کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
بند دهم، جناب سعدی، در این بیت بار دیگر به مرز های ترکاندن نزدیک شدن! مخصوصا اون بیت دو تا مونده با آخر که رنگی کردم، محشره!

گل را مبرید پیش من نام
با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم
مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عیب‌ها بگفتند
یا قوم الی متی و حتام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی به سوی ما کن
ای دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب تو دیگ سودا
پختیم و هنوز کار ما خام

درمان اسیر عشق صبرست
تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاک بادم
باشد که تو بر سرم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟
ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی
می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمی‌دهی به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند یازدهم،


ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه
در تو رسد آه دردمندی

یا چهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی

دیوانهٔ عشقت ای پریروی
عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟
زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم
بر گریه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست
تا دیدهٔ دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی؟

یکچند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند دوازدهم،

آیا که به لب رسید جانم
آوخ که ز دست شد عنانم


کس دید چو من ضعیف هرگز
کز هستی خویش درگمانم؟


پروانه‌ام اوفتان و خیزان
یکباره بسوز و وارهانم


گر لطف کنی بجای اینم
ور جور کنی سزای آنم


جز نقش تو نیست در ضمیرم
جز نام تو نیست بر زبانم


گر تلخ کنی به دوریم عیش
یادت چو شکر کند دهانم


اسرار تو پیش کس نگویم
اوصاف تو پیش کس نخوانم


با درد تو یاوری ندارم
وز دست تو مخلصی ندانم


عاقل بجهد ز پیش شمشیر
من کشتهٔ سر بر آستانم


چون در تو نمی‌توان رسیدن
به زان نبود که تا توانم

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند سیزدهم،

آن برگ گلست یا بناگوش
یا سبزه به گرد چشمهٔ نوش

دست چو منی قیامه باشد
با قامت چون تویی در آغوش

من ماه ندیده‌ام کله‌دار
من سرو ندیده‌ام قباپوش

وز رفتن و آمدن چه گویم؟
می‌آرد و جد و می‌برد هوش

روزی دهنی به خنده بگشاد
پسته، دهن تو گفت خاموش

خاطر پی زهد و توبه می‌رفت
عشق آمد و گفت زرق مفروش

مستغرق یادت آنچنانم
کم هستی خویش شد فراموش

یاران به نصیحتم چه گویند
بنشین و صبور باش و مخروش

ای خام من اینچنین بر آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش

تا جهد بود به جان بکوشم
وانگه به ضرورت از بن گوش

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بند چهاردهم،




طاقت برسید و هم بگفتم
عشقت که ز خلق می‌نهفتم

طاقم ز فراق و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم

آهنگ دراز شب ز من پرس
کز فرقت تو دمی نخفتم

بر هر مژه قطره‌ای چو الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم

گر کشته شوم عجب مدارید
من خود ز حیات در شگفتم

تقدیر درین میانم انداخت
چندانکه کناره می‌گرفتم

دی بر سر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رفتم

نه خوارترم ز خاک بگذار
تا در قدم عزیزش افتم

زانگه که برفتی از کنارم
صبر از دل ریش گفت رفتم

می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت
بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
دنیا به کام تلخ من امشب عسل شده است

شیرین شده است و ماحصلش این غزل شده است

تاثیر مهر مادریت بوده بر زبان

این واژه ها اگر به تغزل بدل شده است

مادر! حضور نام تو در شعر های من

لطف خداست شامل حال غزل شده است

غیر از تو جای هیچ کسی نیست در دلم

این مسأله میان من و عشق حل شده است

سیاره ای که زهره نشد آه می کشد

آه است و آه آنچه نصیب زحل شده است

زهرایی و تلألو نور محبتت

در سینه ام ز روز ازل لم یزل شده است

با نام تو هوای غزل معنوی شده است

بی اختیار وارد این مثنوی شده است

هرگز نبوده غیر تو مضمون بهتری

تنها تویی که بر سر ذوقم می آوری

نامت مرا مسافر لاهوت کرده است

لاهوت را شکوه تو مبهوت کرده است

از عرش آمدی و زمین آبرو گرفت

باید برای بردن نامت وضو گرفت

نور قریش! تا که تویی صاحب دلم

غرق خداست شعب ابی طالب دلم

عمرت نفس نفس همه تلمیح زندگی است

حرفت چراغ راه و مفاتیح زندگی است

از این شکوه ، ساده نباید عبور کرد

باید مدام زندگیت را مرور کرد

چون زندگیت ساده تر از مختصر شده است

پیش تجملات ، جهازت سپر شده است

آیینه ای و سنگ صبور پیمبری

در هر نفس برای پدر مثل مادری

اشک شما عذاب بهشت است ، خنده کن

لبخندت آفتاب بهشت است ، خنده کن

دنیای ما نبوده برازنده ی شما

هجده نفس زمین شده شرمنده ی شما

آیینه ای نهاده خدا بین سینه ام

حس می کنم مزار تو را بین سینه ام

مانند آن خسی که به میقات پر کشید

قلبم به سوی مادر سادات پر کشید .
تنهایی ...

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام
صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من
یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد
حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را
 
تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد
فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند
آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند
آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند
 
تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد
کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز
 
تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار
خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است
 
تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز
خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی
 
تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفته‌ای از این خانه
وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد
وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب
 

( اثری از :  دریتا کومو ، ترجمه‌ی محسن آزرم )


دریتا کُمو بیست‌وسه‌سال بیش‌تر زندگی نکرد.
اهلِ آلبانی بود. هزارونهصد و پنجاه‌وهشت به دنیا آمد و هزارونهصد و هشتادویک مُرد.
 سرطان گرفت و وقتی برای همیشه چشم‌هایش را بست مادرش را برده‌ بودند برای بیگاری و هیچ آشنایی بالای سرش نبود که در آخرین دقیقه‌ها برایش طلبِ آرامش کند...
تو گفتی که پرنده ها را دوست داری

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری

اما تو آن ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل ها را دوست داری

و تو آن ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن...



اثر :  ژاک پره ور  53

ترجمه : مهدی رجبی
با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف‌های آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی‌دانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!


[b]قیصر امین پور
53
[/b]
رفتن، رسیدن است ...

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است

ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم

شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم

پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال

اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش

آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی

پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را

خامیم و درد ما ، از کال چیدن است


قیصر امین پور ، از آینه های ناگهان ( دفتر دوم )53

جهانِ تشنه كجا بر سراب محتاج است؟

دل کویری عالم به آب محتاج است

هنوز مست تمنای وصل تو نشدست

کسی که مست خود و برشراب محتاج است

بدون عدل تو عالم خراب بیداد است

بیا که بر تو جهانِ خراب محتاج است

به دل نه ذوق حضوری نه شوق دیداری ست

بیا که سینه به یک التهاب محتاج است

ببار ابر بهاری که بهر رویش باغ

به جاری تو هنوز این تراب محتاج است

چه می شود که ز رویت نقاب برگیری

که این جهان به تو ای آفتاب محتاج است


بگیر دست «وفائی» خسته را در حشر

که بر شفاعت روز حساب محتاج است



سيد هاشم وفايي
بوی دستان پراز تاول و نان می‌آید


چه قشنگ است پدر خنده‌کنان می‌آید

به نگاه پدرم خنده همیشه جاری است‌

با حضورش به خدا خانه به جان می‌آید

السلام علیک یا اباصالح المهدی 


دیگر شده ام دچار وسواس بیا
بدجور به عصر جمعه حساس بیا
گفتی به عموی خود ارادت داری
این بار قسم به دست عباس بیا


اللهم عجل لولیک الفرج
چو کس با زبان دلم آشنا نیست  
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم    
چو یاری مــرا نـیـست ، بـهـتـر
کـه از یـاد یـاران فـرامـوش بـاشـم

دكتر علي شريعتي


تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

براي برفي که آب مي شود دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم

براي اشکي که خشک شد وهيچ وقت نريخت

لبخندي که محو شد و هيچگاه نشکفت دوست مي دارم

تو را به خاطر خاطره هادوست مي دارم

براي پشت کردن به آرزوهاي محال

به خاطر نابودي توهم وخيال دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

تو را به خاطر بوي  لاله های وحشي

به خاطر گونه ي زرين آفتاب گردان

براي بنفشیِ بنفشه ها دوست مي دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم

تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم

تورا براي لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شيرين خاطره ها دوست مي دارم

تورا به اندازه ي همه ي کساني که نخواهم ديد دوست مي دارم

اندازه قطرات باران ،اندازه ي ستاره هاي آسمان دوست مي دارم

تو را به اندازه خودت ،اندازه آن قلب پاکت دوست مي دارم

تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم

تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ... دوست مي دارم

تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ... دوست مي دارم

براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود و براي نخستين گناه

تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست مي دارم

تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي دارم ... دوست مي دارم ...

پل الووار ، ترجمه احمد شاملو 53