کانون

نسخه‌ی کامل: اگر می خوای بخندی بیا تو این تاپیک!!!!
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
چقدر من رو اعصاب بودم خودم خبر نداشتم 1744337bve7cd1t81 4fvfcja
===============================================

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد


قات



قات گیاه گلداری است که بومی بخش گرمسیری شرق افریقا و شبه جزیره عربستان می‌باشد.

قات از سال ۱۹۷۳ توسط سازمان جهانی بهداشت نوعی ماده مخدر محسوب شده و در منطقه صعده کشور یمن بطور وسیع کشت می‌شود. این مخدر بسیار گران قیمت بوده و قیمت یک بسته برگ قات در سال ۱۳۸۸ در حدود ۱۷ هزار تومان بود. این بسته تنها برای مصرف یک وعده استفاده می‌شود. برگ گیاه قات تا یک هفته در یخچال قابل نگهداری است و معمولاً بصورت تازه مصرف می‌شود.[۱]

قات زدن به عمل مکیدن تدریجی شیرهبرگ گیاه قات که نوعی مخدر است گفته می‌شود.[نیازمند منبع]
[] تاثیر

قات زدن موجب می‌شود تا مصرف کننده برای چند ساعت با نشاط، سرزنده و هیجانی شده و شروع به صحبت بی ربط کند، در ساعات بعدی دچار سکون شده و در نهایت دچار خمودگی و تنبلی جسمی و فکری شود.[۲]
[] گستره مصرف

در کشور یمن دو سوم مردان و یک سوم زنان قات می‌زنند. بسیاری از مردمعربستان سعودی نیز از این ماده مخدر استفاده می‌کنند
به طرف ميگن: توي عمرت، سخت‌ترين كاري كه كردي چي بوده؟ ميگه: پر كردن نمكدون! ميگن: چرا؟ جواب ميده: آخه سوراخ‌هاش خيلي ريزه

طرف ميره ماشينشو بيمه كنه، آقاهه بهش ميگه ايشااله هيچوقت از بيمه‌تون استفاده نكنيد، طرف هم ميگه ايشااله تو هم از اين پوله خير نبيني

طرف :آقا اين همسايه مون ساعت 2 نصفه شب هي با مشت ميكوبيد به ديوار خونمون! دوستش:عجب آدم هاي مردم آزاري پيدا ميشن.حتماً نذاشتن بخوابي؟ طرف:نه,خوشبختانه خواب نبودم,داشتم شيپور تمرين مي كردم.
سوالات آیین نامه رانندگی

1.در پشت سر يه دوچرخه سوار در حال رانندگي هستيد ،قصد گردش به راست داريد ، چكار ميكنيد ؟
الف ـ سرمون رو از شيشه مياريم بيرون ميگيم هوووو يــره مگه كوري برو اونور ديگه .
ب ـ به موازات دوچرخه سوار حركت ميكنيم و يه هو ميپيچيم جلوش تا حالش گرفته شه.
ج ـ پشت سرش يه بوق خفن ميزنيم تا هُل شه و بخوره زمين و بعد از روش رد ميشيد طوري كه مخش بپاشه بيرون
د ـ با ماشين ميكوبيم بهش تا بيفته زمين و بعد از رو مخش رد ميشيم .

2 . از يه خيابان فرعي ميخواهيد وارد خيابان اصلي شويد. چرا بايد بيش از همه مواظب موتور سيكلت سوارها باشيد ؟
الف ـ چون همينجوري سرشون رو ميندازن پايين ميان تو تقاطع .
ب ـ چون سهميه بنزينشون كمتره و گناه دارن .
ج ـ چون خيلي كوچيك هستند و ما ريز ميبينيمشون .
د ـ ممكنه موتور پليس باشه ، بعد آب بيار و حوض خالي كن.
منبع
در کنار حریم یک اتوبان
توی تهران دو کاج روئیدند
مردم البته از گرفتاری
کاج‌ها را به کُل نمی‌دیدند

روزی از روزهای پاییزی
حکم تعریض آمد از بالا
راه افتاد شخص پیمانکار
شب که بودند خلق در لالا!

یکی از کاج‌ها به ایشان گفت:
لطف خود را به بنده شامل کن
چند تا سَرو آنطرف تر هست
ما دو را جون مادرت ول کن!

گفت با طعنه مجری پرو‍ژه
کاج بی ریشه از تو بیزارم
از منابعْ طبیعی استان
بنده شخصا مجوزم دارم

سرو چون این شنید گفت: این کاج
به سبیل باباش خندیده‌ست
بنده فامیل حاجی‌ام، ضمنا
ریشه هایم پر از مونوکسید است!

مجری طرح دید اینطوری
کار تعریض جاده ممکن نیست
گشت عازم مهندس ناظر
تا ببیند که عیب کار از چیست

شهریاران شبانه با سرعت
راه تکرار بر خطر بستند
سرو و کاج و چنار را یکجا
با لودِر تکه تکه بشکستند

4fvfcja4fvfcja

با اجازه ی دختران گرامی4fvfcja

یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی

اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا
مرد بازدید کننده میپرسه: این آدم چشه؟

میگن: یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده

مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن، مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی

میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا

بازدید کننده با تعجب میپرسه: این یکی دیگه چشه؟
میگن: اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این4fvfcja
کامپـیوتـر زن است یا مـرد؟

استاد زبان فرانسه در مورد مذکر یا مونث بودن اسمها توضیح میداد که پرسید :


کامپیوتر مذکر است یا مونث؟

همه دانشجویان دختر جنس رایانه را به دلایل زیر مرد اعلام کردند:

- وقتی به آن عادت می کنیم گمان می کنیم بدون آن قادر به انجام کاری نیستم.

- با آن که داده های زیادی دارند اما نادانند.

- قرار است مشکلات را حل کنند اما در بیشتر اوقات معضل اصلی خودشانند.

- همین که پایبند یکی از آنها شدید متوجه میشوید که اگر صبر کرده بودید مورد بهتری از آن نصیبتان می شد.


و همه دانشجویان پسر به دلایل زیر جنس رایانه را زن اعلام کردند:

- به غیر از خالق آنها کسی از منطق درونی آنها سر در نمی آورد.

- کسی از زبان ارتباطی آنها سر در نمی آورد.

- کوچکترین اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخیره می کنند تا بعد ها تلافی کنند.

- همین که پایبند یکی از آنها شدید باید تمام پول خود را صرف خرید لوازم جانبی آنها بکنید .
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه

راننده جیغ... زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد

برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"

مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه"

راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"
ریش=در هر صورت
حمام=پاکستان
آسانسور=تاکسی دیواری
شیشه=اونورش پیدا
آينه=من در آن پيدا
آلمان=نازی آباد
چاقو=تو دل برو
گوشت کوب=لهستان
دمپایی=نفر بر یا (منبر)
تانک=حیدر
دکمه =بستنی
4fvfcja4fvfcja
فحش های دانشجویی : ( البته به کسی برنخوره ، من فقط از جای دیگه کپی کردم )


دانشجوی تهران شمال :
نکته : وقتی این قسمتو می خونید سعی کنید لباتون تا حد امکان غنچه باشه:
بی ادب , تو واقعا عقلتو از دست دادی . منو ترسوندی بی ...تلفظ : ( بی ششووور ) امیدوارم ولنتاین کچل شی . بد بد بد


دانشجوی تهران جنوب :
(.... .... .... ..... ... .. ... ..کلا سانسور شد )


دانشجوی دانشگاه تهران :
وطن فروش مزدور , لیبرال خود فروخته , مخل نظام , تو حق شرکت در انتخابات بعدی رو نداری با اون کاندید از خودت نفهم تر , فاشیست تند رو
(توجه داشته باشید که موضوع دعوا سیاسی بوده)

دانشجوی پزشکی :
در دیکشنری این بروبچ کلمه ی فحش تعریف نشدست


دانشجوی هنر :
من شعر دوازدهم از هشت کتاب استاد سهراب رو به تو بی ادب بی فرهنگ تقدیم می کنم امیدوارت گیتارت بشکنه و تا اخر عمر یکه و تنها و بی عشق و ژولیت بمونی .
وفتی هم کار بالا می گیره کاریکاتور همدیگه رو می کشن .


دانشجوی الهیات :
یا ایهو الذی فحشو فحشً فاحشتن ای هستیت به عدم مبدل , ای دچار دور تسلسل شده , ای علتت به ممکن الوجود گرویده , فلسفه ی تو دچار تضاد شده و من به خود اجازه ی بحث نمی دم .... *
*: این آخری که گفت از اون ناجوراش بود که فلش بک زد به دوران دبیرستان و رشته ی علوم انسانی که می خوند و واسه خودش یلی بود

دانشجوی تربیت بدنی:
به من گفتی ... , ... خودتی و جد و آبادت
به همین کوتاهی البته بعدش یه 2 ساعتی بزن بزن می شه


دانشجوی زبان خارجی :
هنوز دعوا نشده , شروع می کنن خارجکی بلغور کردن البته به نظر من اگه ترجمه ی حرفاشونو می دونستند خودشون رو زبونشون فلفل می ریختن و 2 روز تو اتاق خودشونو حبس می کردن

دانشجوی حقوق :
تو با این کارت به حقوق شهروندی من تجاوز کردی و من طبق اصل 153 قانون اساسی حق دارم ازت شکایت کنم و مادرتو به عزات بشونم شما می تونید هیچی نگید اما هر چی بگید بر علیه شما تو دادگاه استفاده می شه .
راستی اگه وکیل تسخیری خواستی به خودم بگو

منبع : http://www.shadmusic.ir
رزم رستم و ویروس



کنون رزم Virus و رستم شنو / دگرها شنیدستی این هم شنو


که اسفندیارش یکی Disk داد / بگفتا به رستم که ای نیکزاد


در این Disk باشد یکی File ناب / که بگرفتم از Site افراسیاب


چنین گفت رستم به اسفندیار / که من گشنمه نون سنگگ بیار


جوابش چنین داد خندان طرف / که من نون سنگگ ندارم به کف


برو حال می‌کن بدین Disk، هان! / که هم نون و هم آب باشد در آن


تهمتن روان شد سوی خانه‌اش / شتابان به دیدار رایانه‌اش


چو آمد به نزد Mini Tower اش / بزد ضربه بر دکمه Power اش


دگر صبر و آرام و طاقت نداشت / مر آن Disk را در Drive اش گذاشت


نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت / یکی List از Root دیسکت گرفت


در آن Disk دیدش یکی File بود / بزد Enter آنجا و اجرا نمود


کز آن یک Demo شد پس از آن عیان / با فیلم و موزیک و شرح و بیان


به ناگه چنان سیستمش کرد Hang / که رستم در آن ماند مبهوت و منگ


چو رستم دگرباره Reset نمود / همی کرد Hang و همان شد که بود


تهمتن کلافه شد و داد زد / ز بخت بد خویش فریاد زد


چو تهمینه فریاد رستم شنود / بیامد که لیسانس رایانه بود


بدو گفت رستم همه مشکلش / وز آن Disk و برنامه خوشگلش

چو رستم بدو داد قیچی و ریش / یکی دیسک Bootable آورد پیش


یکی Toolkit، Hard اندرش / چو کودک که گردد پی مادرش


به ناگه یکی رمز Virus یافت / پی حذف امضای ایشان شتافت

چو Virus را نیک بشناختش / مر از Boot Sector برانداختش


یکی ضربه زد بر سرش Toolkit / که هر Byte آن گشت هشتاد Bit


به خاک اندر افکند Virus را / تهمتن به رایانه زد بوس را


چنین گفت تهمینه با شوهرش / که این بار بگذشت از پل خرش

دگر باره اما خریت مکن / ز رایانه اصلا تو صحبت مکن


قسم خورد رستم به پروردگار / نگیرد دگر Disk از اسفندیار


در آن دورانی که کسی نمی‌توانست به وجود توالت عمومی اطمینان داشته باشد، خانمی انگلیسی سفری به هندوستان را برنامه‌ریزی کرد. مهمان‌خانهء کوچکی را که متعلّق به مدیر مدرسهء محلّی بود در نظر گرفت و اطاقی رزرو کرد. چون نگران بود که آیا در مهمانخانه توالت وجود دارد یا خیر، در نامه‌ای به مدیر مدرسه سؤال کرد که آیا در مهمانخانهء مزبور WC وجود دارد یا خیر.
مدیر مدرسه تسلّط کاملی به زبان انگلیسی نداشت. نزد کشیش محلّی رفت و پرسید که WC به چه معنی است. کشیش هم تا آن زمان نشنیده بود. دو نفری همّت گماشتند تا معانی احتمالی این دو حرف را بیابند و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که خانم مزبور طالب

Wayside Chapel

است که بداند آیا (کلیسای کنار جادّه) نزدیک مهمانخانه وجود دارد یا خیر. ابداً به ذهنشان خطور نکرد که این دو حرف ممکن است به معنی توالت باشد.
مدیر مدرسه در جواب خانم نامه‌ای نوشت. متن نامه به شرح زیر است:

خانم عزیز در کمال مسرّت به اطّلاع شما می‌رسانم که در 9 مایلی مهمانخانه یک WC وجود دارد که در میان بیشه‌ای از درختان کاج قرار گرفته و اطراف آن را چشم‌اندازی زیبا فرا گرفته است. این WC گنجایش 229 نفر را دارد و روزهای یکشنبه و پنجشنبه باز است. چون انتظار می‌رود افراد بسیاری در ماه‌های تابستان به اینجا بیایند، توصیه می‌کنم زودتر تشریف بیاورید.. امّا، در این WC فضای ایستاده هم زیاد وجود دارد. این وضعیت مطلوبی نیست بخصوص اگر عادت داشته باشید مرتّباً به آنجا بروید. شاید برای شما جالب باشد که بدانید دختر من در WC ازدواج کرد و در آنجا بود که با شوهرش ملاقات کرد. واقعهء بسیار عالی و جالبی بود. در هر محلّ نشستن ده نفر نشسته بودند. مشاهدهء سیمای آنها و شادمانی آشکار بسیار دلپذیر بود. از هر زاویه می‌توان عکس گرفت. متأسّفانه همسرم بیمار شده و اخیراً نتوانسته به آنجا برود. تقریباً یک سال از آخرین مرتبه‌ای که رفته می‌گذرد که البتّه برای او بسیار دردناک است.
البتّه مسرور خواهید شد که بدانید بسیاری از مردم ناهارشان را با خودشان می‌آورند و تمام روز را آنجا می‌گذرانند که برایشان بسیار دلپذیر است. دیگران ترجیح می‌دهند قبل از وقت بیاییند و تا آخرین لحظه هم بمانند. به آن بانوی محترم توصیه می‌کنم روزهای پنجشنبه به آنجا بروید زیرا نوازندهء اُرگ نیز می‌آید و همراهی می‌کند..
جدیدترین چیزی که افزوده شده ناقوسی است که هر وقت کسی وارد می‌شود زنگ می‌زند. بازاری هم در آنجا داریم که نشیمن‌گاه مخملی برای همه فراهم می‌کند چون بسیاری بر این باورند که مدّتها است چنین چیزی لازم بوده است. چشم به راهم که شما را تا آنجا همراهی کنم و شما را در جایی قرار دهم که همه بتوانند شما را ببینند.
با احترامات فائقه – مدیر مدرسه
خانم مزبور وقتی نامه را خواند غش کرد ... و البتّه هیچوقت به هندوستان نرفت.
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی “موشه” نگاه کن کی اومده به برادرمون بازاریابی یاد بده؟

haha
قبول نشدن در کنکور و یه دلیله قانع کننده برای کسایی که قبول نشدن:

چرا که سال فقط 365 روز است. در حالی که:

1) سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند

2) حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین۲۶۳ روز دیگر باقی میماند

3) در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا" 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند

4) اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعا" 15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند.


5) طبیعتا" 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز باقیمیماند


6) 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند

7) روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.

8) تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند.


9) در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند
10) در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است

11) سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند

12) 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!!

(مناجات نامه کامپیوتری)4fvfcjaSmiley-face-cool-2

ای خدا Hard دلم Format مکن

Field من را خالی از برکت مکن

Option غم را خدایا On مکن

File اشکم را خدایا Run مکن

Delete کن شاخه های غصه را

سردی و افسردگی را ، هر سه را


Jumper شادی بیا تا Set کنیم

سیستم اندوه را Reset کنیم

نام تو Password درهای بهشت

آدرس Email سایت سرنوشت

تا نیفتد Bug در اندیشه مان

تا که ویروسی نگردد ریشه مان

ای خدا از بهر ما ایمن فرست

بهر دل های پرآتش Fan فرست

ای خدا حرف دلم با کی زنم

Help می خواهم که F1 می زنم

Khansariha (56)Khansariha (56)Khansariha (56)Khansariha (56)Khansariha (56)

پیش از ازدواج........(دخترا و پسرا حتما بخوانید)!! 4fvfcjaSmiley-face-cool-2Smiley-face-cool-253258zu2qvp1d9v

پسر:آره خیلی انتظار برام سخت بود
دختر:می خوای ترکت کنم؟
پسر:نه!حتی فکرشم نکن.
دختر:دوستم داری؟
پسر:البته!خیلی زیاد!
دختر:تا حالا به من خیانت کردی؟
پسر:نه!این که اصلا سوال کردن نداره!
دختر:منو می بوسی؟
پسر:هر فرصتی که گیرم بیاد!
دختر:کتکم می زنی؟
پسر:دیوونه ای؟من از اونجور آدما نیستم!
دختر:می تونم بهت اعتماد کنم؟
پسر:بله!
دختر:عزیزم!
بعد از ازدواج:کافی عبارات را از پایین به بالا بخوانید......
4fvfcja4fvfcja



به این میگن واقعیت
4fvfcjaSmiley-face-cool-2
آیا از رابطه دو چشم باهم آگاهی دارید؟

هیچ گاه یکدیگر را نمی بینند

با هم مژه میزنند

با هم حرکت میکنند

با هم اشک میریزنند

باهم می بینند

با هم می خوابند

با ارتباط عمیق با هم شراکت دارند

ولی وقتی یک زن را می بینند یکی چشمک میزنه و دیگری نمیزنه !cheshmakcheshmak
انشای جالب یک بچه دبستانی در مورد ازدواج (اوج خنده)

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.
سلام واستون داستانهای ملا نصرالدین گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد

داستان خويشاوند الاغ
روزي ملا الاغش را كه خطايي كرده بود مي زد,شخصي كه از آنجا عبور مي كرد اعتراض نمود و گفت: اي مرد چرا حيوان زبان بسته را مي زني؟ملا گفت: ببخشيد نمي دانستم كه از خويشاوندان شماست اگر مي دانستم به او اسائه ادب نمي كردم؟!

داستان دم خروس
يك روز شخصي خروس ملا را دزديد و در كيسه اش گذاشت,ملا كه دزد را ديده بود او را تعقيب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا نديده ام, ملا دفعتا دم خروس را ديد كه از كيسه بيرون زده بود به همين جهت به دزد گفت درست است كه تو راست مي گويي ولي اين دم خروس كه از كيسه بيرون آمده است چيز ديگري مي گويد.

داستان خروس شدن ملا
يك روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادي جوان كه در آنجا بودند تصميم گرفتند سر بسر او بگذارند به همين جهت هر كدام تخم مرغي با اورده بودند و رو به ملا كردند و گفتند: ما هر كدام قدقد مي كنيم و يك تخم مي گذاريم اگر كسي نتوانست بايد مخارج حمام ديگران را بپردازد!ملا ناگهان شروع كرد به قوقولي قوقو! جوانان با تعجب از او پرسيدند ملا اين چه صدايي است بنا بود مرغ شوي!ملا گفت : اين همه مرغ يك خروس هم لازم دارند!

داستان الاغ دم بريده
يك روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش كثيف شد, ملابا خودش گفت: اين الاغ را با آن دم كثيف نخواهند خريد به همين جهت دم را بريد.اتفاقا در بازار براي الاغش مشتري پيدا شد اما تا ديد الاغ دم ندارد از معامله پشيمان شد.اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشويد دم الاغ در خورجين است!؟

داستان مركز زمين
يك روز شخصي كه مي خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسيد: جناب ملا مركز زمين كجاست؟ملا گفت : درست همين جا كه ايستاده اي؟اتفاقا از نظر علمي هم به علت اينكه زمين كروي شكل است پاسخ وي درست مي باشد.

داستان پرواز در اسمانها
مردي كه خيال مي كرد دانشمند است و در نجوم تبحري دارد يك روز رو به ملا كرد و گفت:خجالت نمي كشي خود را مسخره مردم نموده اي و همه تو را دست مي اندازند در صورتيكه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سير مي كنم.ملا گفت : ايا در اين سفرها چيز نرمي به صورتت نخورده است؟دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چيز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان درخت گردو
روزي ملا زير درخت گردو خوابيده بود كه ناگهان گردويي به شدت به سرش اصابت كرد و سرش باد كرد. بعد از آن شروع كرد به شكر كردنمردي از انجا مي گذشت وقتي ماجرا را شنيد گفت:اينكه ديگر شكر كردن ندارد.ملا گفت: احمق جان نمي داني اگر به جاي درخت گردو زير درخت خربزه خوابيده بودم نميدانم عاقبتم چه بود؟!

داستان قيمت حاكمروزي ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاكم شهر هم براي استحمام آمد حاكم براي اينكه با ملا شوخي كرده باشد رو به او كرد و گفت : ملا قيمت من چقدر است؟ملا گفت : بيست تومان.حاكم ناراحت شد و گفت : مردك نادان اينكه تنها قيمت لنگي حمام من است.ملا هم گفت: منظورم همين بود و الا خودت ارزش نداري!

داستان قبر دراز
روزي ملا از گورستان عبور مي كرد قبر درازي را ديد از شخصي پرسيد اينجا چه كسي دفن است!شخص پاسخ داد : اين قبر علمدار امير لشكر است!ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن كرده اند؟!

داستان خانه عزاداران
روزي ملا در خانه اي رفت و از صاحبخانه قدري نان خواست دختركي در خانه بود و گفت : نداريم!ملا گفت: ليواني آب بده!دخترك پاسخ داد: نداريم!ملا پرسيد: مادرت كجاست:دخترك پاسخ داد : عزاداري رفته است!ملا گفت: خانه شما با اين حال و روزي كه دارد بايد همه قوم و خويشان به تعزيت به اينجا بيايند نه اينكه شما جايي به عزاداري برويد!

داستان بچه ملا
روي ملا خواست بچه اش را ساكت كند به همين جهت او را بغل كرد و برايش لالايي گفت و ادا در مي آورد, كه ناگهان بچه روي او ادرار كرد!ملا هم ناراحت شد و بچه را خيس كرد.زنش گفت: ملا اين چه كاري بود كه كردي؟ملا گفت: بايد برود و خدا را شكر كند اگر بچه من نبود و غريبه بود او را داخل حوض مي انداختم!

داستان ملا در جنگ
روزي ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگي برده بود. ولي ناگهان يكي از دشمنان سنگي بر سر او زد و سرش را شكست.ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: اي نادان سپر به اين بزرگي را نمي بيني و سنگ بر سر من مي زني؟

داستان نردبان فروشي ملا
روزي ملا در باغي بر روي نردباني رفته بود و داشت ميوه مي خورد صاحب باغ او را ديد و با عصبانيت پرسيد: اي مرد بالاي نردبان چكار مي كني؟ملا گفت نردبان مي فروشم!باغبان گفت : در باغ من نردبان مي فروشي؟ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا كه دلم بخواهد آنرا مي فروشم.

داستان لباس نو
روزي ملا ملا به مجلس ميهماني رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همين جهت هيچكس به او احترام نگذاشت و به تعارف نكرد!ملا ه خانه رفت و لباسهاي نواش را پوشيد و به ميهماني برگشت اينبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالاي مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حاليكه به لباسهاي نواش تعرف مي كرد گفت: بفرماييد اين غذاها مال شماست اگر شما نبوديد اينها مرا داخل آدم حساب نمي كردند.

داستان ملا و گوسفند
روزي ملا از بازار يك گوسفند خريد در راه دزدي طناب گوسفند را از گردن آن باز كرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.ملا به خانه رسيد ناگهان ديد كه گوسفندش تبديل به جواني شده استدزد رو به ملا كرد و گفت من مادرم را اذيت كرده بودم او هم مرا نفرين كرد من گوسفند شدم ولي چون صاحبم مرد خوبي بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشكالي ندارد برو ولي يادت باشد كه ديگر مادرت را اذيت نكني!روز بعد كه ملا براي خريد به بازار فته بود گوسفندش را آنجا ديد. گوش او را گرفت و گفت اي پسر احمق چرا مادرت را ناراحت كردي تا دوباره نفرينت كند و گوسفند شوي!؟

داستان خانه ملا
روزي جنازه اي را مي بردند پسر ملا از پدرش پرسيد : پدرجان اين جنازه را كجا مي برند؟!ملا گفت او را به جايي مي برند كه نه اب هست نه نان هست نه پوشيدني هست و نه چيز ديگريپسر ملا گفت : فهميدم او را به خانه ما مي برند!داستان داماد شدن ملا
روزي از ملا پرسيدند : شما چند سالگي داماد شديد؟ملا گفت به خدا يادم نيست چونكه آن زمان هنوز به سن عقل نرسيده بودم!

داستان گم شدن ملا
روزي ملا خرش را گم كرده بود ملا راه مي رفت و شكر مي كرد. دوستش پرسيد حالا خرت را گم كرده اي ديگر چرا خدا را شكر مي كني؟ملا گفت به خاطر اينكه خودم بر روي آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا
روزي ملا با دوستش خورش بادمجان مي خورد ملا از او پرسيد خورش بادمجان چه جور غذايي است؟دوست ملا گفت : غذاي خيلي خوبي است و راجع به منافع ان سخن گفت.بعد از اينكه غذايشان را خوردند و سير شدند بادمجان دلشان را زد به همين جهت ملا شروع كرد به بدگويي از بادمجان و از دوستش پرسيد: خورش بادمجان چگونه غذايي است!؟دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همين جهت هر آنچه را كه تو دوست داري برايت مي گويم!

داستان ماه بهتر است
روزي شخصي از ملا پرسيد: ماه بهتر است يا خورشيد!؟ ملا گفت اي نادان اين چه سوالي است كه از من مي پرسي؟ خوب معلوم است, خورشيد روزها بيرون مي آيد كه هوا روشن است و نيازي به وجودش نيست!ولي ماه شبهاي تاريك را ورشن مي كند, به همين جهت نفعش خيلي بيشتر از ضررش است
درس اول :
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند…
يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم…
منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!
من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم !
پوووف! منشي ناپديد ميشه .....
! بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من
من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ....
پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه…
مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن !!!
نتيجه : اخلاقي اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه !

درس پنجم :
يه شب خانم خونه به خونه بر نميگرده و تا صبح پيداش نميشه!
صبح بر ميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكي از دوستهاي صميميش (مونث) بمونه...
شوهر بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تاييد نميكنن!
يه شب آقاي خونه تا صبح برنميگرده خونه. صبح وقتي مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكي از دوستهاي صميميش (مذكر) بمونه...
خانم خونه بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي شوهرش زنگ ميزنه : ۱۵ تاشون تاييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده! ۵ تاي ديگه حتي ميگن كه آقا هنوزم خونه اونا پيش اوناست !!!
نتيجه اخلاقي: يادتون باشه كه مردها دوستهاي بهتري هستند

درس ششم :
چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن...
بعد از مدتي يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون :
اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت كرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس و اونقدر پولدار شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد !
دومي: جالبه. پسر من هم مايه افتخار و سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول به كار شد و بعد دوره خلباني گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه براي تولد صميميترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد !!!
سومي: خيلي خوبه.... پسر من هم باعث افتخار من شده ...
اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت ساختماني بزرگ براي خودش تاسيس كرده و ميليونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي ۳۰۰۰ متري بهش هديه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟!
سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف كني؟!
چهارمي گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه!
سه تاي ديگه گفتند: اوه مايه خجالته چه افتضاحي !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضي نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي بدي هم نداره.
اتفاقا همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي ۳۰۰۰ متري هديه گرفت !!!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا در موردش مطمئن نيستي افتخار نكن

درس هفتم :
توي اتاق رختكن كلوپ گلف ، وقتي همه آقايون جمع بودند يهو يه موبايل روي يه نيمكت شروع ميكنه به زنگ زدن.
مردي كه نزديك موبايل نشسته بود دكمه اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع مي كنه به صحبت.
بقيه آقايون هم مشغول گوش كردن به اين مكالمه ميشن .....
مرد: الو؟
صداي زن اونطرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز توي كلوپ هستي؟
مرد: آره !
زن: من توي فروشگاه بزرگ هستم
اينجا يه كت چرمي خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالي نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داري اشكالي نداره!
زن: من يه سري هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهاي جديد ۲۰۰۶ رو ديدم. يكيشون خيلي قشنگ بود قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولي با اين قيمت سعي كن ماشين رو با تمام امكانات جانبي بخري !
زن: عاليه. اوه يه چيز ديگه اون خونه اي رو كه قبلا ميخواستيم بخريم دوباره توي بنگاه گذاشتن براي فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولي سعي كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندي !!!
زن: خيلي خوبه. بعدا مي بينمت عزيزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد يه نگاهي به آقايوني كه با حسرت نگاهش ميكردن ميندازه و ميگه: كسي نميدونه كه اين موبايل مال كيه ؟!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت موبايلتونو جايي جا نذارين !!!



درس هشتم :
يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن...
وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشته كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم!
زن از خوشحالي پريد بالا و گفت:
! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم
فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه .
مرد چند لحظه فكر كرد و گفت:
… اين خيلي رمانتيكه ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد
! بنابراين خيلي متاسفم عزيزم آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه.
فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!
نتيجه اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولي فرشته ها زن هستند !!!


درسهای وسطی هم به دلایل اخلاقی حذف شد!4fvfcja