1401 ارديبهشت 8، 10:44
1401 ارديبهشت 8، 23:22
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
شاعر: سعدی
1401 ارديبهشت 10، 12:42
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدهست
شاعر: سعدی
1401 ارديبهشت 11، 14:09
زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته ی هجران بودم
شاعر: سعدی
ور نه دور از نظرت کشته ی هجران بودم
شاعر: سعدی
1401 ارديبهشت 13، 19:15
بیا قسمت کنیم
دردی که داری،
که تو کوچک دلی
طاقت نداری...
بابا طاهر
دردی که داری،
که تو کوچک دلی
طاقت نداری...
بابا طاهر
1401 ارديبهشت 16، 2:31
...
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت..
که صد افسوس!
که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم..
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق :
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم✌
با دلی آسوده
فارغ از شهوت و آز وحسد وکینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرأت و امید شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و نا حق پوشم
ره حق پویم و حق جویم وپس حق گویم :)
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم☘
شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش
ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زائد و بی جوش وخروش
عمر با باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس!
که چون عمر گذشت معنی اش میفهمم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل!
نوجوانی باطل!
وقت پیری غافل!
...
#نسرین_صاحب⚘
1401 ارديبهشت 17، 1:09
لیلی بنشین و خاطره ها را رو کن
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو و حرف بزن نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دم خود دود شوم
لیلی نپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین سینه و سر آورده ام
مجنونم و خوناب جگر آورده ام
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست کجاست ؟
این عاشق این گونه از این دست کجاست ؟
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر بزند
تا بغض کنی درهم و بیچاره شود
تا آه کشی بند دلش پاره شود
آه ای شعله به تن خواهر نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر پر از داغ تو آتش زدنیست
علیرضا آذر
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو و حرف بزن نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دم خود دود شوم
لیلی نپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین سینه و سر آورده ام
مجنونم و خوناب جگر آورده ام
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست کجاست ؟
این عاشق این گونه از این دست کجاست ؟
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر بزند
تا بغض کنی درهم و بیچاره شود
تا آه کشی بند دلش پاره شود
آه ای شعله به تن خواهر نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر پر از داغ تو آتش زدنیست
علیرضا آذر
1401 ارديبهشت 24، 22:19
بی ثــــــمر هر ساله در فکر بــهارانـــــم ولی چون بهاران می رسد با مـن خزانی می کند
طفل بــــودم دزدکی پیــــر و علیلــــــم ساختند هر چه گردون می کنـــد با ما نـهانی می کنـد
دور اکبر خوانی ما طی شد اکنـــون یک دهن از اجل بشنو که با ما شمر خوانـــی می کنــد
می رسد قرنی بـــه پایان و سپــهر بایـــــگان دفتــــر دوران مـا هـــم بایـــــگانی می کنــــد
شهریــــــــارا گو دل مــــــا مهربانان مشکنید ور نــــه قاضی در قضا نـــامهربانی می کنــد
طفل بــــودم دزدکی پیــــر و علیلــــــم ساختند هر چه گردون می کنـــد با ما نـهانی می کنـد
دور اکبر خوانی ما طی شد اکنـــون یک دهن از اجل بشنو که با ما شمر خوانـــی می کنــد
می رسد قرنی بـــه پایان و سپــهر بایـــــگان دفتــــر دوران مـا هـــم بایـــــگانی می کنــــد
شهریــــــــارا گو دل مــــــا مهربانان مشکنید ور نــــه قاضی در قضا نـــامهربانی می کنــد
1401 ارديبهشت 27، 0:43
اول هوس و شیطنتی پر هیجان بود،
نوعی طپشِ قلب، شبیهِ ضربان بود!
کم کم همهی دغدغهام دیدن او شد
انگار که جذاب ترین فردِ جهان بود!
هی رفتم و هی دیدم و هی آه کشیدم،
دلبستگیام بیشتر از تاب و توان بود...
میخواستم اقرار کنم عاشقم اما...
[ چیزی که عیان بود چه حاجت به بیان بود؟ ]
فهمید که دیوانه و دلبستهی اویم
[ از بسکه اشارات نظر، نامهرسان بود ]
القصه گرفتار دل هم شده بودیم
روزی که جوان بودم و او نیز جوان بود...
از آنچه میان من و او بود چه گویم؟
مجنونِ زمان بودم و لیلایِ زمان بود
اما وسط آنهمه دلبستگی و عشق،
معشوقهام انگار کمی دلنگران بود!
خوردیم به یک مشکلِ معمولیِ ساده...
من زاغه نشین بودم و او دختر خان بود!
کم کم به خودش آمد و فهمید چه کرده...
حق داشت که پا پس بکشد، بحثِ زیان بود!
اصلا تو بگو، دختر خان با دک و پوزش،
هم شأن من پاپَتیِ غاز چران بود؟!
البته که نه! رفت... خدا پشت و پناهش
اصرار چرا؟ قسمتِ او با دگران بود...
او رفت و غمش شعله به جان قلم انداخت!
من ماندم و یک دفتر و طبعی که روان بود...
یک مشت غزل شد همهی دار و ندارم،
دیوان بزرگی که پر از آه و فغان بود...
بیش از دو دهه دور خودم گشتم و گشتم
دل در گروِ عشق و سرم در دَوَران بود...
گفتم که بدانید وفا، عشق، دروغ است!
من تجربه کردم، به همین قبله چَخان بود...
حُسنش همه گفتند و من سر به هوا را...
آگاه نکردند به شری که در آن بود...!
ویروس، خطرناک تر از عشق ندیدم
یک قاتل بِالفطره اگر بود، همان بود!
هی ریشه زد و ریشه زد و ریشه کنم کرد
این تودهی بدخیم گمانم سرطان بود...
محمدرضا_نظری
پ ن: فقط از شعره خوشم اومد وگرنه محتواش به فاز یا حال اوضاع من نمیخوره
نوعی طپشِ قلب، شبیهِ ضربان بود!
کم کم همهی دغدغهام دیدن او شد
انگار که جذاب ترین فردِ جهان بود!
هی رفتم و هی دیدم و هی آه کشیدم،
دلبستگیام بیشتر از تاب و توان بود...
میخواستم اقرار کنم عاشقم اما...
[ چیزی که عیان بود چه حاجت به بیان بود؟ ]
فهمید که دیوانه و دلبستهی اویم
[ از بسکه اشارات نظر، نامهرسان بود ]
القصه گرفتار دل هم شده بودیم
روزی که جوان بودم و او نیز جوان بود...
از آنچه میان من و او بود چه گویم؟
مجنونِ زمان بودم و لیلایِ زمان بود
اما وسط آنهمه دلبستگی و عشق،
معشوقهام انگار کمی دلنگران بود!
خوردیم به یک مشکلِ معمولیِ ساده...
من زاغه نشین بودم و او دختر خان بود!
کم کم به خودش آمد و فهمید چه کرده...
حق داشت که پا پس بکشد، بحثِ زیان بود!
اصلا تو بگو، دختر خان با دک و پوزش،
هم شأن من پاپَتیِ غاز چران بود؟!
البته که نه! رفت... خدا پشت و پناهش
اصرار چرا؟ قسمتِ او با دگران بود...
او رفت و غمش شعله به جان قلم انداخت!
من ماندم و یک دفتر و طبعی که روان بود...
یک مشت غزل شد همهی دار و ندارم،
دیوان بزرگی که پر از آه و فغان بود...
بیش از دو دهه دور خودم گشتم و گشتم
دل در گروِ عشق و سرم در دَوَران بود...
گفتم که بدانید وفا، عشق، دروغ است!
من تجربه کردم، به همین قبله چَخان بود...
حُسنش همه گفتند و من سر به هوا را...
آگاه نکردند به شری که در آن بود...!
ویروس، خطرناک تر از عشق ندیدم
یک قاتل بِالفطره اگر بود، همان بود!
هی ریشه زد و ریشه زد و ریشه کنم کرد
این تودهی بدخیم گمانم سرطان بود...
محمدرضا_نظری
پ ن: فقط از شعره خوشم اومد وگرنه محتواش به فاز یا حال اوضاع من نمیخوره
1401 تير 3، 10:46
گرد زمین و آسمان من سالها گردیدهام
روشن مبادا چشم من چون تو مهی گر دیدهام
تا دل به عشقت بستهام از قید هستی رستهام
چون با غمت پیوستهام از خویشتن ببریدهام
در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانیان منزل از آن بگزیدهام
هرکس به بازار جهان سودای سودی میکند
من سودها بفروخته سودای تو بخریدهام
تا جان به گلزار رضا شد عندلیب جانفزا
از قربت خار بلا ریحان راحت چیدهام
هرکس علاج درد خود جوید پی آرام جان
لیکن من آشفتهدل با دردت آرامیدهام
چون راه علم و عقل را دیدم که پیچاپیچ بود
ای یار من یکبارگی در عاشقی پیچیدهام
عاقل به ملک عافیت پیوسته گو تنها نشین
کز عشق آن بالا بلا از عافیت ببریدهام
تا چون حسین از اهل دل یابم صفای خاطری
عمری به خاک بندگی روی وفا مالیدهام
حسین خوارزمی
روشن مبادا چشم من چون تو مهی گر دیدهام
تا دل به عشقت بستهام از قید هستی رستهام
چون با غمت پیوستهام از خویشتن ببریدهام
در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانیان منزل از آن بگزیدهام
هرکس به بازار جهان سودای سودی میکند
من سودها بفروخته سودای تو بخریدهام
تا جان به گلزار رضا شد عندلیب جانفزا
از قربت خار بلا ریحان راحت چیدهام
هرکس علاج درد خود جوید پی آرام جان
لیکن من آشفتهدل با دردت آرامیدهام
چون راه علم و عقل را دیدم که پیچاپیچ بود
ای یار من یکبارگی در عاشقی پیچیدهام
عاقل به ملک عافیت پیوسته گو تنها نشین
کز عشق آن بالا بلا از عافیت ببریدهام
تا چون حسین از اهل دل یابم صفای خاطری
عمری به خاک بندگی روی وفا مالیدهام
حسین خوارزمی
1401 تير 3، 18:54
غریبانه در کوچه های خودم
قدم میزنم با عصای خودم
رها میشوم مثل پروانه ای…
که پَر میزنم در هوای خودم
به صدها نفر تکیه کردم،یکی…
نشد مثل کوه دنای خودم
غریبی و تنهایی و بی کسی…
خودم مانده ام با خدای خودم
نیازی ندارم به لطف کسی…
زمانی که دارم هوای خودم
خودم مینِشینم کنار خودم
بغل میکنم شانه های خودم
چنان تکیه گاه خودم میشوم…
که ثابت کنم ادعای خودم
مسِ بی عیارم طلا میشود…
بیابم اگر کیمیای خودم
به هر نقطه از آسمان میرسم…
بکارم اگر لوبیای خودم
خودم با خودم با…دوباره خودم
فدای کسی نه!…فدای خودم
خودم پا به پای خودم پیر شد
بنازم به عهد و وفای خودم
رفیقی چنین پاک و بی ادعا…
نباید بیفتم به پای خودم؟!!
به پایم نشست و کنارم شکست
الهی بمیرم برای خودم!
محمد رضا نظری(لادون پرند)
قدم میزنم با عصای خودم
رها میشوم مثل پروانه ای…
که پَر میزنم در هوای خودم
به صدها نفر تکیه کردم،یکی…
نشد مثل کوه دنای خودم
غریبی و تنهایی و بی کسی…
خودم مانده ام با خدای خودم
نیازی ندارم به لطف کسی…
زمانی که دارم هوای خودم
خودم مینِشینم کنار خودم
بغل میکنم شانه های خودم
چنان تکیه گاه خودم میشوم…
که ثابت کنم ادعای خودم
مسِ بی عیارم طلا میشود…
بیابم اگر کیمیای خودم
به هر نقطه از آسمان میرسم…
بکارم اگر لوبیای خودم
خودم با خودم با…دوباره خودم
فدای کسی نه!…فدای خودم
خودم پا به پای خودم پیر شد
بنازم به عهد و وفای خودم
رفیقی چنین پاک و بی ادعا…
نباید بیفتم به پای خودم؟!!
به پایم نشست و کنارم شکست
الهی بمیرم برای خودم!
محمد رضا نظری(لادون پرند)
1401 تير 4، 13:01
کمالالدین اسماعیل فرزند جمالالدین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی،
معروف به خلاق المعانی (۵۶۸-۶۳۵ ه.ق) به اعتقاد بعضی آخرین قصیدهسرای بزرگ ایران است که در جریان حمله مغول و به دست آنان کشته شد.
پدرش (جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی) نیز از شعرای بزرگ ایران است .
شاخ سر سبز و چمن دلشادست
عالم از عدلِ بهار آباد است
غنچه تا روی به صحرا آورد
گرهی از دل ما بگشادست
سرو در خدمت گل برپایست
بید در پای چنار افتادست
بندۀ سوسن مشکین نفسم
کاوست کز بند جهان آزاد است
دل شکسته است بنفشه چه کند؟
سر به بیداد زمان بنهادست
سرو را هر چه ز اسباب خوشیست
سر بسر دست فراهم دادست
بر جهان دست تهی چون افشاند
بار کَسی می نکشد ، او را دست
بنگر آن غنچة صاحب دل را
که بدلتنگی خود چون شادست
زانکه داند که بد و نیک جهان
همچو خرمن گَهِ گل بر بادست
شعر بی نظیریه ... بنظرم ارزش به خاطر سپردن رو برای هممون داره
معروف به خلاق المعانی (۵۶۸-۶۳۵ ه.ق) به اعتقاد بعضی آخرین قصیدهسرای بزرگ ایران است که در جریان حمله مغول و به دست آنان کشته شد.
پدرش (جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی) نیز از شعرای بزرگ ایران است .
شاخ سر سبز و چمن دلشادست
عالم از عدلِ بهار آباد است
غنچه تا روی به صحرا آورد
گرهی از دل ما بگشادست
سرو در خدمت گل برپایست
بید در پای چنار افتادست
بندۀ سوسن مشکین نفسم
کاوست کز بند جهان آزاد است
دل شکسته است بنفشه چه کند؟
سر به بیداد زمان بنهادست
سرو را هر چه ز اسباب خوشیست
سر بسر دست فراهم دادست
بر جهان دست تهی چون افشاند
بار کَسی می نکشد ، او را دست
بنگر آن غنچة صاحب دل را
که بدلتنگی خود چون شادست
زانکه داند که بد و نیک جهان
همچو خرمن گَهِ گل بر بادست
شعر بی نظیریه ... بنظرم ارزش به خاطر سپردن رو برای هممون داره
1401 تير 5، 11:41
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
شهریار
1401 تير 6، 15:49
1401 تير 11، 1:07
قبل از پیری به پاکی برسیم، صلوااات
سپس ...
شعر :
خود را شبی در آینه دیدم، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم، دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم، ولی
بالاتر از خودم نپریدم، دلم گرفت
از اینکه با تمام پسانداز عمر خود
حتی ستارهای نخریدم، دلم گرفت
کمکم به سطح آينهام برف مینشست
دستی بر آن سپید کشیدم؛ دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود،
رفتم، ولی به او نرسیدم! دلم گرفت
نقاشیام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانهای نکشیدم... دلم گرفت
مهدی نقبایی
سپس ...
شعر :
خود را شبی در آینه دیدم، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم، دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم، ولی
بالاتر از خودم نپریدم، دلم گرفت
از اینکه با تمام پسانداز عمر خود
حتی ستارهای نخریدم، دلم گرفت
کمکم به سطح آينهام برف مینشست
دستی بر آن سپید کشیدم؛ دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود،
رفتم، ولی به او نرسیدم! دلم گرفت
نقاشیام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانهای نکشیدم... دلم گرفت
مهدی نقبایی