کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
او از غرق شدن مي‌ترسيد
براي همين ، هيچ‌وقت شنا نمي‌کرد
سوار قايق نمي‌شد
حمام نمي‌کرد
و به آبگيري پا نمي‌گذاشت

شب و روز در خانه مي‌نشست
در را به روي خود قفل مي‌کرد
به پنجره‌ها ميخ مي‌کوبيد
و از ترس اينکه موجي سر برسد
مثل بيد مي‌لرزيد و اشک مي‌ريخت
عاقبت آن قدر گريه کرد
که اتاق پر شد از اشک
و او را درخود ، غرق کرد

 
شل سيلور استاين (
شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست و خواننده آمریکایی ) 53
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

سر تمام عزیزانتان جدا نشود

 

برادران شما را یکی یکی نکُشند

میان حرمله ها عمه ای رها نشود

 

کسی به چشم ترحم نگاهتان نکند

خطاب دختر ساداتتان "گدا" نشود

 

مباد قسمت طفلانتان شود سیلی

ح س ی ن گفتن طفلی هجا هجا نشود

 

هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد

لگد جواب سوال "مرا کجا..." نشود

 

جوان روانه به میدانِ بی کسی نکنید

شب عروسی دامادتان عزا نشود

 

در آن میانه شنیدم که کودکی میگفت

عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود ؟

 

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

سر تمام عزیزانتان جدا نشود

 
سید تقی سیدی
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها



مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم



عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا



اما


در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست



آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل
همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟



شاید


امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها

هر روز بی تو
روز مبادا است





قیصر امین پور53
(سوره‌‌ی تماشا)

[تصویر:  da257018.jpg]
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.


حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.


و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.


زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.
((سهراب سپهری))
سلام با اينكه اين شعر پروين اعتصامي طولانيه، توصيه ميكنم همش رو بخونيد ولي اگه حال نداشتيد بيت هايي رو كه به نظرم قشنگتر بودن رو قرمز كردم:

ای دل عــبـث مـخـور غـم دنـیـا را          فــکــرت مــکــن نـیـامـده فـردا را
کـنـج قـفـس چـو نـیـک بـیـنـدیشی          چـون گـلـشن است مرغ شکیبا را
بـشـکـاف خـاک را و بـبـیـن آنـگـه          بــــی مـــهـــری زمـــانـــهٔ رســـوا را
ایـن دشـت، خـوابـگاه شهیدانست          فــرصــت شــمــار وقــت تــمــاشـا را
از عــمــر رفــتــه نـیـز شـمـاری کـن          مـشـمـار جـدی و عقرب و جوزا را
دور اسـت کـاروان سـحـر زیـنـجـا          شـمـعـی بـبـایـد ایـن شـب یـلـدا را
در پـرده صـد هـزار سـیه کاریست          ایــن تــنــد سـیـر گـنـبـد خـضـرا را
پـیـونـد او مـجوی که گم کرد است          نـــوشـــیـــروان و هــرمــز و دارا را
ایــن جـویـبـار خـرد کـه مـی‌بـیـنـی          از جــای کــنــده صــخــرهٔ صـمـا را
آرامـــشــی بــبــخــش تــوانــی گــر          ایــن دردمــنــد خــاطــر شـیـدا را
افـسـون فـسـای افـعـی شـهـوت را          افـــســار بــنــد مــرکــب ســودا را
پــیــونــد بــایـدت زدن ای عـارف          در بــاغ دهـر حـنـظـل و خـرمـا را
زاتــش بــغــیــر آب فــرو نـنـشـانـد          ســوز و گــداز و تـنـدی و گـرمـا را
پــنــهــان هـرگـز مـی‌نـتـوان کـردن          از چــشــم عــقــل قـصـهٔ پـیـدا را
دیـــدار تـــیـــره‌روزی نـــابـــیـــنــا          عـبـرت بـس اسـت مـردم بـیـنـا را
ای دوسـت، تـا که دسترسی داری          حـــاجـــت بـــر آر اهـــل تــمــنــا را
زیــراک جـسـتـن دل مـسـکـیـنـان          شــایــان ســعـادتـی اسـت تـوانـا را
از بــس بــخــفــتـی، ایـن تـن آلـوده          آلــــود ایــــن روان مــــصــــفـــا را
از رفـعـت از چه با تو سخن گویند          نــشــنــاخـتـی تـو پـسـتـی و بـالـا را
مــریــم بــســی بــنــام بـود لـکـن          رتـبـت یـکـی اسـت مریم عذرا را
بــشــنــاس ایــکـه راهـنـوردسـتـی          پــیـش از روش، درازی و پـهـنـا را
خـود رای مـی‌نـبـاش کـه خودرایی          رانــد از بــهــشــت، آدم و حـوا را
پـاکـی گـزیـن کـه راسـتـی و پـاکی          بــر چـرخ بـر فـراشـت مـسـیـحـا را
آنــکــس بــبـرد سـود کـه بـی انـده          آمـــاج گـــشـــت فــتــنــهٔ دریــا را
اول بـــدیـــده روشـــنـــئـــی آمــوز          زان پــس بـپـوی ایـن ره ظـلـمـا را
پـروانـه پـیـش از آنـکـه بسوزندش          خـرمـن بسوخت وحشت و پروا را
شـیـریـنی آنکه خورد فزون از حد          مـسـتـوجـب اسـت تـلـخی صفرا را
ای بــاغــبــان، ســپــاه خـزان آمـد          بـس دیـر کـشـتـی ایـن گل رعنا را
بــیــمــار مــرد بـسـکـه طـبـیـب او          بـــیـــگـــاه کــار بــســت مــداوا را
عـلـم اسـت مـیوه، شاخهٔ هستی را          فـضـل اسـت پـایـه، مـقـصـد والا را
نـیـکـو نـکـوسـت، غـازه و گلگونه          نـــبـــود ضـــرور چــهــرهٔ زیــبــا را
عـــاقـــل بـــوعـــدهٔ بـــرهٔ بــریــان          نــدهــد ز دســت نــزل مــهــنــا را
ای نـیـک، بـا بـدان مـنـشـیـن هرگز          خـوش نـیـسـت وصله جامهٔ دیبا را
گــردی چـو پـاکـبـاز، فـلـک بـنـدد          بـــر گـــردن تـــو عـــقــد ثــریــا را
صـیـاد را بـگـوی کـه پـر مـشـکـن          ایــن صــیــد تــیــره روز بــی آوا را
ای آنــکــه راســتــی بــمــن آمـوزی          خـود در ره کـج از چـه نـهـی پـا را
خـون یـتـیـم در کـشـی و خـواهی          بــاغ بــهــشــت و سـایـهٔ طـوبـی را
نـیـکـی چـه کـرده‌ایـم که تا روزی          نــیــکــو دهــنـد مـزد عـمـل مـا را
انـبـاز سـاخـتـیـم و شـریـکی چند          پـــروردگـــار صـــانـــع یــکــتــا را
بــرداشــتــیــم مــهــرهٔ رنـگـیـن را          بـــگــذاشــتــیــم لــؤلــؤ لــالــا را
آمـــوزگـــار خـــلـــق شــدیــم امــا          نــشــنــاخـتـیـم خـود الـف و بـا را
بـت سـاخـتـیم در دل و خندیدیم          بــر کــیــش بـد، بـرهـمـن و بـودا را
ای آنـکـه عـزم جنگ یلان داری          اول بـــســـنـــج قـــوت اعـــضــا را
از خــاک تـیـره لـالـه بـرون کـردن          دشــوار نــیــســت ابــر گــهــر زا را
سـاحـر، فـسـون و شـعـبده انگارد          نـــور تـــجـــلـــی و یـــد بــیــضــا را
در دام روزگـــار ز یــکــدیــگــر          نـتـوان شـنـاخـت پـشـه و عـنـقـا را
در یــک تــرازو از چــه ره انـدازد          گــوهــرشــنـاس، گـوهـر و مـیـنـا را
هــیــزم هــزار ســال اگــر ســوزد          نــدهــد شــمــیــم عــود مــطـرا را
بـر بـوریـا و دلـق، کس ای مسکین          نــفــروخـتـسـت اطـلـس و خـارا را
ظلم است در یکی قفس افکندن          مــردار خـوار و مـرغ شـکـرخـا را
خـــون ســر و شــرار دل فــرهــاد          ســـوزد هـــنـــوز لــالــهٔ حــمــرا را
پــرویـن، بـروز حـادثـه و سـخـتـی          در کـــار بـــنــد صــبــر و مــدارا را
زماني‌ در چشمان‌ تو
نابودي‌
يأس‌
دل‌مرده‌گي‌ در سخن‌ بودند

اينک‌ امّا چشمانت‌
از جرأت‌
اميد
شوق‌ حيات‌ چراغانند

عشق‌
دگرگون‌ مي‌کند




مارگوت بيکل (شاعر آلمانی)  53
چشم‌هاي من
اين جزيره‌ها که در تصرف غم است
اين جزيره‌ها که از چهارسو محاصره است
در هواي گريه‌هاي نم‌نم است

گرچه گريه‌هاي گاه گاه من
آب مي‌دهد درخت درد را
برق آه بي‌گناه من
ذوب مي‌کند
سد صخره‌هاي سخت درد را

فکر مي‌کنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح مي‌کند
پايتخت درد را



قيصر امين‌پور  53
هر که با پاکدلان، صبح و مسائي دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائي دارد

 زهد با نيت پاک است، نه با جامه پاک
اي بس آلوده، که پاکيزه ردائي دارد
 
شمع خنديد به هر بزم، از آن معني سوخت
خنده، بيچاره ندانست که جائي دارد

سوي بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستي مکن، اين ملک خدائي دارد

هيزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
بايد افروخت چراغي، که ضيائي دارد

 گرگ، نزديک چراگاه و شبان رفته بخواب
بره، دور از رمه و عزم چرائي دارد

مور، هرگز بدر قصر سليمان نرود
تا که در لانه خود، برگ و نوائي دارد

گهر وقت، بدين خيرگي از دست مده
آخر اين در گرانمايه بهائي دارد

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن، هوس نشو و نمائي دارد

صرف باطل نکند عمر گرامي، پروين
آنکه چون پير خرد، راهنمائي دارد

(پروین اعتصامی)
اعتراف مي‌کنم که تغيير کرده‌ام
تکرار گذشته‌ها را برنمي‌تابم
امّا هم‌چنان در کنار توام
زمان ، احساسات عميق روزهاي گذشته را پاک نکرده است
امّا جاذبه‌هاي دل‌فريب که زندگي را روياگون مي‌کند
شور و شوق
آرامش و اطمينان روزهاي دور
هم‌چون روياهاي در خواب‌اند
و من هنوز قادر به تفسير آن روياها نيستم
چرا هم‌چون يک متّهم به من مي‌نگري ؟
عجيب است که قلب‌ها
هم‌چون هر آن‌چه زير آسمانِ آبي است
گاهي تحت‌تاثير تغييرات قرار گيرند ؟
پرند‌گان ، گل‌ها ، شاخ و برگ درختان
ستار‌گان ، درياها ، قاره‌ها
همه در حال تغييرند
چهره‌اي که آينه در گذر سال‌ها به آدمي نشان مي‌دهد
يک‌سان نيست
آرزوها ، افکار ، احساسات ، اميد ، ترس
چه مي‌توان کرد در مقابل مرگ ؟
پهناور‌شدن قاره‌ها ؟
شکفتن گل بنفشه در ماه مي ؟
اگرچه
شايد گل ديگري نباشد
و زند‌گي بيش از عشقي سرد و خاموش هيچ نداشته باشد
امّا من براي هميشه دل‌تنگ گل‌هاي بنفشه خواهم بود
تا زمان شکفتن گل‌ هاي رز


الا ويلر ويلکاکس 
53
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته
او را بگو
تپش جهنمی مست
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم
جهنم سرگردان
مرا تنها گذار.
 
سهراب سپهری 53
[تصویر:  79322b3419bf844973319480c4ea2f24_500.jpg]
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن
بشکن سر من، کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن
گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را، به سر زلف توبستند ...

تو میرِ عشقی، عاشق بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق كار داری
امشب تمام عاشقان را دست به سر كن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن ...


(محمد صالح اعلاء)
وقت سحر، دعای مرا مُهر می کنند
با اشک، نامه های مرا مُهر می کنند
این اربعین نشد،ولی یک روز میرسد
ویزای کربلای مرا مُهر می کنند


ان شاءالله


محمد كاظمي نيا

خانوادگی

خبر این است که من نیز کمی بد شده ام
اعتراف اینکه : در این شیوه سرآمد شده ام
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

عشق یرخواست که شاعرتر از آنم بکند
که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام
شعر و عشق این سو آن سوی صراط اند که من
چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام

مدعی نیستم اما هنری بهتر از این؟
که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام
مادرم شاعری و عاشقی ام را که گریست
باورم گشت که گمگشته ی مقصد شده ام

پیرزن گر چه بهشتی ست، دعایم همه اوست
یادم انداخت که چندیست مردد شده ام
یادم انداخت زمان قید مکان را زد و رفت
منِ جامانده در این قرن زمانزد شده ام

مثل آئینه که از دیدن خود می شکند
مثل عکسم که نمی خواست بخندد شده ام
لحظه ها نیش به بلعیدن روحم زده اند
شکل آن سیب که از شاخه می افتد شده ام

همسرم حاصل جمع همه ی آینه هاست
حیف من آنچه که او یاد ندارد شده ام.

محمد علی بهمنی
شهادت حضرت رسول صلي الله عليه و آله وسلم

شبی که نور زلال تو در جهان ُگـــــــم شد

سپیده جامه سیه کرد و ناگــــهان گم شد


ستاره خـــون شد و از چشم آسمان افتاد

فلک ز جلـــوه فرو ماند و کهکشان گم شد

به باغ سبز فلک ، مــــهر و مــــاه پژمـــــردند

زمین به سر زد و لبخند آســـمان گــم شد

دوبــــاره شب شد و در ازدحـــــام تاریکـی

صـــــدای روشن خورشید مهربـان گم شد

پس از تـــو، پرسش رفتن بدون پاسخ مـاند

به ذهــــن جــاده ، تکاپوی کـــاروان گم شد


بهـــــار، صید خزان گشت و باغ گل پژمـــرد

شبی که خنده ی شیرین باغبـــان گم شد

ترانـــــــه ار لب معصوم « یــــاکریــم » افتاد

نسیم معجــــــزه ی گل ، ز بوستان گم شد


شکست قلب صبـــــور فرشتگـــان از غـم

شبی که قبـلـه ی توحید عاشقان گــــم شد

رسید حضـــــــــرت روح الامین و بر سر زد

کشید صیحه ز دل ، گفت : بوی جــان گم شد


نشست بغض خــــــدا در گلوی ابراهـیـــم

شبی که کعبه ی جان ، قبله ی جهـان گم شد

غرور کعبــــــــه از این داغ ناگهــــان پاشید

نمــــــــاز و قبله و سجاده و اذان گـــم شد


« ستاره ای بدرخشید و ... » ، تسلیت ای عشق !

ز چشم زخم شب فتنه ، ناگهــــــان گم شد

به عـزم وصف تو دل تا که از میان برخاست

قلـم به واژه فرو رفت و ناگهـــــــان گم شد


به هفت شهر جمــــــال تو ای دلیل عشق !

شبیه حضـــــــــرت عطار، می توان گم شد

به زیـــــــر تیغ غمت، در گلــــوی مجنونــــم

ز شوق وصل تو، فریـــاد « الامـــــان » گم شد


از آن دمی که دلــم خوش نشین داغت شد

به مرگ خنده زد و از غم جهــــــــان گم شد

"رضا اسماعيلي"
همراهت مي آيم
تا آخر راه
و
هيچ نمي پرسم
هرگز
با تو
اول کجاست ؟
با تو
آخر کجاست ؟


عباس معروفي
53