کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
کاش خیاطِ بهتری بودی
 این تنهایی
 به تنم زار میزند
 و جیب هایش
 بزرگ تر از آن است
 که با دست هایِ من پر شود
 باید از فردا
 کمی بیشتر

 غصه بخورم...!

53 53 53
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

رهی_معیری 53 53 53
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت           
 می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت 
پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز                
 ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت 
بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد                   
 این شهر اگر دادرس و دادگری داشت 
یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند             
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت 
در معرکۀ عشق که پیکار حیات است             
مغلوب حریفی که به جز سر سپری داشت 
( سرمد ) سر پیمانه نبود این همه غوغا           
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت 

صادق سر مد 53 53 53 53
سنگیم و اسیر روح جامد شده ایم

درگیر بهانه های راکد شده ایم

مسموم تظاهریم و مغلوب دروغ

بدجور در انتظار فاسد شده ایم...
از درون بنگر به هستی حق سلامت میکند / با خوشی های قریبش هم کلامت میکند



آفرینش را ز راه دل به تقدیرت سپار / زان که دل را حق چو تقدیری به کامت میکند



شاکر هر نعمت حق باش در تنهائیت / هر کجا در جمع باشی او نگاهت میکند



در میان بندگانش یاد او را زنده دار / گر ریاکاری کنی انگشت نشانت میکند



سوی حق با نیت پاکت روان شو در خضوع / میزبانش پاک بازی را به نامت میکند



دل سپارش خالقت را در عبادت روز و شب / روز و شب را خواب و بیداری به راهت میکند



گر سپهنودا تو را دل سوی راه شر کشید / سوی حق شو چون که شیطان پست و خارت میکند
من نرگس مستانه شدم.... هیچ ندیدی
من گیسوی بی شانه شدم.... هیچ ندیدی

آهوی تو با ناز خرامید به صحرا
دنبال تو بی خانه شدم.....  هیچ ندیدی 

تا زلف گشودی دل ما رفت به تاراج 
گیسوی تو را شانه شدم....  هیچ ندیدی 

هر بار که جوشید دلم در تب عشقت 
چون باده ی میخانه شدم.....  هیچ ندیدی 

آغوش غزالت به غزل باز شد اما 
تا سوی غزلخانه شدم.....  هیچ ندیدی 

من غرق دو چشمت شده بودم که ببینی 
با موج تو دیوانه شدم.....  هیچ ندیدی



53 53 53 53
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
حافظ 53 53 53 53
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم ز جا برخیز

این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریز

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم

پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم

 آن دور در آن دیار هول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم

لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچه مار و طعمه مورم

در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار

وامانده مار ومور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار

روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا

روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا

سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد

وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواهد شد

ای رهگذران وادی هستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد

بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد

ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است

ده روزه عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است

از گور چگونه رو نگردانم
 من عاشق آفتاب تابانم

من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم

من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم

تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم

 

                              فریدون مشیری
                                    کتاب گناه دریا
                                      آفتاب پرست
مرا از خویشتن بیگانه کردی جان شیرینم
 غمم را نقل هر کاشانه کردی جان شیرینم

عبادتگاه چشمت را به روی چشم من بستی
پناهم را دل میخانه کردی جان شیرینم

تهی شد جام امیدم چو با دل اشنا گشتی
 شبم مست وبه روز افسانه کردی جان شیرینم

ضرر کردی بلای دل درین سودا ندانستی
 که یک دیوانه را دیوانه کردی جان شیرینم

 دل از بی هم زبانی با می ومستی ترین امد
 مرا هم صحبت پیمانه کردی جان شیرینم

عیان شد راز پنهانم دلم در بزم می خواران
 چو هر قطره اشکم خانه کردی جان شیرینم

 لبم خاموش ودل خاموش اشکم صد زبان دارد
 تو هرگز گریه ی مستانه کردی جان شیرینم...

 یک امشب با دلم بنشین که شاید بی سحر مانم
 چو بر اتش مرا پروانه کردی جان شیرینم


53 53 53 53
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت


53 53 53 53
بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشيد سرد غروبم
بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.
بی تو خاکسترم
بی تو، ‌ای دوست!

احمد شاملو
آتش عشق
    پس از مرگ
        هم نگردد خاموش ...


اين چراغيست
        فقط کزين خانه
               به آن خانه برند ...


حافظ

53 53 53 53
فریدون مشیری :

به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا ،
زندگی شیرین است ، 
زندگی باید کرد .
گرچه دیر است ولی ؛
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ، شاید
به سلامت ز سفر برگردد 
بذر امید بکارم ، در دل
لحظه را در یابم . 
من به بازار محبت بروم فردا صبح ،
مهربانی خودم ، عرضه کنم ،
یک بغل عشق از آنجا بخرم .
یاد من باشد فردا حتما ،
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم ،
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، 
بنشینم دم در ،
چشم بر کوچه بدوزم با شوق ،
تا که شاید برسد همسفری ، 
ببرد این دل مارا با خود .
و بدانم دیگر ،
قهر هم چیز بدیست .
یاد من باشد فردا حتما ،
باور این را بکنم ، 
که دگر فرصت نیست ،
و بدانم که اگر دیر کنم ،
مهلتی نیست مرا .
و بدانم که شبی خواهم رفت ،
و شبی هست، که نیست ، 
پس از آن فردایی......


53 53 53 53
سايه ام امشب ز تنهايي مرا همراه نيست 
 گر در اين خلوت بميرم هيچ کس آگاه نيست
من دراين دنيا به جز سايه ندارم همدمي 
اين رفيق نيمه راه هم گاه هست و گاه نيست.


53 53 53 53
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد
هر گوشه ی پیراهن تو نم زده باشد

سخت است به اجبار به جمعی بنشینی
وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد

احوال من ای دوست چنین است که انگار
یک صاعقه بر جنگل خرم زده باشد 

دور از تو شبیه م به یتیمی که به رویش
در جمع کسی سیلی محکم زده باشد

دور از ادب است اینکه بخندد لبت اما
دیوار دلت مشکی و ماتم زده باشد

با این همه تا خرده نگیرند عزیزان
میخندم و هرچند دلم غم زده باشد


53 53 53 53