کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است
ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند
چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

" سیمین بهبهانی "
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد،
... به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست . . .
"سهراب سپهری"
خیمه برچیده شب سرد، خروسان گفتند
سحر دهکده گل کرد، خروسان گفتند
همه گفتند و به تاکید، که آنک خورشید
گر ندیدید، ببینید که آنک خورشید
 
ای جماعت نه اگر بیش، کمی عار کنید
کی شما روزه گرفتید که افطار کنید

سرفرازی نه متاعی است که ارزان برسد
سحر آن نیست که با بانگ خروسان برسد

سحر آن است که بیدار شود اقیانوس
سحر آن است که خورشید بگوید نه خروس
الغرض بیشتر از مائده مهمان دیدیم
رمه آنقدر ندیدیم که چوپان دیدیم

شادمان چه نمازند؟ وضو باطل بود
آب این جوی همان از ده بالا گل بود

آسیا بود، ولی راه عمل را گم کرد
آرد را چرخ زد و چرخ زد و گندم کرد

از درختی که چنین است، نچیدن بهتر
از چنین راه، به منزل نرسیدن بهتر
ظاهراً مرده که پوسید کفن می‌آید
نوح این قوم پس از غرق شدن می‌آید

با چنین بی‌نفسان حرف و سخن بیهوده است
ما نمی‌میریم پس فکر کفن بیهوده است

در کفن هم اثر از وضع جنون خواهد ماند
دست ما با تیغ از خاک برون خواهد ماند

هر که با عذر و بهانه است، خداحافظ او
هر که پابسته خانه است، خداحافظ او
چشم از آنسان نگشودیم که خوابش ببرد
بند از آنگونه نبستیم که آبش ببرد

خصم گفتند و دروغ است، که دیگر گشته
آنچنانی که توان گفت ابوذر، گشته

دل مبندید که صد فتنه در این پنهان است
این همان قصه اسلام ابوسفیان است

مثل بیمار که صد بار تب و نوبه کند
دم به دم توبه کند، بشکند و توبه کند
کفر کفر است اگر مسجد اگر قرآن است
خصم خصم است اگر بوذر اگر سلمان است

پای این طایفه جز در پی شیطان فلج است
قبله کج نیست، نمازی که نخواندند کج است

محو فرعون مشو، نیل شدن آسان است
سنگ پیدا کن ابابیل شدن آسان است

هر که با عذر و بهانه است، بهل تا برود
هر که پا بسته خانه است، بهل تا برود
محمد کاظم کاظمی
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
53
مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت کش به‌ بادامی بسازد
(بابا طاهر)
بی پای چوروزوشب اندر سفریم ای جان/
چون می رسدازگردون هرلحظه تعال تو
تاریکی ماچه بود درحضرت نورتو؟
فعل بدماچه بود باحسن فعال تو؟
روزیم چوسایه ما برگرددرخت تو/
شب تا بسحر نالان ایمن زملال تو
ازشوق عتاب تو ان ادم بگزیده/
ازصدرجنان امد درصف نعال تو
دریای دل ازمدحت می غرد و می جوشد/
لیکن لب خودبستم ازشوق مقال تو
مولانا
ﻋﺎﻟﻢ ﺯ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ، ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﺍﺯ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺩﻣﯿﺪﻡ، ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻼﺋﮏ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺻﺪ ﻧﺎﺯ ﺑﮑﺮﺩﯼ ﻭ ﺧﺮﯾﺪﻡ،ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﻭ ﻓﻄﺮﺗﯽ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺯ ﺗﺼﻮﺭ
ﺍﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ، ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﺸﻢ
ﺑﺮ ﺑﺨﺸﺶ ﺑﯽ ﻣﻨﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﻨﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﻓﺴﻖ ﺗﻮ ﻋﯿﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺗﻮﺃﻡ، ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﻨﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻄﺎﯼ ﺗﻮ ﻧﺪﯾﺪﻡ، ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻮﻧﺲ ﺟﺎﻧﻢ ﻃﻠﺒﯿﺪﻡ
ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﻮﻧﺲ ﺟﺎﻧﺖ، ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﺭﻏﺒﺖ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﯾﺎﺭ ﻧﮑﺮﺩﯼ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺗﻮ ﺧﺮﯾﺪﻡ، ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﻭ ﻃﺎﻋﺖ ﺷﯿﻄﺎﻥ؟؟
ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﮔﺮ ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟؟!
ﺍﺯ ﻋﺎﻟﻢ ﻭ ﺁﺩﻡ ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ
ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﮔﻠﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ، ﮔﻠﻪ ﮐﺮﺩﯼ
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش ان دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید
دست افشان پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند
می روم کز خویشتن بیرون شوم
در پی لیلا رخی مجنون شوم
هر که نشناسد امام خویش را
برکه بسپارد زمام خویش را
با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهاییم
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه ی آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسایل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان منست
نامه تو خط امان منست
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه عطفی به اوج آیینم
کدام گوشه مشعر کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش
تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
ببوسم خاک پاک جمکران را
تجلی خانه پیغمبران را
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید شاید

شادروان محمدرضا آقاسی
دلا فرزانگی کردن مهم است
خدا را بندگی کردن مهم است
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است
دلا این زندگی جز یک سفر نیست
گذرگاه است و راهش بی خطر نیست
چو خواهی با صفا باشی و صادق
به جز راه خدا راهی دگر نیست
غم بیچارگان خوردن مهم است
دلی از خود نیازردن مهم است
چه مدت زندگی كردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است
دلا با نفس جنگیدن مهم است
عیوب خویش را دیدن مهم است
خطا باشد ز مردم عیب جویی
خطای خلق بخشیدن مهم است
دلا درد آشنا بودن مهم است
به مردم عشق ورزیدن مهم است
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است...
تقدیم به آنان که خوب بودن را فراموش نکرده اند:
میتوان با یک گلیم کهنه هم
روز را شب کرد و شب را روز کرد
میتوان با هیچ ساخت
میتوان صدبار هم
مهربانی را
خدا را
عشق را
با لبی خندان تر از یک شاخه گل تفسیر کرد
میتوان بیرنگ بود
همچو آب چشمه ای پاک و زلال
میتوان در فکر باغ و دشت بود
عاشق گلگشت بود
میتوان این جمله را در دفتر فردا نوشت
"خوبی از هر چیز دیگر بهتر است "
در هوایت بی قرارم روز و شب
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
حضرت مولانا
شده ام در پی تو در به درت مهدی جان
کی رسد بر من مسکین گذرت مهدی جان
کی شود تا که عیان بر سر راهم گذری
بر نگاهم که بیفتد نظرت مهدی جان
یوسف گمشده ام منتظرم بر ره تو
می نشینم همه بر رهگذرت مهدی جان
کی شود تا که به پایان رسد این شام فراق
رسد این عاشق مجنون به برت مهدی جان
مهر رخشنده من کی برسد وقت طلوع
کی رسد نوبت صبح سحرت مهدی جان
تا که هر جا سخن از آمدنت را گویند
رسد از کوی و خیابان خبرت مهدی جان
گل نرگس شنوم عطر تو را از همه جا
حس کنم چون که حضور و اثرت مهدی جان 302
گل خوش رنگ و بوی من حسین است
بهشت آرزوی من حسین است
مزن دم پیش من از لاله رویان
که یار لاله روی من حسین است
من آن مداح مست سینه چاکم
که ممدوح نکوی من حسین است
همه در گفتگوی این و آنند
ولیکن گفتگوی من حسین است
سخن بی پرده می گویم زمستی
می و جام و سبوی من حسین است
چو مرغ حق که از حق میزند دم
طنین های و هوی من حسین است
از آن بر تربتش سایم جبین را
که عز و آبروی من حسین است
احد گوئی از آن باشد شعارم
که پیر و نکته گوی من حسین است


احد ده بزرگی
طواف عشق میخواهی، بیا دل را زیارت کُن
شبیه قطره ي باران، کمی امشب عبادت کُن
نظیرقطره ي باران، ببار و عاشقی بنما
به هربوسه به خاك دل،توهم عرض ارادت کُن
بزن برهم تو قانون را،بشو بَرده براي عشق
فقط یک شب شبیه من،به عقل خود خیانت کُن
گمانم مزه ي سجده،بُوَد شیرینتراز شیرین
به فرهاد دلت برگو،کمی امشب نجابت کُن
دل سجاده بی تاب است،براي سجده هاي تو
درآغوش نمازِخود،خدایت را عیادت کُن
همانند غروبی که،شبیه رنگ پاییز است
توهم با رنگ رخسارت،به خورشیدش حسادت کُن
بسوزامشب ولی آرام،که پروانه دمی خوابید
تو اي شمع سراپا عشق، دمی مشق لطافت کُن
وداع
 

سکوت صدای گام هایم را باز پس می دهد.

با شب خلوت به خانه می روم.

گله ای کوچک از سگ ها بر لاشه‌ی سیاه خیابان می دوند.

خلوت شب آن ها را دنبال می کند،

و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید.

 

من او را به جای همه برمی گزینم،

و او می داند که من راست می گویم.

او همه را جای من برمی گزیند،

و من می دانم که همه دروغ می گویند.

چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن، سنگدل برگزیننده ی دروغ ها.

 

صدای گام های سکوت را می شنوم.

خلوت ها از باهمیِ سگ ها به دروغ و درندگی – بهترند.

 

سکوت گریه کرد دیشب.

سکوت به خانه ام آمد،

سکوت سرزنشم داد،

و سکوت ساکت ماند سرانجام.


چشمانم را اشک پر کرده است.


م.امید
آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد
در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد
چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد


مهدی سهیلی
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت
می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت



حافظ