کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
همچو مجنونند وچون ناقه ش یقین           
می کشد آن پیش و،این واپس به کین
میل   مجنون   پیش  آن لیلی  روان           
میل   ناقه   پس    پی    کرّه    دوان
یک دم ار مجنون زخود غافل بدی          
ناقه  گر  دیدی    و   واپس      آمدی
عشق و سودا، چون که پر بودش بدَن       
می نبودش   چاره   از بیخود   شدن
آنکه   او   باشد   مراقب،  عقل    بود         
عقل   را    سودای   لیلی    در  ربود
لیک ناقه بس مراقب  بود  و  چست             
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو، که غافل گشت و دنگ      
 رو سپس  کردی   به کرّه    بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی زجا             
 کاو سپس رفته است، بس فرسنگها
در   سه   روزه   ره بدین      احوالها          
  ماند    مجنون    در تردّد     سالها
گفت ای ناقه، چو هر     دو   عاشقیم         
 ما   دو    ضدّ ، پس   همره  نالایقیم
نیستت  بر   وفق من، مهر  و     مهار           
کرد   باید، از   تو عزلت     ،اختیار
این  دو  همره   همدگر   را    راهزن            
 گمره آن جان ، کاو فرو ناید زتن
جان  زهجر   عرش، اندر    فاقه ای           
 تن  زعشق   خاربن، چون  ناقه ای
جان   گشاید   سوی   بالا،   بال ها               
در زده  تن  در    زمین،     چنگالها
تا تو با من باشی ای  مرده   وطن                    
پس   زلیلی    دور   ماند  جان  من
روزگارم   رفت   زین   گون حالها                 
همچو   تیه و ، قوم   موسی، سالها
«خطوتینی » بود این ره  تا   وصال                   
 مانده ام در ره زشستت، شصت سال
راه   نزدیک و   بماندم سخت دیر                   
سیر گشتم زین سواری سیر   سیر
سرنگون خود را ز اشتر  در  فکند                 
 گفت    سوزیدم   زغم،  تا چند چند؟
پای را بربست   و   گفتا   گو   شوم                 
در  خم   چوگانش     غلطان   میروم
عشق    مولا،    کی   کم از  لیلا   بود             
 گوی    گشتن   بهر    او   اولی، بود
گوی شو  میگرد  بر   پهلوی   صدق             
 غلط   غلطان   در خم   چوگان عشق
کاین سفر زین پس بود ، جذب خدا               
و آن  سفر   بر  ناقه   باشد  سیر  ما
این چنین جذبی است، نی هر جذب عام          
که    نهادش    فضل  احمد، والسلام

مولوی 53
مهدیم من که مرا گرمی بازاری نیست
بهتر از یوسفم و هیچ خریداری نیست
همه گویند که در حسرت دیدار من اند
لیک در گفته ی این طایفه کرداری نیست
ای که دائم به دعایی که ببینی رخ من
تا که خالص نشوی با تو مرا کاری نیست
نیما یوشیج چه زیبا گفت :
"فکر را پر بدهید"
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
"فکر باید بپرد"
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند
....
"فکر اگر پربکشد"
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد
دستها مزرع گلهای قشنگ
......
"فکر اگر پر بکشد"
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها .
اشکامو به پات می ریزم
راحت بخوام عزیزم 12
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود

کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود

حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود

نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود

نام جنون را به خود داد بهائی قرار
نیست به جز راه عشق، زیر سپهر کبود
 
شیخ بهایی
من که طلبکار تو نیستم آقاجون
خاک بر دهنم
چه جور بگم
برا تو بد می شه آقا
درسته کس نمی دونه دلم دلت رو خون کرد
اما آقا
همه می گن چه اربابی غلامشو بیرون کرد . 809197ps94ijjhwg
شیخ حیله گر 4chsmu1
چیست فرق آدمی با جانور؟
تا که می نازد به خود از آن بشر
آدمی را گر نبود این امتیاز
بود بیش از جانور غرق نیاز
هست این نیروی ممتاز بشر
عقل دور اندیش و آینده نگر
در شگفتم من چرا این برتری
گشته در او مایه ی وحشیگری؟
در طبیعت بی گمان هر جانور
هست در هنگام سیری بی خطر
من نمی دانم چرا نوع بشر
وقت سیری می شود خون خوار تر
در میان جنگل دور و دراز
هیچ حیوان دیده ای همجنس باز؟
هیچ شیری دیده ای در بیشه زار
جمع شیران را کشد بالای دار؟
هیچ گرگی بوده کز بهر مقام
گرگ هارا کرده باشد قتل عام؟
هیچ ماری دیده ای با زهر خود
کُشته ها برپا کند در شهر خود؟
هیچ میمون ساخته بمب اتم
تا که هستی را کند از صحنه گم؟
دیده ای هرگز الاغی بار بر
مین گذارد کار زیر پای خر؟
هیچ اسبی دیده ای غیبت کند؟
یا به اسب دیگری تهمت زند؟
هیچ خرسی آتش افروزی کند؟
یا گرازی خانمان سوزی کند؟
هیچ گاوی دیده ای کز اعتیاد
داده گاو و گاو داری را به باد؟
پس چرا انسان با عقل و خرد
آبروی دام و دَد را می برد؟
پس بُود دیوانه بی آزار تر
زانکه محروم است از عقل بشر
مولوی استاد حکمت در جهان
کرده بس این نکته را شیرین بیان
"آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را"
زین سبب آن کس که می نوشد شراب
تاشود لا یعقل و مست و خراب
چون شود از عقل و حیلت بی خبر
پس شرف دارد به شیخ حیله گر
برام هیچ حسی شبیه تو نیست

کنارتو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه

همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامش

تو زیباترین آرزوی منی

منو از این عذاب رها نمیکنی

کنارمی به من نگا نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه

همین که فکرمی برای من بسه

از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه
همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو میکشه

یه وقتایی اینقدر حالم بده که میپرسم از هر کسی حالتو
یه روزایی حس میکنم پشت من همه شهر میگردد دنبال تو .... همه شهر میگردد دنبال تو ......
می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان

مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
دوستان من!
آن قدر که من از دنیا فهمیدم
همه چیز را نمی توان با هم داشت.
.
موفق، کسی است که بداند
داشتن هر چیزی به معنای نداشتن چه چیزی است.
و موفق ترین، کسی است که
بتواند از بین نداشتن ها
بهترین نداشتن را انتخاب کند.

نداشتن هایت را که انتخاب کردی
داشتن ها ناگزیر به سراغت خواهد آمد
تو گویی که انتخاب نداشتن ها،
در اختیار توست
و ظهور داشتن ها، جبر هستی است.

جز این حرف ها
هر چه گفته ام
یا بیهوده بوده
یا دروغ
یا تکرار همین ها در لباسی دیگر

"محمدرضا شعبانعلی"
نه نغمه ی نی خواهم و نه طرف چمن
نه یار جوان، نه باده ی صاف کهن


خواهم که به خلوتکده ای از همه دور


"من باشم و من باشم و من باشم و من"


مهدی اخوان ثالث 53
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی     ---     کین ره که تو میروی به ترکستان است
گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید
تا چه خواهی خریدن ای معذور      ---     روز درماندگی به سیم دغل
(گلستان سعدی)
عاشق که می شوی

لالایی خواندن هم یاد بگیر

شب های باقیمانده ی عمرت

به این سادگی ها

صبح نخواهند شد...!

مهدیه_لطیفی

53 53 53 53
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست

در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست

انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست

ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست

از روز به هم ریختن رابطه ی ما
از خاله زنک بازی تهران خبری نیست!

گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!

در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!

در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست

گفتی چه خبر؟
گفتم و هرگز نشنیدی
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...


53 53 53 53
  بیا و کـشتی مـا در شـط شراب انداز             
 خروش و ولوله درجان شیخ و شاب انداز

  مرا به کشتی باده در افکـن ای ساقی   
  «که گفته اند نکویی کُن و در آب انداز»
  ز کوی میـکده برگشـته ام ز راه خطا          
  مـــرا دگـر ز کـرم با ره صـواب انداز
  بـیار زان می گـلرنگِ مشکبـو جامی     
  شرار رشک و حسد در دل گـلاب انداز
  اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن      
  نـظر برین دلِ سرگــشتهِ خـراب انداز
  به نیــم شب اگرت آفـتاب مـی باید    
  ز روی دخـتر گلـچهــر رَز نقـاب انداز
  مَـهِل که روز وفاتم به خاک بسـپارند      
  مرا به میکده بر در خم شراب انداز
  ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید لبت      
  به سوی دیو محن ناوک شراب انـــداز
53 53 53