کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مائده های زمینی - دفتر سوم (گزینه)

ای جلوه ی حسی ذات، کاش آن ارزش را که انتظار نزدیک مرگ به لحظات می بخشید می دانستی!

شهرهای بسیار کوچکی هست که باغ هایی بس زیبا دارد؛
شهر فراموش می شود، نامش از خاطر می رود، ولی آرزوی دیدار باغ پابرجاست. اما از کجا معلوم که بازگشتی به آن شهرها باشد؟
من خواب باغ های موصل را می بینم، شنیده ام باغ های آن جا پر از گل سرخ است.
و باغ های نیشابور را که خیام از آن ها دم زده و باغ های شیراز را که حافظ وصفشان کرده؛
ما هرگز باغ های نیشابور را نخواهیم دید.

امواج کلان بی هیچ صدایی پیش می آیند و بر هم سبقت می جویند؛
به دنبال هم می کنند و هر یکشان به نوبه، هر قطره ی آبی را بی این که جابه جا کرده باشند، بالا و پایین می برند.
تنها صورت آنهاست که دگرگون می شود؛
آب خود را به آن ها وا می گذارد و بعد ترکشان می کند و هرگز به همراهشان نمی رود.

53
مائده های زمینی - دفتر چهارم (گزینه)

از بسا شهرها گذشتم و نخواستم هیچ کجا درنگ کنم. چنین می اندیشیدم که خوشا به حال آن کس که بر عرصه ی پهناور زمین هیچ گونه تعلق خاطری ندارد
و شوق ابدی خود را با جنبش های دایمی جهان به گردش در می آورد.
نسبت به اجاق های گرم خانواده ها کینه می ورزیدم، و از هر کجا که بشر تصور آسایشی در آن دارد بیزار بودم. - از محبت های مداوم، از وفاداری های عاشقانه،
و از انواع دلبستگی به عقاید و آراء و از تمام آن چه عدالت را وادار به سازش می کند نفرت داشتم و می گفتم هر گونه نوی باید ما را به طور کامل به انتظار خویش بیابد.

کیست که بگوید دشت هرگز زیباتر از آن روزی بوده است که دروگران را دیدم، سرود خوانان به خانه برمی گشتند و گاوهاشان را به ارابه های سنگین بسته بودند.

چشم های او* را در برابر شکوه و جلال دشت گشودم؛ و او دریافت که دشت برای او گشاده است.
به روحش سرگردانی را آموختم و روح او که بالاخره شادمانه بود - عاقبت آموخت که حتی از من نیز ببرد و با تنهایی خویش خو کند.
* اشاره به کودکی که نویسنده به پنجره خانه شان سرکی کشیده بوده است

کسانی مرا به خودخواهی متهم می کردند و من آن کسان را به نادانی.
قصد داشتم که هرگز کسی را، زنی یا مردی را، دوست نداشته باشم
بلکه فقط دوستی را، عطوفت را و عشق را، و اگر آن را به کسی می دادم نمی خواستم از دیگری گرفته باشمش.
و در این راه تنها از نقد وجود خویش می کاستم،
و نیز هرگز نمی خواستم اندام کسی را و یا قلب کسی را برای خود احتکار کنم؛
در این مورد نیز هم چنان که درباره ی طبیعت بودم، خانه به دوشی را می طلبیدم و در هیچ سویی درنگ نمی کردم.
هر گونه رجحانی در نظرم بی دادگری می نمود. و من که می خواستم برای همه باشم، خویشتن را به یک فرد وا نمی گذاشتم.

در پس هر در بسته ای خدا ایستاده است...
تمامی صور خدا معزز است و هر یک از آن ها صورتی از خداست...
ماه از میان شاخه های بلوط آشکار شد - یکنواخت اما مانند همیشه زیبا.
با دست خودش سر خودش را که برید

وقتی که بجز خون خودش هیچ ندید

بالای سر خودش،خودش فاتحه خواند

یک پارچه بر صورتش از رنگ سفید

انداخت...و خرمای خودش را هم خورد

از غصه ی خود شکست،فریاد کشید

آنگاه خودش را به سر شانه گرفت

و رفت برای پیکرش قبر خرید

یک لحظه در آن نگاه کرد اما زود

با پای خودش داخل آن قبر خزید

حتی به خودش تسلیتی گفت،سپس

خوابید و بروی تن خود سنگ کشید

یک سنگ سیاه روی آن حک شده بود:

یک مرغ که از بام خودش زود پرید
مائده های زمینی - دفتر پنجم (گزینه)

آه! ای ناتانائیل، از چه بسا چیزها می توان گذشت!

جان ها هرگز به آن قدر که باید میان تهی نمی شوند تا عاقبت آن قدر که باید از عشق سرشار شوند. از عشق و انتظار و امید که تنها مایملک حقیقی ماست.
وه! تمامی آن جای ها که در آن ها نیز می توان به خوبی زیست!
آن جای ها که از سعادت سرشار است. مزارع پر کار؛ کارهای بی بها در دشت ها؛ خستگی؛ آرامش عظیم خواب... رهسپار شویم! و هر کجا که پیش آید درنگ کنیم...!

در دشت ها فراوان شخم می زدند. شیار ها در شب دود می کرد، و اسب های خسته رفتاری آهسته تر داشتند.

هر شبی چنان مرا مست می کرد که گویی بار اول بود که بوی زمین به مشامم می رسید. آن گاه دوست داشتم که بر کناره ی جنگل در میان برگ های مرده بنشینم:
گوش به آواز شخم زنان و خرمن کوبان فرا دهم، چشم به خورشید فرو کشیده بدوزم که در انتهای دشت به خواب می رفت.

در این سن، پاهای برهنه ی من، از برخورد با زمین مرطوب، از دویدن در پایاب ها، از طراوت یا گرمی خاک، آغشته و سرخ و لطیف شده بود.

نسیم مرطوب پاییز را دوست می داشتم... ای زمین بارانی نورماندی*...!
*جایی در شمال غربی فرانسه

53
مائده های زمینی - دفتر ششم (گزینه)

ای احکام خدا، جان مرا به درد آوردید. حدود خود را تا کجا می گسترانید؟
آیا چنین تعلیم می دهید که همواره باز هم منهیات موجود است؟ و برای هر چیز زیبا که در جهان عطشی نسبت به آن خواهم داشت، مکافات جدیدی؟

ریگ های ته جوی به درخشندگی مروارید نیستند؛ به نورافشانی آب هم نیستند، اما باز هم می درخشند.
پذیرش دل پسند روشنایی در کوچه های سرپوشیده که در آن راه می سپردم...

من با خواب نیم روز زمستان، با خواب های کوتاه میان روز، پس از کاری که از پگاه آغاز شده باشد، آشنا شده ام؛ خواب هایی که هم چون به زانو در آمدن است.
خو گرفته ام که در برابر دریچه ی تمام گشوده، و به نحوی که گویی مستقیم زیر آسمانم، به خواب روم.

خدا آن است که هیچ نباید در انتظارش گذاشت؛
هر قدر هم که آدمی زود از خواب برخاسته باشد، باز هم می بیند که زندگی در گردش است.

ناتانائیل، گاه در مقام هایی شگفت انگیز مانده ام، برخی در میانه ی جنگل ها بود، برخی در کناره ی آب ها و بعضی نیز بسیار گسترده بود. - اما همین که بر اثر عادت،
دیگر از اعتنا به آن ها باز می ماندم، همین که دیگر از برخورد با آن ها به شگفتی نمی آمدم،
یعنی آن جزء که از دریچه می دیدم مرا به خود مشغول نمی داشت، و همین که باز در فکر غرقه می شدم،
هر منزل و مأوی را که در آن بودم بر جا می نهادم و به راه خود می رفتم.

شهرها هست و شهرها، گاه آدمی نمی داند که چه چیز موجب ساختن آن شهرها گردیده است.
وه! شهرهای مشرق زمین، به هنگام نیم روز؛ شهرهایی که بام های مسطح دارد، و مهتابی های سفید؛
و شب هنگام، زنان سبک مغز بدان جا می روند تا خواب ها ببینند.

اما بی گمان تو را، ای میکده ی کوچک باب الضرب، ای کلبه ی خاکی در انتهای واحه...،
بر همه ی میکده ها ترجیح می دهم، زیرا که اندکی دور تر بیابان آغاز می شود - و از میان تو،
پس از یک روز بسیار شاق و نفس گیر، شب بسیار آرامی را می دیدم که خیمه می گسترد.
در کنار من نوای یکنواخت نی شنیده می شود.

و در اندیشه ی تو ام ای میکده ی کوچک شیراز، میکده ای که حافظ در آن عشرت می کرد؛
حافظ، مست از شراب و ساقی و عشق، ساکت بر ایوانی که گل ها بدان سرک می کشیدند،
کنار ساقی به خواب رفته، شعر گویان، شب همه شب را در انتظار روز به سر می برد.

ناتانائیل، هنوز با هم برگ ها را ننگریسته ایم، تمامی پیچ و تاب برگ ها را ...

53
مائده های زمینی - دفتر هفتم (گزینه)

امشب ماه بر روی عرشه، تمام و باشکوه بود – و من برای دیدنش آن جا نبودم...

انتظار موج، - بانگ ناگهانی کوه آب؛ خفقان؛ فخامت؛ سقوط مجدد. – بی جنبشی من؛
در آن جا چه بودم؟ یک چوب پنبه – چوب پنبه ای بی نوا دست خوش امواج. فراوانی بی حصر امواج؛ شهوت تسلیم؛ چیزی بودن.

با دیدن شما در زمستان سال پیش، ای پیچک ها، هیچ گمان نمی بردم که چنین گلریزان شگفت انگیزی داشته باشید.

دیروز تا راس تپه هایی که بر بلیده مشرف است دویدم تا خورشید را اندکی بیشتر ببینم؛
تا غروب آفتاب و ابرهای سوزان را که بر مهتابی های سفید، رنگ می زند ببینم؛ زیر درختان، بی خبر بر سایه و سکوت می تازم؛
در روشنایی مهتاب می چرخم؛ هوای گرم و روشن چنان مرا در بر می گیرد و چندان نرم مرا برمی انگیزد که اغلب به شنا میل می کنم.

واحه ها! بر روی صحرا، هم چون جزیره بر آب شنا می کردند؛ در دوردست، سرسبزی نخل ها چشمه ای را وعده می داد که ریشه ی آن ها در آن آب می خورد؛
گاه چشمه پر آب بود و گل های خرزهره بر آن خمیده بود. – آن روز در حوالی ساعت ده، همین که رسیدیم، نخست از پیش تر رفتن ابا کردم؛
دل فریبی گل های این باغ چندان بود که دیگر نمی خواستم بگذارم و بگذرم. – واحه ها! (احمد مرا گفت: آن بعدی بسی زیباتر است.)

فردای آن روز دیگر جز صحرا چیزی را دوست نمی داشتم.

کاروان هایی را دیده ام که فرسوده و خسته آمده اند؛ شتران در میدان ها زانو می زدند؛ عاقبت بارشان را برمی داشتند... ای خستگی باشکوه و عظیم، در صحرای بی قیاس!

ای زمین ناهموار، زمین عاری از لطف و سرسخت – زمین عواطف و شوق؛ زمین محبوب پیامبران – آه! ای صحرای پر درد، صحرای افتخار، تو را از جان و دل دوست داشته ام.

صحرای خاکی، تنها اگر اندک آبی روان باشد هر چیز می تواند زنده بماند. همین که باران ببارد همه چیز سبز می شود؛
هر چند چنان می نماید که زمین زیاده از حد خشک این صحرا، عادت تبسم را از دست داده است.
سبزه ی آن نرم تر و خوش بو تر از دیگر جاها می نماید. از بیم آن که مبادا خورشید پیش از رسیدن بذرش او را بپژمراند، سبزه در گل کردن و بوی افشاندن شتاب بیشتری دارد؛ عشق هایش شتاب زده است.

ای صحرای شنی، تو را از جان و دل دوست خواهم داشت.
آه! کاش خرد ترین ذره ی غبار تو در تنها جای خود کلیت جهان را باز گوید! ای غبار، کدام زندگی را به یاد داری؟ از کدام عشق گسسته ای؟ غبار خواهان ستایش است.

ای روح من، تو بر شن ها چه دیده ای؟
بامدادی به تپه ای شنی رسیدیم که ارتفاع آن به حدی بود که ما را از آفتاب در پناه می داشت. نشستیم. سایه تا حدی خنک بود و نی ها آن را با لطف مخطط کرده بودند.
اما از شب، از شب چه بگویم؟ دریانوردی کندی است. امواج کمتر از شن ها آبی رنگ اند و از آسمان درخشان تر.

چنان شبی را می شناسم که هر ستاره، یکان یکان، به خصوص به دیده ی من زیبا آمده است.

لذت از خویشتن به شپش غذا دادن!

زندگانی برای ما وحشی بود و طعمی نا منتظر داشت.
و من دوست دارم که سعادت این جا باشد، هم چون شکفتگی که همواره ملازم مرگ است.

53
مائده های زمینی - دفتر هشتم (گزینه)

اعمال ما به ما وابسته است؛ هم چنان که درخشندگی به فسفر؛ درست است که اعمال ما، ما را می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است.

چنین می پندارم که هر دم در لحظه ی همواره نوی به سر می برم. آن چیز که سر به جیب تفکر فرو بردن می خوانندش، برای من اجباری متعذر* است؛
دیگر لفظ تنهایی را درک نمی کنم؛ در خود تنها بودن، همان دیگر نبودن است؛ من خود تن ها هستم!
وانگهی جز در همه جا در خانه ی خود نیستم؛ و همواره اشتیاق مرا از خانه ی خود می راند.
* دشوار

در انجیل برایم خوانده اند که: آن چه را امروز از خویشتن دریغ داری، صد چندان در آینده باز خواهی یافت...
آه! با این همه خواسته که شوق من چیزی از آن در نمی یابد، چه باید کرد؟
آوازه در افتاد که باز آمدم از می *** بهتان عظیمی است من و توبه کجا کی (جامی)
آه، جوانی! آدمی جز مدتی اندک از آن نصیب ندارد و بقیه ی عمر آن را باز می خواند.

این که تو را دوست دارم از آن است که از من متمایزی؛ در تو چیزی را دوست دارم که با من تمایز است.

کتا ب مرا بیفکن؛ به خویشتن بگوی که این در برابر زندگی جز یکی از وجوه ممکن نیست.
آنِ خود را بجوی. آن را که دیگری نیز بتواند به نیکی تو انجام دهد، مکن. آن را که دیگری بتواند به نیکی تو بگوید، مگوی؛ و به خوبی تو بنویسد، منویس.
خود را به هیچ چیز خویشتن مبند، جز آن چه می بینی که در هیچ کجای دیگر جز در تو نیست.
از سَر صبر یا بی صبری؛ از خویشتن، آه! جانشین ناپذیر ترین هستی ها را بیافرین.

پایان

53
قطار می رود...
تو می روی


تمام ایستگاه میرود


و من چقدر ساده ام


که سال های سال/
در انتظار تو


کنار این قطار رفته ایستاده ام


و همچنان به نرده های ایستگاه رفته


تکیه داده ام!






«زنده یاد قیصر امین پور»
روز مرگم ...

هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید

مزد غسّال مرا سیر شرابش بدهید
مستِ مست از همه جا حال خرابش بدهید

بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید

روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلمه تاک زنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت ...

( وحشی بافقی )
می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
حسین پناهی

می تراوید آفتاب از بوته ها.


دیدمش در دشت های نم زده

مست اندوه تماشا ، یار باد،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.


لاله ای دیدیم ، لبخندی به دشت



پرتویی در آب روشن ریخته



او صدا را در شیار باد ریخت:



جلوه اش با بوی خنک آمیخته



رود، تابان بود و او موج صدا:



خیره شد چشمان ما در رود وهم



پرده روشن بود ، او تاریک خواند:



طرح ها در دست دارد دود وهم


چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:




آفت پژمردگی نزدیک او



دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور



سایه می زد خنده تاریک او.

[align=LEFT]سهراب[align=LEFT]سپهری
با شدتی وحشیانه و جنون امیز ،ان چنان که قلبم را به درد اورد ،ارزو کردم ای کاش ،همچون مسیح بی درنگ اسمان از روی زمین برم دارد یا لااقل همچون قارون زمین دهان بگشاید و من را در خود فرو بلعد
اما نه...
من نه بدی قارون را داشتم و نه خوبی عیسی را
من یک متوسط بیچاره بودم و ناچار محکوم که پس ان نیز باشم و زندگی کنم
نه باشم و زنده بمانم
و در این وادی پر هول و بیهودگی سرشار گم باشم
و همچون دانه ای که شور و شوق های روییدن در درونش خاموش میمیرد
و ارزوهای سبز در دلش می پژمرد
در برزخ شوم این پیدای زشت و ان ناپیدای زیبا خرد گردم
که این سرگذشت دردناک و سرنوشت بی حاصل ماست
در برزخ دو سنگ این اسیای بی رحمی که ...
زندگی نام دارد
53

(دکتر شریعتی .گفتگوهای تنهایی)
شب تنهایی خوش
گوش كن ، دورترين مرغ جهان مي خواند.
شب سليس است‌، و يكدست ، و باز.


شمعداني ها
و صدادارترين شاخه فصل ، ماه را مي شنوند.

پلكان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم ،

گوش كن ، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست‌.
پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن ، و بيا.
و بيا تا جايي ، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود
جذب كنند.
پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت :
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق
تر است‌.
سهراب سپهری

منبع: http://www.sohrabsepehri.org
یاد آر


ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم


معلوم نشد صدق دل و سر محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم


ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را برسر بازار نبردیم


با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدارنبردیم


ای دوست که آن صبح دل افروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم


سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم


بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم


تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از آینه ای منت دیدار نبردیم


هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)
بخشی از "شادمانی های کوچک" نوشته ی هرمان هسه، ترجمه ی پریسا رضایی و رضا نجفی

باور من این است که آن چه از دست داده ایم، شادمانی است: تمنای گونه ای زندگی تعالی یافته، زندگی را امری شادمانه و جشن و سرور پنداشتن!

من نیز همانند دیگران، نسخه ای همگانی برای رهایی از این نا به سامانی ها نمی شناسم.
تنها می خواهم راه حلی کهنه، مشخص و متاسفانه یک سره غیر مدرن را گوشزد کنم:
لذت متعادل، لذت مضاعف است و شادمانی های کوچک را از دیده دور ندارید.

در میان این شادمانی ها، برتری از آنِ آنهایی است که پیوند با طبیعت را به گونه ای روزانه برایمان شدنی می سازند.
به ویژه چشمان ما، این چشمانی که بارها و بارها به گونه ای نادرست از آنها استفاده شده است،
این چشمان انسان مدرن که زیاده از حد فرسوده شده، اگر فقط اراده کنیم، دارای توانایی های خستگی ناپذیری برای لذت بردن است.

دوستان عزیز! سرهایتان را بالا بگیرید،
یک بار هم شده بیازمایید:
همه جا درختی یا دست کم پهنه ای از آسمان را می توان دید.

خود را عادت دهید که هر روز صبح دمی به آسمان بنگرید.
در این حال ناگهان هوای پیرامون خود و نسیم فرح بخش بامدادی را که در فاصله خواب و آغاز کار به شما ارزانی شده است، احساس خواهید کرد.

شادمانی بسیار خارق العاده ی بوییدن گلی یا میوه ای،
گوش دادن به صدای خود و صداهای ناشناس،
و شادمانی گوش سپردن پنهانی به گفت و گوی کودکان.

و دیگر این که آن چه بیش از هر چیز برای استراحت، فراغت و سبکبالی روزانه به ما ارزانی شده است،
نه شادمانی های بزرگ که شادمانی های کوچک است.

1899
53