کانون

نسخه‌ی کامل: شعر و نثر ادیبان
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
هـمـه سالــه از پـی حـج، سفــر حجـاز کـردن

زمدینــه تا بـه کعبــه، سـر و پـا بـرهنــه رفتـن
دو لـب از بـرای لبیکــ بـه گفتــه بـاز کـردن

شب جمعـه هـا نخفتـن ، به خــدای راز گفتـن
ز وجــود بـی نیــازش، طلـب نیـــاز کــردن


به مساجـد و معابـد، همه اعتکاف کردن
ز ملاهـی و مناهی، همـه احتـراز کردن


به حضور قلب ذکر خفی وجلی گرفتن 
طلب گشایش کار ز کارساز کردن


پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن 
گه وگه به آسمان ها سر خود فراز کردن


به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن 
زمبادی حقیقت گذر از مجاز کردن


به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد 
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن


به خدا قسم که کس را، ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی ، در بسته باز کردن

شیخ بهایی
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم، آتش گرفت
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
از گل فروش ، لاله رخی ، لاله می خرید.


می گفت :
      - "بی تبسمِ گل، خانه بی صفاست!"


گفتم :
      - "صفایِ خانه کفایت نمی کند،
         باید صفای روح بیابی ، که کیمیاست "
این روزا که نزدیک بهاریم، جقدر این درختها التماسشون به خداوندگار آسمانها بیشتر شده؛
انگار با تمام وجود دستان شاخه هاشون رو به آسمون بلند کردن؛
خدا هم هر سال، با رحمت خودش در بر میگیردشون؛

بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت

برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز

مپندار از آن در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست

قضا خلعتی نامدارش دهد
قدر میوه در آستینش نهد

همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکین نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
گفتی که :
               - " چو خورشید، زنم سوی تو پر.
             چون ماه، شبی می کشم از پنجره سر! "


اندوه، که خورشید شدی ،
                                     تنگِ غروب!
افسوس، که مهتاب شدی
                                     وقتِ سحر!
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

 

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

 

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

 

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

 

از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی

آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را

 

از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی

آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا

 

گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او

گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

 

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

 

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها

 

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

 

بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش

چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

 

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

 

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان

گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

 

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم

من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

 

جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو

من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

 

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری

که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

 

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

 

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

 

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

 

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

 

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

 

گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری

هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری

صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری

ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری

بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری

تا نقش می‌بندد فلک کس را نبودست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری

تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام
چون در نماز استاده‌ام گویی به محراب اندری

دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری

گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری

از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد
گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری

هر کس که دعوی می‌کند کو با تو انسی می‌کند
در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری
پروازِ آفتاب و نسیم و پرنده را می دانم و صفای دلاویزِ دشت را
اما، من این میان
پروازِ لحظه ها را،
                         افسوس می خورم
پروازِ این پرنده ی بی بازگشت را. . . 


"فریدون مشیری"
 

آيــد آن روز كه من، هجرت از اين خــانه كنم؟        از جهــــــان پرزده، در شـــاخ عدم لانه كنم؟

رسد آن حــــــال كـــه در شمعِ وجـــود دلدار         بــــال و پـــــر سوخته، كارِ شب پروانه كنم؟

روى از خـــــانقـــــه و صومعــــــه بـــرگردانم         سجــــده بـــــر خاك در ساقى ميخانه كنم؟

حال، حـــاصل نشد از موعظه صوفى و شيخ        رو به كـــــــوى صنمــــى والـــه و ديوانه كنم

گيســــو و خـــــال لبت دانه و دامند، چسان         مـــرغ دل فــارغ از اين دام و از اين دانه كنم؟

شــــود آيــــا كــه از اين بتكده، بر بندم رخت         پــــر زنـــــان، پشت بر اين خانه بيگانه كنم؟


فکر کنم از امام خمینی باشه این شعر

با صدای دلنشین محمد اصفهانی آهنگش موجوده
ای زندگی بردار دست از امتحانم


چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم


دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر


از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم


کوتاهی عمر گل از بالانشینی ست


اکنون که میبینند خارم در امانم


دلبسته افلاکم و پابسته ی خاک 


فواره ای بین زمین و آسمانم 


آن روز اگر خود بال خود را میشکستم 


اکنون نمیگفتم بمانم یا نمانم


قفل قفس باز و قناری ها هراسان 


دل کندن آسان نیست! آیا میتوانم؟ 



فاضل نظری
چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
هاتف اصفهانی
چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا ببینم چیستم


زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این، یا بعد از آن می زیستم
من عاقبت از اينجا خواهم رفت

پروانه اي که با شب مي رفت

اين فال را براي دلم ديد

ديري است

مثل ستاره ها چمدانم را

از شوق ماهيان و تنهايي خودم

پر کرده ام ولي

مهلت نمي دهند که مثل کبو تري

در شرم صبح پر بگشايم

با يک سبد ترانه و لبخند

خود را به کاروان برسانم

اما

من عاقبت از اينجا خواهم رفت

پروانه اي که با شب مي رفت

اين فال را براي دلم ديد...


 
شفيعي کدکني53
من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پر دوست،

کنج هر دیوارش

دوست‌هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو…؛

هر کسی می‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند.

شرط وارد گشتن

شست و شوی دل‌هاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ و ریاست…

بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

” خانه دوست کجاست؟"