرو و نه گل نه یاسمن می‌خواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن.... من باشم و آن کسی که من می‌خواهم


سرمایه‌ی غم ز دست آسان ندهم................... دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم
از دوست که یادگار دردی دارم ............................آن درد به صد هزار درمان ندهم
در کوی تو سر در سر خنجر بنهم.............. چون مهره‌ی جان عشق تو در بر بنهم
نامردم اگر عشق تو از دل بکنم ........................سودای تو کافرم گر از سر بنهم
دارم ز خدا خواهش جنات نعیم ...........................زاهد به ثواب و من به امید عظیم
من دست تهی میروم او تحفه به دست............ تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم

ابوسعید ابولخیر
دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبـــدار با پنجره داشت 



تا صبح در گوش پنجره پچپچ کرد

چک چک،چک چک،چکار با پنجره داشت؟




قیصر امین پور53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
آواز عاشقانه ما ،
در گلو شکست ...
حق با سکوت بود ،
صدا در گلو شکست ...
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود.
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست ...

( قیصر امین پور 53 )

ما حاشیه نشین هستیم.

مادرم می گوید:پدرت هم حاشیه نشین بود،

در حاشیه به دنیا آمد،در حاشیه جان کند،یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.

من هم در حاشیه به دنیا آمده ام.

ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم.

برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.

خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند،گاهی در حاشیه ی گریه کمی هم می خندد.

مادر می گوید:سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند.

او هرشب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.

ولی من می گویم این ستاره ی من نیست.

من در حاشیه به دنیا آمدم،

در حاشیه بازی کردم.

همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشه ی زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.

من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.

در مدرسه گفتند جا نداریم

مادرم گریه کرد.مدیر مدرسه گفت:آقای ناظم اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویس تا ببینم!

من در حاشیه ی روز به مدرسه ی شبانه می روم

در حاشیه ی کلاس می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم،چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.

من در حاشیه شهر زندگی می کنم.

من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم.بر لبه ی آخر دنیا!

من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم،پس چطور پایم به لبه ی زمین نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟

زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است.

حاشیه بر لب پرتگاه است،آدم هر لحظه ممکن است بلغزد و سقوط کند.

من حاشیه نشین هستم.

ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.

از معلم پرسیدم:حاشیه یعنی چه؟

گفت:حاشیه یعنی قسمت کناری هر چیزی،مثل کناره ی لباس یا کتاب،مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند.

من گفتم:مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم

به مسجد می روم،در حاشیه ی مسجد نماز می خوانم،نزدیک کفش ها،در حاشیه ی جلسه ی قرآن می نشینم.من قرآن خواندن را یاد گرفته ام،قرآن کتاب خوبی است.

قرآن ما حاشیه ندارد.

هیچ کلمه ای را در حاشیه ی آن ننوشته اند،اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه ی آن باشند،آن کلمات حاشیه هم مثل کلمات دیگر عزیز و خوب اند.

من قرآن را دوست دارم.خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.

قیصر امین پور-بی بال پریدن
من از آغاز می ترسم
من از پرواز می ترسم
من از آغاز یک پرواز بی احساس می ترسم!

من از تکرار می ترسم
من از انکار می ترسم
من از تکرار انکار همین احساس می ترسم!

من از سوختن نمی ترسم
من از ساختن نمی ترسم
من از ساختن کنار سوختن احساس می ترسم!

من از تاختن نمی ترسم
من از باختن نمی ترسم
من از تاختن برای باختن احساس می ترسم!

من از احساس می ترسم
من از آغاز یک پرواز بی احساس
واسه تکرار انکار دل حساس می ترسم!

من از احساس می ترسم
من از تاختن برای باختن احساس
برای سوختن و ساختن کنار این دل حساس می ترسم!

من از پرواز بی احساس می ترسم....
53258zu2qvp1d9v
بچه هااااااااا قدرشوووووووونو بدونینمممممم خوب میفهمن خیلی خوب!!!!!!

چمدانش را بسته بودیم

با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود

یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،

کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست،
منتظرند گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!

خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،

و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت

گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
زیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!Tears
 « پیامی به اینشتین »




"اینشتین" یک سلام ناشناس البته می بخشی 
دوان در سایه روشن های یک مهتاب خلیائی
نسیم شرق می آید، شکنج طره ها افشان 
فشرده زیر بازو شاخه های نرگس و مریم 
ار آن هایی که در "سعدیه" ی شیراز می رویند 
ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها 
دوان می آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید 
در خلوتسرای قصر سلطان ریاضی را 


درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار 
به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده ست در بگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد 
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد


نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام 
به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو 
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را 


"اینشتین" آفرین بر تو 
خلأ با سرعت نوری که داری، درنوردیدی
زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد 
حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می گفت جز این نیست 
تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
"اینشتین" ناز شست تو 
نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست 
اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست 
به چشم موشکان اهل عرفان و تصوف نیز 
جهان ما، حباب روی چین آب را ماند 
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم 
جهان جسم، موجی از جهان روح می بینم 
اصالت نیست در ماده 


"اینشتین" صد هزار احسن ولیکن صد هزار افسوس 
حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می سازد 
"اینشتین" اژدهای جنگ! 
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد 
دگر پیمانه ی عمر جهان لبریز خواهد شد 
دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد 
چه می گویم؟
مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود ؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد ؟ 
مگر یک مادر از دل « وای فرزندم » نخواهد گفت ؟


"اینشتین" بغض دارم در گلو دستم به دامانت 
نبوغ خود به کار التیام زخم انسان کن 
سر این ناجوانمردان سنگین دل براه آور 
نژاد و کیش و ملیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین یک پایتخت امپراطوری وجدان کن 
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را 


"اینشتین" نامی از ایران ویران هم شنیدستی ؟
حکیما محترم میدار مهد ابن سینا را 
به این وحشی تمدن گوشزد کن حرمت ما را 


"اینشتین" پا فراتر نه، جهان عقل هم طی کن 
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمد را 
کلید عشق را بردار و حل این معما کن 
وگر شد از زبان علم این قفل کهن واکن


"اینشتین" باز هم بالا 
خدا را نیز پیدا کن ... 


 سید محمد حسین بهجت تبریزی  ( استاد شهریار )


53
هر حکایتی، شکایتی است
قصه ای ، ز غصه ای است
از غروب آشتی ، کنایتی است
نه دگر کبوتر دلی که پر زند
در هوای پاک و روشن نوید
خو گرفته با غبار راه
دیده ی سپید
سینه ی سیاه
هر دریچه ای که باز می شود
از شکاف آن
دست استغاثه ای دراز می شود
هر ترانه ای که ساز می شود
ناله ی نیاز می شود
با خمیر ِ لحظه های بی درنگمان
مایه ی گلایه ایست
آفتاب و ماهتاب
آفریدگار ِ سایه ایست
***
ای شکوفه های خرم ِ بهار !
خسته ایم
بسته ایم
تا درین خزان جاودان نشسته ایم
ای ستاره های آسمان ِ پاک !
مانده ایم
رانده ایم
تا به خاک تیره ، دل نشانده ایم
گوش ما پر از دریغ ِ روزگار
خود چو روسپی ، در انتظار سنگسار
هر حکایتی ، شکایتی است
قصه ای ، ز غصه ای است
از غروب آشتی ، کنایتی است53258zu2qvp1d9v
شعر انگور 




چه می گوئید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین اگور است ؟
کجا شهد است؟ این اشک است
اشک باغبان پیر و رنجور است
که شب ها راه پیموده 
همه شب تا سحر بیدار بوده 
تاک ها را آب داده 
پشت را چون چفته های مو، دوتا کرده 
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده 
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده
چه می گوئید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است ؟
کجا شهد است؟ این خون است، خون باغبان پیر رنجور است 
چنین آسان مگیریدش


شما هم ای خریداران شعر من
اگر در دانه های نازک لفظم
و یا در خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است؟ این اشک است این خون است
شرابش از کجا خواندید ؟
این مستی نه آن مستی است
شما از خون من مستید
از خونی که می نوشید
از خون دلم مستید
مرا هر لفظ فریادیست کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است
دریایی ست لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است ؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است ؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه لب ها را و بر هر خوشه دندان را 
مرا این کاسه ی خون است ...
مرا این ساغر اشک است ...
چنین آسان مگیریدش 
چنین آسان منوشیدش ...


( نادر نادرپور )


53
شب قدر است من قدری ندارم
چه سازم توشه ی قبری ندارم


شب قدر آمده کاری نکردم
برای مرگ خود کاری نکردم


خدایا
شب قدر است تو را نشناختم من
که خود را در گناه انداختم من
ندارم هیچ جز بار گناهی

آخ الهی یا الهی یا الهی

شب قدر شده دوباره آمدم آوا نمایم
با سوز دل بر درگهت سودا نمایم
حالا که آمدم چیزی به روم نیا


الهی العفو
من در اين كنج قفس غوغاي محشر مي كنم
پيروي از مادرم زهراي اطهر ميكنم
كاخ استبداد را بر فرق هارون دغل
واژگون با نعره ي اللّه اكبر ميكنم
تا زند سيلي به رويم سندي از راه ستم
ياد سيلي خوردن زهراي اطهر مي كنم
گر چه در قيد غل و زنجير مي باشم ولي
استقامت در بر دشمن چو حيدر مي كنم
گر ز پا و گردنِ رنجور من خون مي چكد
ياد ميخ و سينه ي مجروح مادر مي كنم
Khansariha (8)
علی را وصف در باور نیاید
زبان هرگز ز وصفش برنیاید
علی با درد ِغربت آشنا بود
علی تنهاترین مرد ِخدا بود
علی درآستین دستِ خدا داشت
قدم در آستانِ کبریا داشت
علی سوز و گدازی جاودانه است
علی راز و نیازی عاشقانه است
دل دریایی اش دریای خون بود
ز خون باغ و بهارش لاله گون بود
نوای عشق از نای علی بود
اذان ِ سرخ ، آوای ِعلـی بــود
علی را قدر ، پیغمبر شناسد
که هرکس خویش را بهتر شناسد
53
 دل من باز مثل سابق باش 
 با همان شور و حال، عاشق باش 


 مهر می ورز و دم غنیمت دان 
 عشق می ورز و با دقایق باش 


 بشکند تا که کاسه ات را عشق 
 از میان همه تو لایق باش 
 
 خواستی عقل هم اگر باشی 
 عقل سرخ گل شقایق باش 


 شور گرداب و کشتی سنگین ؟
 نه اگر تخته پاره، قایق باش 


 بار پارو و لنگر و سُکان 
 بفکن و دور از این علایق باش 


 هیچ باد مخالف اینجا نیست 
 با همه بادها موافق باش ... 
 
 ( حسین منزوی )


53
از حضرت علی «علیه السلام» پرسیدند : نظر شما در مورد دنیا چیست؟

حضرت فرمود : من بیزار از «دنیا» و عاشق «زندگی» هستم؛

گفتند : مگر بین زندگی و دنیا فرقی هم هست؟

فرمود : «دنیا» خور، خواب، خشم و شهوت است؛

ولی «زندگی» نگریستن به چشمانِ کودک یتیمی است؛

که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد ...

53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
 آفتاب می شود ...




نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود 
چگونه سایه ی سیاه سرکشم 
اسیر دست آفتاب می شود 


نگاه کن 
تمام هستی ام خراب می شود 
شراره ای مرا به کام می کشد 
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد 


نگاه کن 
تمام آسمان من 
پر از شهاب می شود


تو آمدی ز دورها 
ز سرزمین عطرها و نورها 
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاج ها، ز ابرها، بلورها 
مرا ببر امید دلنواز من 
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام


نگاه کن 
من از ستاره سوختم 
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 
ستاره چین برکه های شب شدم 


چه دور بود پیش از این زمین ما 
به این کبود غرفه های آسمان 
کنون به گوش من دوباره می رسد 
صدای تو 
صدای بال برفی فرشتگان 
نگاه کنکه من کجا رسیده ام 
به کهکشان، به بیکران به جاودان 


کنون که آمدیم تا به اوج ها 
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات 
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن 
مرا از این ستاره ها جدا مکن 


نگاه کنکه موم شب به راه ما 
چگونه قطره قطره آب می شود 
صراحی سیاه دیدگان من 
به لای لای گرم تو 
لبالب از شراب خواب می شود 


به روی گاهواره های شعر من 
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود ...


( فروغ فرخزاد )


53